۱۳۹۲/۰۳/۲۸

امپراتوری مامه .
اندر حکایت اند که در بامیان شهری ازشهرهای افغانستان مامهء بودندی که درمحله خود امپراتوری بزرگی را ایجاد کردندی .
مردم محل ازهیبت و غضب مامه همیش در ترس و لرز بودی که مباد مورد خشم امپراتور قرارگرفتندی . روزی ازروز ها امپراتور گذربرحویلی محصلین افتیدندی , ناگهان چشمش به دمبوره افتیده  بسیار سری غضب شدی و بانگ بلند کردی , که ای اهل حویلی !
زود رنگ تان گم کردی ورنه جول وپلاس تان به زور بیرون انداختندی .
آوردندی که شخصی سیاس که تخلص به  " ف ... " کردندی  ازراه ملایمت , زبان چرب و استدلال وارد قضیه شدی , تا تامباد به غضب مامه گرفتار شدندی وامپراتور از عهد خود گذشتی .
این بود حکایت تلخ امپراتوری مامه .
بهار 1392 بامیان  

۱۳۹۲/۰۳/۱۵

برو

نمی خواهم دیگرچشم قشنگت
نمی خواهم دیگرمسیج و زنگت
گهی بامن گهی با دیگرانی
بروگمشو ! نبینم دیگه رنگت

بهار 1391 دره کِشرو