۱۳۹۳/۰۶/۰۶

امپراتوری مامه

امپراتوری مامه
-----------
آوردندی که در دیار بامیکان «مامه»ی بودی که در قلمروی که می زیستی_زرگران_ امپراتوری وسیعی بنیاد نهادندی. وقتی امپراتور مامه در هنگامه ی صبح و عصر که عزم نظارت از پیرامون کردندی، با گاردهای امپراتوری_نواسه هایش_ هریک «پطه_ی» و«ممدعلی» قدم بر کوچه بگذاشتی و خرامان_وار به این و آنسو نگریستی. روزی از روزها چرخ روزگار گذر امپراتور مامه را در حویلی رعیت_دانشجویان_ مقدر کردندی. از قضا چشم مبارک حضرت امپراتور مامه به «دمبوره» ی در کنج کلبه حقیرانه ی رعایای بی همه چیز افتیدندی، و آنگه آتش خشم در وجود مبارک حضرت مامه شعله ور شدی و بانگ زدی که ای اهل حویلی! این آله ی غنا از کدام بنده ی سرکش بودی که بساط بی بند وباری را در قلمرو امپراتوری و در جوار قصر پهن کردی که مرا از آن خبری نبودندی. و آورندی که نفس های رعیت در صندوق صدر حبس شده بودندی. امپراتور همچنان در غضب بانگ کردی که زود جول و پلاس خویش بستی و این دیار را ترک کردندی ورنه به سپهسالار دستور داده می که در پس کوچه های شهر آواره ی تان کردی. و اینجا بودی که شخص سیاس و چرب زبانی که به «ف....» تخلص کردندی، قدم جلو نهادی و عذر حضرت امپداتور را خواستندی و دل ناملایم حضرت مامه را ملایم کرندی که مباد آوارگی را به تقدیر رعیت نبشتی. امپراتور از گناه رعیت بگذشتی و از مهربانی و لطف مقام خداوندگاری خویش ارزانی بنده گان داشتی. و از آن پس اسم امپراتور مامه لرزه بر اندام انداختی. این حکایت از سال پار بودندی که امسال از وجود مبارک امپراتور مامه کربلایی هیچ خبری نداشتندی و آرزوی سلامتی و شادکامی به خداوندگار پار خویش داشته می.

پ.ن: سال گذشته همسایه ی بسیار خشین داشتیم که هر ازگاهی ما را با سخن های ناملایم خویش گوش مالی می کرد و از ترس اش صدا کشیده نمی توانستیم. مامه کربلای زن بسیار جدی بود و ما را بسیار آزار می داد. بچه ها «امپراتور مامه»اش می خواندند. من هم این یاداشت را به طور سروپاکنده نوشته بودم. امیدوارم به دوستان بامیانی برنخورد. و همچنان آرزوی سلامتی مامه کربلای را دارم.

اعتراف

اعتراف
------
شاید کم تر کسی یافت شود که در کشور ایران زندگی کرده و این جمله«افغانی کثافت!»را نشنیده و با این زخم زبان، روح و روان اش نوازش نیافته باشد. من هم وقتی کوچک بودم یک سال و چند ماه در ایران بودم، وقتی داخل کوچه با بچه ها بازی می کردیم، «افغانی کثافت!» سخن خوب شان بود و اینکه«افغانی پدر سوخته!» یا«افغانی سگ!» و امثال این جملات را در کوچک ترین حرکت نوش جان می کردیم که هیچ به روی خود نمی آوردیم. من خورد بودم برایم فرق نمی کرد که چرا ما را کثافت می گویند. اما امروز آهنگی گوش می دادم، در لابلای کلمات و واژه ها خواننده این جمله_افغانی کثافت!_ را با تار های گیتار در هم آمیخته و به سبک بسیار هنرمندانه آن را می خواند. مرا به یاد آن روزها انداخت، شاید خیلی از جمله های دیگری بدون مخاطب در ایران بوده که بر روی افغان ها استعمال می کردند و من یادم نمانده و شاید هم من از آن جملات بی بهره مانده باشم و دیگر فرزندان آواره ی سرزمین ام از نوازش آنها بهره مند شده باشند. ولی واکنش عزیزانی که خود بارها با این جمله نوازش شده در برابر آن جالب نبود، جالب از این نبود که منکر بودند. آیا به راستی ما افغان ها به سخن ایرانی ها کثافت نیستیم؟ به خود بنگریم، به عملکرد و برخورد مان بنگریم، به تاریخ و گذشته ی خود بنگریم، مثلن؛ برخورد «دوست محمدخان» با پسر اش«وزیر محمد اکبر خان»، برخورد «شاه شجاع»و برادرانش با برادران و فرزندان شان_محمود و کامران_، جنگ های که جریان داشت، همه علیه همه با شعار اسلام و قرآن در مقابل قوم و نژادی که عین آیین خود شان را می پنداشتند. از خون گلوی اطفال یادگاری می نوشتند، سینه ی زن ها را بریده و روی بدن شان با نوک برچه «زنده باد شورای نظار!» حک می کردند، فتوا می دادند که هر کسی از «افشار» یعنی از همنوع و ناموس شان دفاع کنند، مرتد است، امانت کسی را با لباس دین خیانت کردند، و خلاصه اینکه همه «نامرد به تمام فصول» بودند. در بین مردم شیعه از یک سنگر«یاعلی!» گفته حمله می کرد و از طرف مقابل«یا زهرا!» و سربازان هم برادری بودند که در برابر برادر خود ایستاد شده و کفر اش می خوانند_در منطقه ما قصه می شد که کسی سر پدر اش تفنگ را گرفته بود که شورایی_ی کافر در خانه ما رفته دیگر جای جنگ می کنم» و این یعنی آخر بلاهت و کثافت بودن. چه خوب است که اعتراف کنیم که ما کثیف بوده ایم، افکار و باورهای ما کثیف بوده است و در بژن_زار تعصب و تبعیض تا سر فرو رفته ایم، بو گرفته ایم و تمام وجود ما شده تریاک، رشوه، فساد، دزدی، خیانت، تقلب و تعصب. اعتراف نوعی شجاعت است، اعتراف راه عبور از ناباوری است، اگر ما اعتراف می کردیم که افغانستان به راستی سرزمین شیران_باغ وحش_است، به فکر این می شدیم که سرزمین انسان اش بسازیم و طعنه ی دیگران را جدی گرفته به خود تکانی می دادیم. وقتی کسی می نویسد«افغانی کثافت!» بجای واکنش جدی و انکار کمی می اندیشدیم که این یعنی چه؟ و اگر این یک واقعیت است، چرا ما این همه به خود افتخار می کنیم وقتی در نزد دیگران کثافتی بیش نیستیم؟ شاید به مزاج دوستان جمله که نوشته بودم، نخورده بوده باشد، ولی این واقعتی است که در چشم دیگران کثافتی بیش نیستیم و این هم واقعیتی است که خود ما نمی بینیم. من اعتراف می کنم که ما کثافتی بیش نیستیم، و تو رفیق دلت و باورت!

شفیع دیوانه بود!


شفیع دیوانه بود!
-----
شفیع دیوانه بود_دیوانگی یعنی عصیان انسان های در بند_ اگر دیوانه نمی بود که سرباز «بابه مزاری» نمی شد، اگر دیوانه نمی بود که در هنگام جنگ به ایران، پاکستان، استرالیا، اروپا و.... می گریخت و کارمند «سگ_شویی» می شد. باور او دیوانه بود، باوری از خودگذری. هوشیار که به فکر جان اش است. موهای ژولیده ی شفیع به دیوانه ها می ماند. او در برابر جبرتاریخ_نابودی هزاره_ عصیان کرد. وقتی شفیع دیوانه بود، پس تعریف از دیوانه محال است. سخن در باب دیوانه، دیوانگی است. دیوانه را منسوب به «دیو» می دانند. «دیو» موجود خیالی و افسانه ی که هیکل او شبیه به انسان، اما خیلی تنومند و مهیب و دارای شاخ باشد. آری، شیفیع «دیو»بود؛ در برابر«روباهان»که از خون طفل هشت ماهه_یادگاری آغاگل_ یادگاری می نوشتند. او «دیو» بود، در برابر «سگ» های زردی که برادر«شغال» بودند. او دیوانه بود؛ دیوانه ی از جنس آگاهی. او را غم افشار دیوانه کرده بود. او شاخ در آورده بود از بس که نامردی و خود فروشی دیده بود. او را غم دختران گمشده ی «افشار» دیوانه کرده بود. وقتی سینه ی بریده زنان و دختران را توسط انسان_نماها دید، که با نوک برچه روي سينه اش نوشته بود《زنده باد شوراى نظار!》دیوانه شد، از کار همنوع خود شاخ در آورد. شفیع تصویر کژدیسه ی زمان خودش و بیان نااین_همانی آن وضعیت بود. مرگ شفیع، بیان مرگ دیوانگی بود، او را مرگ خودش دیوانه کرد، مرگ در دست ارباب اجل خودی. باید دیوانه باشی تا از دیوانه بگویی؛ «دیوانگی عالمی دارد» و شفیع روایت یک عالم است که در قالب واژه ها نمی گنجد. آری! شفیع دیوانه بود

معشوقه ی خیالی

معشوقه ی خیالی
---------
معشوقه ام؛ پیش از آنکه در آغوشم جای گیرد و در من فرود آید، رفت. او نآامده رخت بست و بی آنکه از وجودش لذت ببرم، سر از آغوش دیگری در آورد. معشوقه من، استقلال کشورم بود، پیش از آنکه متولد شود، در من مرد. شاید «ملای لنگ» نگذاشت که او را باخود داشته باشم و خودم را در او بیابم، با شعار «یا قانون، یا قرآن» صدای او را در نطفه خفه کرد و به نکاح دیگری درآورد. نمی دانم، اما آنچه واضیح و روشن بود، نبود او بود. معشوقه ام را، اما هیچ وقتی روی اش را ندیدم و از دور عاشق اش بودم. بعدها شبیه او را در «چاپان» گفتن است. چشم های بادامی، بینی پچیق و اندام زیبا و نازک. از او جز اشک و آوارگی در روزگار برزخی، دیگر یادگاری برایم نماند. امروز همه از معشوقه شان گفتند، تولد معشوقه شان را تبریک گفتند، بی آنکه روی اش را ببنیند، در او گم شدند و بی آنکه لذت بودن اش را ببرند، با حلوا حلوا گفتن دهن شان را شیرین کردند و در آغوش وجود انتزاعی معشوقه شان کیف کردند. مرا به یاد معشوقه گمشده ام انداخت که هیچ گاهی او را ندیده بودم.من اما، امروز را با انگور و جمع دوستانم از مرگ معشوقه ام تجلیل کردیم، با خنده به سوگ اش نشستم. معشوقه من از تجددگرایی گریزان بود و از سنت هم خبری نداشت. معشوقه ام اما در واقع فرزند نامشروع شوروی بود، من او را از راه دور می شناختتم. کسی به نام امان الله خود را پدرش می خواند. رابطه ی من و معشوقه ام را هیچ قانون توجیه_گر نبود، . چه روزگار سگی_ی بود، در آغوش خیالی معشوقه ام، خودم را محکوم به سنگ_سار واقعی می دیدم. برداشت و دیدگاه من در رابطه به استقلال همین چرندیات است و بس. سخن در باب استقلال کاذب، یعنی سخن در باب معشوقه ی خیالی است, که هیچ وقت او را ندیده ایم.

۱۳۹۳/۰۵/۲۴

با بچه های صلح

معشوقه ی خیالی
---------
معشوقه ام؛ پیش از آنکه در آغوشم جای گیرد و در من فرود آید، رفت. او نآامده رخت بست و بی آنکه از وجودش لذت ببرم، سر از آغوش دیگری در آورد. معشوقه من، استقلال کشورم بود، پیش از آنکه متولد شود، در من مرد. شاید «ملای لنگ» نگذاشت که او را باخود داشته باشم و خودم را در او بیابم، با شعار «یا قانون، یا قرآن» صدای او را در نطفه خفه کرد و به نکاح دیگری درآورد. نمی دانم، اما آنچه واضیح و روشن بود، نبود او بود. معشوقه ام را، اما هیچ وقتی روی اش را ندیدم و از دور عاشق اش بودم. بعدها شبیه او را در «چاپان» گفتن است. چشم های بادامی، بینی پچیق و اندام زیبا و نازک. از او جز اشک و آوارگی در روزگار برزخی، دیگر یادگاری برایم نماند. امروز همه از معشوقه شان گفتند، تولد معشوقه شان را تبریک گفتند، بی آنکه روی اش را ببنیند، در او گم شدند و بی آنکه لذت بودن اش را ببرند، با حلوا حلوا گفتن دهن شان را شیرین کردند و در آغوش وجود انتزاعی معشوقه شان کیف کردند. مرا به یاد معشوقه گمشده ام انداخت که هیچ گاهی او را ندیده بودم.من اما، امروز را با انگور و جمع دوستانم از مرگ معشوقه ام تجلیل کردیم، با خنده به سوگ اش نشستم. معشوقه من از تجددگرایی گریزان بود و از سنت هم خبری نداشت. معشوقه ام اما در واقع فرزند نامشروع شوروی بود، من او را از راه دور می شناختتم. کسی به نام امان الله خود را پدرش می خواند. رابطه ی من و معشوقه ام را هیچ قانون توجیه_گر نبود، . چه روزگار سگی_ی بود، در آغوش خیالی معشوقه ام، خودم را محکوم به سنگ_سار واقعی می دیدم. برداشت و دیدگاه من در رابطه به استقلال همین چرندیات است و بس. سخن در باب استقلال کاذب، یعنی سخن در باب معشوقه ی خیالی است, که هیچ وقت او را ندیده ایم.

پرومته ی آگاهی

پرومته ی آگاهی
-----------
اسد بودا از آیت الله فیاض به عنوان «پرومته در زنجیر» یاد کرده است. من اما زیاد از آیت الله فیاض نمی دانم، بجز اینکه چندباری به عنوان فکاهی در ماه رمضان نصواری ها که خود شان را مقلید ایشان می دانستند. و اما این هم روشن است که نظام ولایت فقیه ایران نمی گذارند که هیچ پرومته ی برخیزد و «شعله ی آگاهی» را به کوه پایه های افغانستان بیاورد. آتش مقدس دانش و آگاهی دینی را در زنجیر کشیده اند و از این طریق افکار هژمونی مذهبی شان را بر ما تحمیل می کنند. همانطوری که تیکنوکرات های ما از تجدد و نوگرایی مساوی با غربی شدن و بی دین شدن یاد می کنند و به آرایش غربی و سبک زندگی آنها می پردازند، مذهبیون و روحانیون ما هم از شیعه بودن و مذهبی بودن تفسیر ایرانی بودن را دارند و خواسته و ناخواسته مورد تهاجم فرهنگی ایرانی ها قرار داشته و دارند. اما در همچون وضعیت نیازی به یک قهرمان یا همان پرومته ی اسطوره ی است که «شعله ی آگاهی» را از یونان باستان از چنگ انحصار در آورد و به کوه پایه های «قفقاز» آورد؛ آگاهی را از «نجف» و «قم» به افغانستان بیاورد و حوزه ی مستقل دینی و مذهبی را با وفق شرایط کنونی و نیازهای امروزی ایجاد نماید. از تعاریفی که از ایشان شنیده ام، دیدگاه شان در رابطه به زنان، سیاست و دین و مسایل حساس اجتماعی؛ ایشان می تواند روشنایی در این تاریکی جهل و افراط گرایی حاکم در این آشفته بازار باشد. مردم ما به فتواهای بر وفق زمان و شرایط کنونی نیاز جدی دارند، نمونه ی که خیلی حاد است، مسئله ازداج_گله یا پیشکش دادن به خانواده ی دختر است_ که خیلی از جوانان بی پول پسر و بدپدر دختر را مجرد نگهداشته و به سوی فساداخلاقی سوق می دهند. که این گونه مسایل را فقط روحانیون آگاه که درک وضعیت کنند، می تواند گره_گشاه باشند و تنها فتواهای دینی است که جلودار سنت های خرافی و رسم و رواج های کمرشکن جامعه ی سنتی شده می توانند. امیدوارم که این تعریف ها و محفل گرفتن های بامصرف های گزاف، مهمانی در رستورانت های چندستاره ی نتیجه دهد و از این بی بندوباری مذهبی به درآییم و این پرومته ی آگاهی اسطوره ی نباشد و سر و ریش بجنباند و از شر و قید نظام بسته ولایت فقیه ایران بیرون آییم.

۱۳۹۳/۰۵/۲۱

مبارزه با ولگردی

مبارزه با ولگردی!
-----------
گزارشی از رادیو «بی بی سی» در رابطه به حمله حوزه سوم پولیس در «کافه هنر» در غرب کابل، گوش می دادم. گزارشگر می گفت که وزارت داخله این حمله را «عملیات مبارزه با ولگردی» اعلان کرده است. صدای زنی که پولیس با لگد به شکم اش زده بود. و همچنان می گفت مردانی که به حوزه برده شده بوده، با سر های تراشیده آزاد شده است. با این عملکرد و طرز تفکر به راستی ما به کجا روان هستیم؟ در ای...ن آشوب بازار چه می گذرد؟ در ظل نظام دموکراسی و همچنان اسلامی شان با لگد به شکم زن می زنند و آن را »عملیات مبارزه با ولگردی« می نامند، در آنسو لب و بینی زن را می برند و باز هم همین ها آنرا جنایت غیرانسانی می خوانند و تقبیح می کنند. روزانه عده ی زیادی از همین سربازان پولیس، اردوی ملی و امنیت ملی در گوشه و کنار با باور مبارزه با طالب و دشمنان انسانیت کشته می شوند. طالبان؛ دولت و نظام را غیراسلامی و انسانی می پندارند و «خودترقانی» می کنند، ولی بازهم پولیس با رویکرد طالبانیسم، سر و ریش مردان را می تراشند و زنان را در پایتخت و در آنسوتر ارگ نظام دموکراسی با لگد به شکم شان می زنند، به حریم خصوصی و آبروی مردم تجاوز می کنند. در قندهار، هلند، کنر و... طالبان و القاعده بانی سلب آسایش مردم می شوند و در مرکز دولت و پولیس؛ بااین عملکرد و باور ما به کجا روانیم و باکی درگیر و در جنگ؟
جوانان نه، بلکه تمام مردم این سرزمین بی کار اند، ولگرد اند، در آب ها و اقیانوس ها به دنبال نان و آرامیش غرق می شوند، خوراک جانوران دریایی می شوند. در مرزهای کشورهای همسایه به خصوص در مرز «ایران» خوراک گلوله های وحشی سربازان مرزی آن کشور می شوند، در کوره ها و مرغ داری ها و گاو داری ها می پوسند، به جرم افغان بودن، آواره بودن، «ولگرد!»بودن تخم مرغ در مقعد شان فرو می کنند، اعدام می کنند، با برق می کشند، و خوراک سگ های مدافع نظام شان می کنند، ولی اینها در کابل «عملیات مبارزه با ولگردی» راه اندازی می کنند. خانواده های که خسنته از این همه گندکاری های سیاست گران اند، دمی به بیرون می زنند و می خواهند نفسی تازه کنند، پولیس حوزه سوم امنیتی بر آنها می تازند و آبروی شان را می برند.
جناب دولت و پولیس! مردم افغانستان همه بی کار اند، ولگرد اند، از ولگردی و بی کاری، تریاک کشت می کنند. بیا یک «عملیات مبارزه با ولگردی؟!»سراسری راه اندازی کن. در پارلمان این عملیات را راه اندازی کن، در وزارت خانه ها راه اندازی کن که هر روز «دبی» و «ااستانبول» نروند و مشروب نخورند، عکس های یادگاری نگیرند. به وکلای پارلمان پاسپورت ولگردی مده.

از روحیه نقاد خوشم می آید

از روحیه نقاد خوشم می آید، اما...
---------------
دکتر عبدالکریم سروش در تعریف از روشنفکر نه تنها روحیه اعتراض و نقادی، بلکه ابداع تئوریک در دوران های بحران و گسست و گذار و همچنان رازدانی را اصل می داند. من در بین نسل نو به «عظیم یشرمل» ارادت خاص دارم و از روحیه نقادی او خوشم می آید، اما بعد از مدت ها امروز مطلبی از ایشان در رابطه به «دختران تبعیدی دانشگاه کابل» خواندم، به نظرم مطلبی سبکی بود. اگر... ما از نسل نو و روشنفکر به معنی درک کننده شرایط و وضعیت موجود و همچنان خالق تیوری در دوران های بحران و گسست و گذار بنگریم، افغانستان در هر سه این مراحل قرار دارد، گسست و بحران تبعیض قومی، نژادی و مذهبی و همچنان گذار از جنگ و توحش و بربریت. اما با قاعده شدن روحیه نقادی و تبدیل شدن آن به فرهنگ اعتراض ویران_گر است. توجیه «خود_ترقانی دختر فلسطینی» به دفاع از آزادی و همچنان الگو قرار دادن آن برای دخترهای کشوری که «خود_ترقانی»در آن قاعده است، رسالت یک جوان روشن_فکر و تحصیلکرده نیست. ما فراموش نکنیم که خون_گرمی و احساساتی بودن، ابزار قرارگرفتن و خلق آشوب و وحشت آن ها، سرنوشت چندین هزار محصل را به تعلیق گذاشت. دوستی داشتم که سال چهارم اقتصاد در دانشگاه هرات بود، امتحانات اش نصف شده بود که لیلیه شان تعطیل شد. پول نداشت که اتاق بگیرد، مجبور شد به منطقه_لعل و سرجنگل_ بیایید. روزهای که فاجعه ی شوم غور رخ داده بود و قرار بود که در همین روزها امتحان داشته باشد. راه مسدود بود رفتن و حاضر شدن در وقت معین امتحان محال، اگر به امتحان نمی رسید، یک سال دیگر سرنوشت اش بازیچه ی خون گرمی چند دختر و پسر دانشگاه کابل که سخت دچار سیاست زدگی شده و تحت تاثیر افکار ناسیونالیستی چند سخیف رفته اند، قرار می گرفت. او از از جان خود مایه گذاشت و وقتی رفت با هم خداحافظی همیشگی کردیم و بشرمل عزیز از چند آله_دست قرارگرفته شده، دفاع می کند. هر آنکه آشوب_گر است، تعید شود. عدالت یعنی همین _گذاشتن هر چیز بجای خودش_ حالا این دختر و پسر ها از هرقومی است، حق شان است. نقادی نه اینکه توجیه هر کنش غیر انسانی. امید وارم که روحیه نقادی را تبدیل به فرهنگ اعتراض پوچ نکنیم. نقد تنها اعتراض نیست!

نیازی به دیکتاتور

نیازی به دیکتاتور!
--------
روز عید گزارشی در رابطه به کوریایی جنوبی از شبکه آریانانیوز می دیدم، گذشته کوریای جنوبی در خیلی از موارد با کشور ما شباهت های داشته است. در جنگ سه ساله دو کوریا، کوریای جنوبی کاملن ویران شده بود و تمام زیزبناهای خود را از دست داده بود، تا اینکه کشورهای متحد و سازمان ملل به یاری اش رسید و کوریای شمالی را شکست داد. کمک های جوامع ملل و آمریکا در حدی «بخور و نمیر» بود. مرد...م کوریا انتخابات نمودند و رییس جمهور انتخاب کردند، اما وضعیت تغییر نکرد. چرا که در کشورهای پسامنازعه و فقیر فساداداری و مالی نقش بسزا دارد و همچنان در کوریا فساد بیداد می کرد. تا اینکه یکی از جنرالان ارتش «جنرال پالک» کودتا نمود و قدرت را به دست گرفت. در تمام ادارات جنرالان ارتش را به کار گماشت و عملن جهت محو فساد اقدام نمود. از آلمان تقاضای قرضه نمود ولی آلمان جواب رد دارد و این معلوم بود. تمام کارگران مهاجرکورایی مقیم آلمان با واگذاری معاش شان به دولت آلمان، خواستار دادن قرضه به کشور شان شدند و آلمان این قرضه را داد. جنرال پالک از این پول در راستای انکشاف روستای کار گرفت و برنامه انکشاف دهات را تطبیق نمود. او مستبدانه و دیکتاتورانه برخورد می کرد و کشور اش را دوست داشت. بعضی از تحلیل گران و جنرالان نظامی آمریکای می گفتند که بعید است کوریا تا 100سال آینده سرپای خود بی ایستد و به وضعیت اش سر و سامان دهد. اما مردم کوریای و دیکتاتوری جنرال پالک کوریا جنوبی را فعلن به چهاردهمین اقتصاد جهان رسانده است. وقتی به وضعیت دموکراسی در افغانستان که در ابندا با غیابت «دموس« بوده، می نگرم، وقتی فساد و آزادی بدون قید و شرط آن را می بینم، وقتی سیزده سال تجربه ی تطبیق برنامه انکشاف دهات و روستاها را در کشورم می بینم، وقتی سیزده سال سرنوشت مردمم را در تعلیق دموکراسی و مردم_سالاری کاذب می بینم، وقتی انتخابات بدون باخت و هیچ شمردن اراده ی مردم را می بینم، آن وقت است که اندک دیکتاتوری را نیاز می پندارم و به آینده یک کودتای نظامی خوش_بین می شوم. در این سفره ی چور و چپاول کمی نمک لازم است.

کاش!

کاش!
------
کاش در آغوش کسی می بودم
کاش کسی را نفسی می بودم
کاش غم ها وسکوت می پوسید
یک کسی چشم مرا می بوسید
کاش که یک دلبر شیرین داشتم
یک عزیز بااسم «پروین» داشتم

پ.ن: البته منظور از «پروین» مخاطب خاص نیست.