۱۳۹۳/۰۸/۱۴

بز شیرغه

     طرف مسجد می‌رفتم که ارباب و آخوند را برخوردم، گفتند که امسال هم چوپان رمه «نوبت‌رَو» ما باش، برایت از سال گذشته مقدارزیادتر مزد می‌دهیم. اگر امسال هم چوپانی کنی در بدل هر گوسفند، بیست «پاو»گندم پرداخت می‌کنیم. من که دیگر جای وعده نداده بودم، پذیرفتم. چند روز بعد ارباب دنبالم نفر فرستاد که بیایم رمه را از زیر «قرآن» بگذرانم و «ساعت‌نامه» کنم. «توبره»ام را که خاک گرفته بود،  برداشتم و رفتم که کلان‌های «نوبت‌رَو» همه جمع بودند و منتظر من ایستاده بودند که بیایم و رمه را حرکت دهم. گوسفند ها که زمستان خوب علف نخورده بود و همچنان  از اینکه جای‌به‌جای بود، از بردن به چراگاه های دور عاجزی می‌کردن، ولی  من بعد از روز اول جاهای  دور بردم_اول بهار چراگاه هم نیست که گوسفندان بچرند_ چند روزی گذشت، شب ها خیلی خسته می‌شدم.  زمستان‌ها در یک خانه کارگری می‌کردم  و فصل بهار که می‌رسید، چوپانی گوسفندان را می‌گرفتم و جای خوابم در طول سال مسجد بود.
        ساعت نزدیکی ظهر بود که ابرها غرولند را شروع کردن و آسمان قیر شد و رنگ شب را به خود گرفت.  تیر آتشی از آسمان به زمین می‌آمد، رمه از ترس صدای رعد و برق دوّر هم جمع شده بودن. من نیزه‌ی که سر چوب خود نصب کرده بودم برای اینکه از خودم و رمه  محافظت کرده باشم و همچنان برای کندن «للک» و «چوکری» که البته «چوکری» هنوز زمانش نرسیده بود، را در زیر بالاپوش سیاه که یادم نیست چند پینه خورده بود، مخفی می‌کردم که مبادا آتشک بزند و مرا بکُشد.  باران شدت گرفت، رمه را به طرف قریه حرکت دادم. اما،  «بز شیرغه»ی  که از پاه افتاده بود، خوابید. زدم برنخواست، از گوش‌اش کشیدم باز هم حرکت نکرد. او انگار هوس مرگ کرده بود، هوس اینکه روزی جسد او را آدم ها زیارت کنند و از خوابگاه او مکان مقدس بسازند.
       دیگر چاره‌ی نداشتم، چاقوی «پای‌قاده» را از داخل«توبره»ام  بیرون کردم، روی «بز شیرغه» را به طرف قبله  چرخاندم و با گفتن «الله اکبر» حلال‌ش نمودم. هوا سرد شده بود، من هم خیلی خسته بودم و همچنان سردی و باران زیاد مرا خسته و بی‌حرکت کرده بود. برای انتقال لاشه بز به قریه  توان نداشتم. در فکرم چاره‌ی رسید که او را باید تا فردا در جای مخفی کنم که مبادا کدام حیوان از راه سررسیده و نخورد؛  تا اینکه صاحبش را خبر کنم که بیاید و ببرد. لاشه را در «چوقوری»ی گذاشتم و اطرافش را سنگ چیدم. برای اینکه فردا وقتی می‌آیم جای او را گم نکرده باشم، نیزه‌ام را در کنارش زدم و دستمال گردن‌ام را سر نیزه بیرق نمودم. رمه را حرکت دادم، نزدیکی قریه که رسیدم از تمام بدنم عرق می‌ریخت. تااینکه به قریه برسم، قوز کرده بودم. دلم درد گرفته بود که انگار من هوس رفتن از دنبال «بز شیرغه» کرده باشم، به خودم می‌پیچیدم. دیگر باران نمی بارید، رمه را به قریه رسانده بودم، خانه آخوند  که سر راه بود_زن آخوند عمه‌ام می‌شد_ درآمدم. عمه‌‌‌ام به طور فوری برایم «کشکیو» جور کرد، خوردم هیچ اثری نکرد. مجبور شدند که مرا به پیش داکتر_آنوقت داکتری هم نبود_ ببرند، سوار خر کردند و به مرکز ولسوالی انتقالم دادند. داکتر برایم شربت و چند تخته قرص داد که آن وقت کمی سرحال آمده بودم. کسانیکه مرا آورده بودند خود شان به قریه برگشتند. من خواسته بودم که چند روزی در مرکز ولسوالی می‌مانم و بر می‌گردم، برایم یک مقدار پول داده بودن.
      سال گذشته یک رفیق‌ام که در خانه ارباب کارگر بود، فرار کرده ایران رفته بود. من هم در روز اول از بیکار چرخیدن  در بازار ولسوالی خسته شده بودم، وضعیت کشور هم چندان خوب نبود. خیال رفتن ایران به سرم زد و تصمیم گرفتم که دیگر به قریه برنگردم. از پس‌اندازم که پیش آخوند بود گذشتم و با سه نفر دیگر که از خانه های شان گریخته بود، عزم سفر کردیم و  بالاخره  بعد از مشکلات و مشقتی ها از مرز پاکستان  به ایران رسیدیم. ایرانی‌ها مشغول جنگ با عراق بودند، وضعیت آن کشور هم سخت آشفته و پر از آشوب بود. ولی برای من که یک افغانی تازه وارد در یک کشور بیگانه بودم، همه چیز بی تفاوت بود. در یک مرغداری مشغول کار شدم.
       بیست و پنچ سالی گذشته بود، زن گرفته بودم؛ دو دختر و سه پسر داشتم زندگی‌ام خوب بود. در افغانستان دولت در اکثر مناطق حاکمیت داشت و امنیت به طور نسبی تأمین شده بود. اکثر افغان‌های مقیم ایران که از نیش و کنایه به تنگ آمده بودند، عزم برگشتن به سرزمین شان را نموده بودند. من هم با مصلحت خانواده به کشورم برگشتم، در ولایت هرات زمین برای خانه خریدم. خیال دیدن منطقه‌ی که روزی در آنجا چوپان بودم به سرم زد_اگر چند که کسی برای دیدن نداشتم ولی آن حس نوستالژی در من زنده شده بود که وادارم می‌کرد تا به منطقه برگردم_  به قریه برگشتم. دوستانم همه پیر شده بودند و خیلی‌های شان در جنگ‌های دهه هفتاد و دوران طالبان کشته شده بودند. بعضی‌های شان به شهرها کوچیده بودند.
        روزی جمعه بود، خانواده آخوند_ البته خود آخوند و عمه‌ام خیلی وقت بود که فوت کرده بودن_ زن‌ها«بوسراق» کردند و می‌خواستند که «مزار/مازار» بروند. مرا هم که تازه زوار بودم تعارف کردند که همرای شان به مزار بروم و زیارت کنم. من هم که سکوت قریه سرم سنگینی کرده بود، روان شدیم. خیلی وقت بود که خر سوار نشده بودم و نزدیک بود که چند بار از پشت خر به زمین بخورم. دختر عمه‌ام در راه از مزار برایم تعریف کرد؛ زیارت انگار تازه پیدا شده و خیلی شفاء دهنده بود، سال‌های خشکسالی مردم در «مزار» گاو نذر کرده و خواندن کرده بودند. مردم از جاهای دور به مزار می‌آمدند و زیارت می‌کردند، حاجت می‌طلبیدند و حتی ملای قریه، سر منبر از کرامات  مزار گفته بود و مردم را برای رفتن به آنجا تشویق نموده بود. بالاخره رسیدیم به زیارت که بیرق های رنگانگ و مکان احاطه‌بندی شده‌‌ی که دو دروازه داشت. از یک دروازه‌اش داخل می‌شدند و روبروی زیارت ایستاده، سوره فاتحه می‌خواندند و سپس از طرف راست سه مرتبه دور مزار دور می‌خوردند و از دروازه دیگری خارج می‌شدند. من هم روبروی مرقد «بز شرغه»ی که روزی خودم دفن‌اش نموده بودم، با گردن کج ایستادم. از نیزه و دستمال گردنم خبری نبود.
               
خزان 1393/ دانشگاه بامیان

هیچ نظری موجود نیست: