۱۳۹۳/۰۸/۰۳

بیهوده

وقتی رد شد، اندامش را برانداز کردم، سبکی وزن سینه هایش را حدس زدم و آن لب پایین پوف کرده اش را از دور با دندان گرفتم. صدایی شنیدم که گفت: "او بیگانه است". آری! من بیگانه بودم و می پنداشتم که دوست داشتن معنای ندارد، درمن همه چیز پوچ و بیهوده بود.

۱۳۹۳/۰۸/۰۱

گریخته ی از بهشت

دخترک؛ انگار از بهشت گریخته بود، با گیسوان آشفته ی هفتاد زراعی و پر از پیچ و تاب. از نگاه ملیح و نغز اش پیدا بود که از جنس نور بود. لحظه ی در چشمانش گم شده بودم، چشمان مست کننده ی که در خود فروغ ماوراء طبیعی داشت. لب های سرخ و شرابی، لب های که به تعبیر صادق هدایت((لب های گوشت آلوی باز، لب هایی که مثل این بود که تازه از یک بوسه گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود)) من، اما وقتی خودم را یافتم، دیدم که در کنارم نیست.

دگماتیسم

نقد و انتقاد در نفس خود سازنده است و از شخص نقاد به عنوان عصیانگر زمان اش می توان نام برد که قابل قدر و احترام است، چرا که باعث تحریک و پویایی جامعه می شود. وقتی نقد و انتقاد نباشد و سخن چرب و امالی حاکم شود، جامعه به سوی رکود و ایستایی می رود. اما، نقد را از هیولای همچون؛ دگماتیسم و دگم اندیشی باید تمیز داد، نفی همه جز خود و به همه چیز بدبین بودن و با رویکرد نهیلیستی به پدیده ها دیدن_پوچ انگاری همه جز پدیده های مربوط به خود و قوم نژاد و آنهای که به سود اش است، حتی با نهیلیسم هم مغایرت دارد_ را نباید نقد نام نهاد. برخورد اکثر منتقدین با رویدادها و پدیده های که واقع می شود، برخورد انتقادی نیست، بل آن را می شود «برخورد دگماتیک» نام نهاد. دگماتیسم از نظر سروش، «نه به عنوان یک عقیده، بلکه به عنوان یک روش مذموم و محکوم است که به شخص تلقین می کند که چگونه به دور عقل خود حصارکشی کند و روشی است که راه فرار را از انتقاد می آموزد.» دگماتیسم به دو نوع تبارز پیدا می کند. «دگماتیسم بی نقاب» و «دگماتیسم نقاب دار». نوع دوم_دگماتیسم نقاب دار_ را در چند سطر نمی شود کنکاش نمود و نیازی به بحث بیشتر و موشکافی بیشتر دارد و همچنان سیاق و زمینه ی آن در شرایط کنونی نزد قلم به دستان و اصحاب انتقاد کشور ما ، فراهم نمی باشد. چرا که در آن سطح از خرد و آگاهی نرسیده اند که بتوانند به طور اساسی و اندیشه ی، اندیشه ها و ایدئولوژی های حاکم را نفی و طرد کنند. اما، نوع اول_دگماتیسم بی نقاب_ باورهای اصحاب قلم را تسخیر کرده است و بی هیچ دلیل و منطق بر دیگران می تازند و نفی می کنند. دگماتیسم بی نقاب؛ بی پیرایه با تعصب کور و خشن جلوه گر می شود و جز عقیده ی غبار آلود خود، هیچ عقیده و سخن دیگر را نمی پذیرد. پی آیند این نوع برخورد دگماتیک بی نقاب، آشوب و خفقان است و محرک تشدید بحران می شود. نمونه ی این نوع برخورد دگماتیک بی نقاب را در جریان انتخابات و به خصوص در این چند روز گذشته شاهد بودیم که چطور بعضی به توجیه آشوب و وحشی گری و اوباشگری در روز سالگرد احمد شاه مسعود و همچنان برخورد تند جانب دیگر که جز بوی گند تعصب نمی دهد. اما، بدون اینکه به روزها و شب های محرم و آشوب گری های روزهای استقلال ایران و جشن آن در کابل و ... که جز بطالت و بلاهت بیش نبوده و برآیند آن منتج به کینه توزی و خشونت شده است. تنها به چند موردی خلاصه نمی شود، اگر کمی با نگاه عمیق و ژرف به برخورد اصحاب قلم به رخدادها و رویدادها بنگریم، جز برخورد دگماتیک نیست و این راه بیرون رفت از این لجن کاری ها و کثافت کاری ها نیست.
پ.ن: دوستان شاید این یادداشت را دگماتیک بدانند. اما، واقع این است که من هم جز از همین جو و محیط هستم.

عشق ممنوع!

عشق پدیده ی نو نیست و سابقه‌ی کهن و باستانی دارد، انسانها بدون عشق زندگی کردن شان محال می‌باشد که این افیون لذت‌بخش بیشتر در قالب افسانه‌ها و اساطیر،‌ شعر و داستان های مذهبی بیان شده است. اما در عشق‌های رومانتیک ادبیات فارسی اگر تأمل نماییم، بیشتر این روایت‌های عشقی معهود، شکل یک مثلث را به خود گرفته اند. در هریک از این عشق‌های رومانتیک که بنگریم، به نقش سه بازی‌گر بر می‌خوریم؛«عاشق، معشوق و نفر سوم» که هر یک از این داستان‌های عاشقانه، روایت‌‌گر حال یک آواره‌ی بی‌همه‌چیز و عاشق که زندگی‌اش مملو از رخدادهای تراژیک است؛ معشوق که بانوی قصری است و همچنان فرد سوم که شوهر دختر داستان که از جایگاه و منزلت اجتماعی خوبی برخوردار است، می‌‌باشد. در واقع این نفر سومی است که به داستان‌ روح می‌بخشد و روایت عشق دو دل‌داده‌ از این‌جا جذاب می‌شود که مانع سد راه شان‌اند. همانطوری‌که روشنایی روز با تاریکی شب معنی می‌یابد، جذابیت داستان در وجود نفر سوم و فراق می‌باشد. در هریک از این روایت‌های عشقی به یک لذت فراق و یک عشق ممنوع بر می‌خوریم و این عشق ممنوع دارای یک لذت است و عاشق از اینکه در آوارگی به سر می برد و دچار مالیخولیا شده، لذت می‌برد و از اینکه به معشوق‌اش نمی‌رسد، درد و رنج می‌کشد، در آنصورت لذت‌اش مضاعف می‌شود. در عشق های رومانیک ادبیات فارسی، رابطه عاشق و معشوق بر اساس یک رابطه تابویی و یک عشق ممنوع استوار است که این رابطه، رسیدن عاشق را به معشوق محال می‌کند. یعنی در اکثر این داستان‌ها، معشوقه‌ی ماه‌رُخ شوهردار است، که این مورد مانع وصال دو دل‌داده می شود. مثلاً؛‌ ویس و رامین؛ موید منیکان پادشاه پیر و عنینی شوهر ویس است و رامین عاشق این دختر شوهردار می‌شود. یوسف و زلیخا؛ زلیخا شوهر قدرتمند به نام عزیز مصر دارد ولی بازهم عاشق یوسف است. لیلی و مجنون؛ لیلی شوهرِ با سبیل‌های که تا بناگوش‌اش رسیده، دارد. شیرین و فرهاد؛ شیرین همسرِ پادشاه بی‌شاخ و دُم به نام خسرو پرویز است، ولی فرهاد دیوانه‌وار عاشق شیرین است و «بیستون» را به عشق او می‌شکافد. همچنان؛ امیر ارسلان و فرّخ‌لقا، عذرا و وامق و دیگر .... درعشق رومانتیک ادبیات فارسی، همیشه عاشق دچار جنون و یا به مالیخولیا گرفتاربوده است. در عین حال معشوق اسیر دام دیگری و یا به نوعی در تصاحب دیگری قرار دارد. در ادبیات فارسی همیشه یک عشق ممنوع و سوژه‌ی روتین در قاموس نویسنده گان بوده است و آخرهم به فراق‌یار و آوارگی منتج می‌شود. و اگر زلیخا به یوسف می‌رسد، دیگر آن زلیخا نیست، او تبدیل به انسان دیگری می‌شود تا به معشوق خود می‌رسد. در غایت عشق فارسی، عشق ممنوع است و عاشق و معشوق محکوم به فراق اند ودر آن بوسیدن ولب گرفتن، گناه نابخشیدنی و کبیره است. در آغوش گرفتن عشق، تجاوز پنداشته می‌شود. آنچه که ممنوع نیست در اختیار گرفتن دخترزیبا و جدایی دو دل‌باخته با زور و زر است. اما؛ عشق‌های کنونی را «قوم» و «مذهب» ممنوع کرده است، به گونه‌ی مثال؛ اگر «محمدعلی و ذکیه» دو دل‌داده‌ی بامیانی را به عنوان نمادِ از عشق معاصر در نظر بگیریم، که روایت عشق شان فانتزی نیست و بی‌همدیگر خود شان را هیچ می‌دانند؛ زندگی را در باهم‌بودن شان می پندارند؛ در اینجا مذهب و قوم شان است که برای آنها عشق را تابو و ممنوع می‌کند. آنها باید مدتی آواره باشند؛ چرا که دراین وهله‌ی از زمان نقش سوم را باورهای خرافاتی مذهبی و قومی بازی می‌کند. این غول‌های بی‌شاخ و دُم-قوم و مذهب- باعث می‌شوند که این دو عاشق، مدتی آواره شوند و از درد عشق یا به قول سقراط«عشق تنها مرض است که بیمار از آن لذت می‌برند» از این مرض لذت‌بخش، لذت مضاعف را ببرند. اما سرنوشت این دو عاشق به باهم‌بودن رقم خورد و تابوی عشق ممنوع را در خودشان شکستند. روایت عشق این دو دل‌باخته‌ی بامیانی، اما روایت عشق ممنوع از سنخ مذهبی و قومی بود. روایتی‌که در آن نه کسی پادشاه و یا وزیر است و نه کسی شاه‌زاده و شاه‌دُخت. این دو جفت عاشق دیگر از عشق ممنوع عبور کرده و باهم‌بودن را در آغوش همدیگر جشن می‌گیرند.

نسل سرگردان

زمان حال؛ زمان مناسب برای بیداری غول های خرد و آگاهی است، این غول ها زندگی نسل سرگردانی که آواره در برهوت ایده های «غول_آسا» می باشند، را به جلو حول می دهند. اما، در عین حال حس نوستالژی و دلبستگی به گذشته و پاینبدی به ایده ها و باورهای ناب «مامه گی» و همچنان دگردیسی این زمان بر سرگردانی و به تعلیق بودن نسل امروزی می افزاید و شور و شوق مدرن شدن شان فروکش می کنند. برای این نسل شرایط سختی است و این ها تهداب یک آینده ی را می گذارند که در آن زندگی بر مبنای خرد و آگاهی است و برعکس آن، همان روال گذشته، یعنی همان حاکمیت سنت های خرافی و نوروتیگ و ادله های «همان_گویی» ی که درخور گذشته گان می دادند. حکایت نسل ما، حکایت «خواب و بیداری» و سرگشته گی در وضعیت «نااین_همانی»ی است که در خودشان گم شده اند. حکایت نسل بازمانده از قافله ی مدرنیته و بی خبر از نظام دانایی سنت. حکایت نسل سرگردانی که در وادی وحشت_ناک ایده های هیولایی به دنبال خود شان هستند.

سرخوش؛ صدای لحظه های خطر

داودسرخوش؛ در واقع نقطه برخورد دراماتیک دو جریان_دمبوره نوازی و روضه‌خوانی_ بوده است که در نتیجه دمبوره بر روضه‌خوانی_در راستای دفاع از ناموس و احیای هویت_ استیلا یافت. اگر از دیدگاه „اسد بودا„؛ بابه مزاری «تصویر لحظه های خطر» است، سرخوش صدای لحظه های خطر می‌باشد. اگر بابه مزاری آیه „محکم و متشابه„ است، سرخوش تفسیر و صوت این آیه متبرکه است. اگر چشمان مزاری „بوطیقای ناب عدالت است„، حنجره‌ سرخوش دکلمه و کرنای عدالت و آزادی می‌باشد. اگر „پیکرآرایی تمامی رخدادهای تاریخی، می‌توان در برگ های آبی[چشمان مزاری] ورق زده شود„، به یقین که تبیین این رخدادها از حنجره‌ی طلایی که نجوای بودن ماست، به فراسوها طنین انداز شده و پرده گوش های نسل های متوالی را به اهتزاز در آورده و می آورد.
سرخوش بود که „سوره صبح نجات„ را به خوانش گرفت؛ او متهورانه فریاد می‌کشید که_قاتل مزاری دشمونی هزاره/ سازش قد قاتل نیه د ایمونی هزاره_ هزاره در شجاعت و پایداری بابه مزاری در مقاومت غرب کابل، در ندای حقوق بشر و آرمان‌های انسانی و دموکراتیک در سیمای بانوسیما ثمر، در دره ترکمن در موهای ژولیده‌ی شفبع، در بامیان با کارهای مدنی جواد ضحاک و دوستان اش،در سیمای قمبر، نصیر، صادق و .... به تصویر کشیده شد و این‌ها تصاویر لحظه های خطر بودند، مردم در موقع خطر به اینها می نگریستند و دل ناآرام شان را آرامش می‌دادند. و اما سرخوش صدای گیرایی دمبوره‌اش در آنسوهای دور از هزاره گفت و همچنان در وقت جنگ و خطر آیه‌های امید و خودباوری را نازل می‌کرد و نوای امید را در تارهای دمبوره‌اش به نجوا در می‌آورد. سرخوش نجواگر امید و خودباوری است-دیگه نیوم جوالی، دیگه نیوم جوالی- او صدای در حلقوم خشکیده‌ی «ارزگان»، «زاول» و «افشار»است. وقتی دلم می‌گیرد، تنها صدایی سرخوش است که مرا به فراسوهای خیالات می‌کشاند و آن وقت است که «مَی» و «ایلاغ» می خواهم تا که در برابر حنجره‌ی لحظه های خطر، خماری بیشکنم. آنسوی دریا همین است، «این سوی دریا همین است....

با یاد لبخندها زنده ام

در تنهایی گم می شوم و خودم را از خودم بیگانه می ببینم که در گوشه ی بی هیچ عید و تبریکی افتاده ام و ثانیه های زندگی را برای در رسیدن مرگ می شمارم. همه چیز در من پوچ می شود، باور می کنم که برای بیهوده زیستن و آوارگی در لابلای شب و روزهای سگی و برزخی که جلو من قرار گرفته اند، برای مردن و انتظار هیچ شدن زندگی می کنم. برای توجیه این حس پوچی و بیهودگی به دامن لبخندهای که گذشت، چنگ می زنم و برای خود مسیحای خلق می کنم و از آن نفس می گیرم. این روز ها با یاد لبخندها زنده ام.

جنایت مقدس در کوبانی

کوبانی صحنه ی جنگ مذهب و دین است، صحنه ی جنگ اسلام مرد و اسلام زن است، صحنه ی جنگ پرچم های سیاه و گیسوان سیاه است. در کوبانی دین دارد مذهب را می بلعد. در کوبانی جنایت مقدس از سنخ دین با چهره ی سیاه داعش که تصویر عینی جنایت مقدس دینی است و همچنان دختران زیبا و باگیسوان سیاه داعشی که به سرکشی از فتوای ارباب دین زمان شان برخواسته و به «جهادالنکاح» تن نداده اند، جریان دارد. در کوبانی آدم ها برای باور شان دارد همدیگر را به گور می فرستند و این جنایت را مقدس می پندارند. داعش به باور اینکه بخاطر اسلام جهاد می کند، دختران خوش صورت را به «جهادالنکاح» می گیرند. اما، مردم و دختران کوبانی بخاطر دفاع از خود جنگ می کنند و کشته می شوند. اما، در این میان کشورهای اسلامی_عربی در یک پارادوکس گیر کرده اند؛ اگر از داعش حمایت جدی کنند که آنگاه به حقوق بشر و انسانیت پشت کرده اند، از مرگ انسانیت در کوبانی حمایت کرده اند. و اما، اگر از کردهای کوبانی حمایت کنند که گویا به اسلام پشت کرده اند. داعش تصویر اسلام عربی در زمان حال با روش مدرن است. دفاع از کردهای کوبانی به معنی مانیفیست آزادی زنان است. اگر زن کوبانی حق دارد که برای دفاع از خودش تفنگ بگیرد و تو کشوراسلامی عربی که از آن زن دفاع می کنی، پس به زن های که به مثابه برده و کنیز در عربستان سعودی، قطر، لبنان و تمام شیخ_نشین های عربی زندگی می کنند، نیز حق زندگی به عنوان یک انسان بده. در عربسنان سعودی زن حق رانندگی ندارد و امثال آن. خلاصه اینکه صحنه ی جنگ کوبانی صحنه ی جنایت مقدس است. همه برای بقای دین و باور واحد می جنگند. و کشورهای اسلامی عربی گیج مانده اند که چه بکنند و فقط تماشگر این سناریوی تراژیک دینی است که خودشان زاینده و پرورش دهنده ی آن بوده و حالا در منجلاب آن گیر کرده اند. برای اسلام معاصر از نوع داعش، القاعده، حزب الله، بوکوحرام، الشباب و... و همچنان برای کوبانی ها و دختران عصیانگر که از فتوای ارباب دین زمان شان سرکشی کرده، فقط متآسفم.

داعش و نبردِ پایان دنیا

شاید جملات از این قبیل شنیده باشید که اکنون به پایان جهان نزدیک شده ایم؟ ظهور مسیح در راه است، سال 2000م؛ نظر به پیش‌بینی ها، زمان ظهور مسیح بود که به علت ناامنی ها به تعویق افتاد. و حالا پایان دنیا نزدیک است. بیش از یک قرن قبل «سایری اسکوفیلد» آمریکایی، انجیلی نوشت که به «انجیل پایان جهان» مشهور است. این انجیل مبنایی تئوری‌پردازی صهیونیسم مسیحی در باب آخرالزمان قرار گرفت. اما، مسیح در پایان جهان بدون مقدمه نمی‌آید. در مقدمه‌ی ظهور مسیح، دجال می‌آید، که در سایت های «شیطان پرستان» بااستفاده از پیش‌گویی انجیل پایان جهان، بیان شده است. دجال فرزند شیطان است و تا ظهور مسیح به صورت عادی در میان مردم زندگی می‌کند. فردی متمول با ظاهرروحانی و آراسته، از اهل سوریه است. قبل از اینکه هویت‌اش فاش گردد، مدتی در یکی از کشورهای مصر، سوریه، عراق، ایران و یا یونان حکومت خواهد کرد. اقتصاد جهانی را به انحصار خویش در می‌آورد. و به قدری محبوب می شود که همه او را مسیح می‌پندارند و از سراسر دنیا به سوی او می‌شتابند. او از میان دریا ها خروج نموده و در اورشلیم ادعای خدایی می‌کند. حکومت ضد مسیح_دجال_ هفت سال به طول می‌انجامد. نیمه دوم این هفت سال «دوران بدبختی بزرگ» می‌باشد. مسیح با قدیسانش با نیروی شگرف از آسمان فرود می آیند. مسیح پیامبر دروغین را در آتش نابود می‌کند. بر اساس زمان‌بندی پروژه «پایان جهان» که از سال 2000م؛ آغاز گشت و صهیونیست ها بر این بود که تا 2007م؛ سرزمین های میان «بابل» و اسراییل_سوریه کنونی_ را با نیروی نامرئی تسخیر کنند. که نبرد آرماگدون_جنگ پایان دنیا_ وارد مرحله پایانی شود.
باور و تلقی مسلمانان در رابطه به نبردآرماگدون، در این سالهای گذشته به طور وسیع در قالب جنگ سپاهیان اسلام در مقابل کفار، پس از ظهور منجی مسلمانان در دوره آخرالزمان که در غایت این نبرد، پیروزی به نفع منجی است و تمام مشرکین و منافقین نابود خواهند شد، به همان باور نبردآرماگدون بر می‌گردد. که عین همین طرزتلقی در فرقه های انجیل‌گرا که بااستناد بر این اصل در نبرد آرماگدون سپاهیان مسیح در برابر سپاهیان ضد مسیح می‌جنگند و دجال یا همان فرزند شیطان کسی است که در برابر سپاهیان مسیح بجنگد و نظر به عقیده ی«هال لیندسی» کشیش آمریکایی که در سال 2001 کتاب پُرفروش‌اش «در پیش‌گویی های انجیل، جای آمریکاکجاست؟» نشر شد، مسلمانان و کشورهای اسلامی بخصوص نظام جمهوری اسلامی ایران، نماد از همان دجال می‌باشد. در این اثر نویسنده نقش آمریکا را در جنگ آرماگدون بیان نموده و معتقد است که دولت آمریکا نبردآرماگدون را رهبری خواهد کرد و مخالفان مسیح را در سراسر جهان شکست خواهند داد. اعتقاد به نبردآرماگدون یکی از عوامل و دلایل پشت پرده آمریکا در حمله به عراق و سعی در عاری سازی منطقه خاورمیانه از سلاح های هسته‌ ی و فراهم آوردن سیاق و زمینه برای راه اندازی این جنگ بود که «جورج بوش دوم» یکی از معتقدین سرسخت به نبردآرماگدون و پایان جهان بود. آمریکا در اوج جنگ سرد، موشک های هسته ی قاره پیمایی خود را «شمشیرهای جنگ مقدس» نامیده بود. طرفداران نبردآرماگدون در سالهای گذشته تبلیغ کرده‌اند که عملیات توفان صحرا علیه عراق درسال 1991م؛ حمله آمریکا به افغانستان، اشغال اخیر عراق، حمله اسراییل به لبنان و... فراهم کردن مقدمه ی برای جنگ آرماگدون بوده است.
نبردِ که در این روزها در عراق بر کُردهای کوبانی تحمیل شده و روزانه خیلی ها را به کام مرگ می‌کشاند، توالی پروژه نبردآرماگدون است، نبردِ که آمریکا و اسراییل با رویکرد پایان جهان و با اعتقاد به پیش‌گویی «انجیل پایان جهان» در خاورمیانه و در کل در کشورهای اسلامی به راه انداخته اند، را با پول و خود مسلمان ها به جلو حول می‌دهند. بیذاری اسلامی امروزی به نوعی بازتولید جنگ های صلیبی و نبرد دینی با شیوه ی زمان حال می‌باشد. همچنان‌که در «علایم ظهور» یکی از علایم فرارسیدن زمان موعود، تعدیل نقش زن و مرد می‌باشد، در کوبانی زنان و دختران با پوشش مردانه در راه تحقق نبردآرماگدون و فرارسیدن پایان جهان می‌جنگند. به سخن دیگر جنگ کوبانی، جنگ مقدس است. تشکیل ائتلاف جهانی به رهبری آمریکا و در عین‌حال، در خون دست و پا زدن کوبانی ها در زیر لگد دجالان_به باور مسیحی و نامسیحی_ تعبییر سخن «هال لیندسی» است. داعش_دولت اسلامی عراق و شام_ و دیگر گروه های اسلامی، در واقع مجریان پروژه نبردآرماگدون است که به رهبری آمریکا و صهیونیسم به پیش می‌رود. نبردِ که هر روز به واقعیت خود یعنی پایان جهان نزدیک می‌شود. داعش مقدمه ی نبرد پایان جهان است، داعش؛ ایماژ نه بلکه تصویر عینی از پایان جهان برای کوبانی می‌باشد. این پروژه در حال نضج گرفتن است و روزی دامن تمام جوامع انسانی را خواهد گرفت و آنگاه است که زمان موعود فرا خواهد رسید؛ پایان جهان نزدیک است!

درد دل با خادم حسین

بیش از شانزده سال سن نداشت، که از کارگری فرار کرده، ایران رفته بود و در آنجا در سنگ بری کار می کرد. بعد از چندی در یک کارخانه نگهبان شده بوده و شب ها برای پسر صاحب کارخانه چای سیاه دم می کرده. او می گفت که پسر اربابم مرا به پای پکنیک دعوت می کرد، در اوایل می ترسیده ولی او مرا زیاد مسخره می کرد و من به غیرتم بر می خورد. کم کم در گوشه ی بساط پسر اربابم می نشستم و یگان پک می زدم و خودم را می ساختم. در حدود سه سالی آنجا بودم که روزی اربابم در وقت ساختنم سر رسید و بساطم را خراب کرد. مرا بدون اینکه پولی دهد، اخراجم کرد. وقتی به اتاق آشناهایم می رفتم، نزدیک ترین دوستانم مرا طرد کردند و به اتاق راه نمی دادند. مجبور بودم شب ها را در پارک بخوابم. ولی پارک هم جای برایم نبوده و آخر هم گیر پولیس افتادم و ردمرز ام نمودند. او یک سالی در هرات و در شهرک جبرییل روزهای تار و مه آلود خود را با دود شب و شب را به بیداری سر می کند. از زندگی متنفر است. مثل بوف در ویرانه ها آواره و شب ها از عزلت و قوز اش بیرون می آید و در پس کوچه های شهرک پرسه می زند. خوراک لذیذ اش پست کیله و تفاله ی سبزیجات مصرف شده در خانواده های بی فرهنگ شهری است که بعد از صرف غذا تفاله ها را در پلاستیکی داخل کوچه می اندازند و گاهی هم به خود شان زحمت داده تا کنار زباله دانی می آورند، اما در کنارزباله دانی می اندازند. چندسالی است که خودش را فراموش کرده است. او سراغ خود را از دود تریاک و پودر_هیرویین_می گیرد. او دیگر راه برگشت ندارد و زندگی اش با دود و آتش پیوند خورده است. دلتنگ است و حس نوستالژی در او زنده شده است. روزهای که در کنار خانواده اش بوده را به یاد می آورد و اشک از گونه هایش جاری می شود. او خیلی وقت است که صورت خود را نشسته و اشک های سرد او از لابلای چرک صورت اش به سختی می گذرد. راستی او یک زمانی عاشق هم بوده است، دختر همسایه ی شان که وقتی به دنبال آب می آمده او از کنار کاه دان به روی دلبر اش که سرچشمه ایستاد بوده، آینه می انداخته و روزی که عزم سفر ایران داشته. آرزوی برگشت با پول و عروسی با او را در سر می پرانده. او حالا می خواهد برگردد به دایکندی تا خانواده اش را ببیند و آرزو دارد که روزی ترک کند ولی هیچ اراده ی ندارد و همچنان هیچ آشنای که او را کمک کند. او از من خواست که برایش پنجاه افغانی بدهم، چرا که خیلی وقت است نان گرم نخورده است. من که خیلی وقت بود دلم تنگ بود، تا آخر حرف هایش نشستم و درددل کردیم. در آخر اسم خود را برایم «خادم حسین» گفت. با هم تا سر ایستادگاه آمدیم، او طرف نانوایی رفت و من به خانه آمدم.
پ.ن: زمستان گذشته در هرات وقتی دلم می گرفت، طرف طرف «کره ملی» می رفتم و روزی با «خادم حسین» درد دل کردیم و این یادداشت را زمستان نوشته بودم و امروز در بین نوشته هایم یافتم که خواستم با شما شریک کنم.