هزارهها همانطوریکه جغرافیا و سرزمینشان «قَردقُرد»، «شَخلُخ» و «چَقَرچُقُر» است، فکر، عقیده، اراده و قیافهی شان نیر چنین است. چشم بادامی و تنگ، بینی پَرخ و پُچُق، قد کوتاه، زحمتکَش، ارادهی شکستناپذیر، «مقاوم/محافظهکار» و «نترس/ترسو». اگر بارها ۶۲درصدشان قتلعام شوند و از کَلههای آفتابسوزانده شان هرروز منار بسازند، بازهم از «امام حسین» نمیگذرند_خیلیهای شان اصلن نمیدانند که واقعن امام حسین کی بوده است، برایش میمیرند. مثلن؛ در قریه ما یک زن پ...یر بوده که در یکی از شبهای محرم پسرش در خانه نوحه میخوانده بوده، وقتی پسرش بیرون میرود، این خانم به گریه کردن شروع میکند. یکی از بزرگان قریه وقتی از جلو خانهشان میگذرد، صدای دلخراش این خانم او را وامیدارد که احوال همسایهاش را بگیرد تا ببیند چه شده که چنین گریه میکند. وقتی از این خانم پیر سوال میکند که چرا گریه میکنی؟ به پاسخ میگوید: بچه مه تازه د کتاب خواند که د یک روز امام حسین همرای بچکیچایخو، بیرارونخو و قومایخو د دشت کربلا خیلی مظلومانه کشته شده، خوارونشی، خاتونونشی و دخترونشی همهگی اسیر شده و کافرا تا شهر شامِ خرابشده د پُشت شتر بازوبسته آنها را برده؛ ولی مه دیو زده تازه خبر شدیم، ای خاک د سر مه!..._ ولی هیچگاهی از ارزشهای پذیرفتهی شان دست بر نمیدارند. گاهی از گرسنهگی به مرگ نزدیک میشوند، برای بچهها و دخترهای شان کتاب، کتابچه و قلم خریده نمیتواند و نمیخرند. آنها را از بیپولی به مکتب و دانشگاه نمیفرستند (نمیتوانند) تا علم بیاموزند و آگاهی کسب کنند، ولی برای رضایت خدایشان چاقترین گوسفند را قربانی میکنند، نذر میکنند، سرمایهی اندک شان را در یک روز خرچ میکنند و یا به متولیان مذهب شان برای خشنودی خدایشان میبخشند. بچههای شان را چوپان و مزدور به خانه دیگری میشانند، مُزدش را گوسفند میخرند و برای عقاید و باورهای شان نذر میکنند. بچههای هزاره مجبور میشوند تا از جان شان مایه بگذارند از مرزهای ایران و کشورهای اروپای بگذرند. در آورگی کار میکنند، زحمت میکشند پول به خانه میفرستند. و همچنان کاری که هزارهها در منطقه و کوهستانهای هزارستان با حسادت به یکدیگر میکنند، حیرتآور است. به گونهی که وقتی صبح زود از خانه بیرون میشوند تا به سر کار بروند، برای اینکه همسایههای شان خبر نشوند که زودتر از دیگران به سر کار برسند، کونِ «خر»های شان را چرب میکنند تا بلند «عر» زده نتواند که همسایهها خبر نشوند. از ثمرهی همچون زحمت و زورکاری یک وقت غذای خوب نمیخورند. تابستانها غذای کارگرها اکثرن «نانترِ دوغ» است. بهره و پسانداز زحمتهای بیمانند شان را اما، به گونهی خرچ میکنند که واقعن حیرانکننده است و خود شان هم نمیدانند که چه میکنند. این سرمایهی که با چه زحمت و تلاش به چنگ میآورند، را به سفر زیارتی به کربلا و مشهد خرچ میکنند و انگار معنویت همهچیز و غایت خواسته هزارهها است. و باز همچنان خودشان را مظلوم میپندارند و در همهی محافل و نشستها همیشه شکایت دارند که دولت و یا هیچ نهادی به هزارهها توجه ندارند.
۱۳۹۴/۰۷/۲۴
پوتین؛ تاریخ را آغاز میکند!
در این اواخیر تقابل روسیه با غرب در امر مبارزه با تروریسم بینالمللی و بهخصوص در مسئله سوریه، سرکوب نمودن دولت اسلامی عراق و شام(داعش) به اتفاق کوریای شمالی، جمهوری خلق چین و جمهوری اسلامی ایران؛ و همچنان گپوگفتهای در باره فرستادن نیروی نظامی به شمال افغانستان به نوعی مورد توجه همه قرار گرفته است. وعده نمیدهم، اما اگر فرصت یافتم و در توانم بود، پارهنگاشتههای به طور سلسلهوار در رابطه به نقش «ولادمیر پوتین» در انگاره...ی حیاتِ دوباره کمونیسم و بازگرداندن روسیه به میدان رقابت با غرب و بهخصوص ایالات متحده آمریکا، خواهم داشت. چنانچه که میدانیم رخدادهای اخیر و تقابل دو قدرت شرق و غرب نظریه تکامل و پایانپذیری تاریخ غرب را بیشاز قبل زیر سوال برده است؛ نه بر انگاره برخورد تمدن اسلامی با غرب، بلکه همان پیرِ شرق جوانه زده است. با بررسی دگردیسیها در اکنون انگار جهان بار دیگر بهسوی بلوکبندی در حرکت است، قوانین و قواعد سیاست در جهان که بعداز جنگ سرد و فروپاشی بلوک شرق در تقابل با بلوک غرب به رهبری آمریکا با پشتوانه نظریه «نظم نوین جهانی» وضع شده بود، در حال فروپاشیدن است. «فرانسیس فوکویاما» یکی از پژوهشگران مؤسیسه غیرانتفاعی «راند» که برای برای برآوردن نیازهای علمی نیرویهای نظامی ایالات متحده آمریکا فعالیت میکرد، با اعتقاد به استیلای لبیرال دموکراسی در سراسر جهان و ختم تضادهای ایدئولوژیک، بهخصوص تضاد ایدئولوژیک میان کمونیسم و کاپیتالیسم غربی؛ که کمونیسم با فروپاشی اتحاد جماهیرشوروی سابق، دیگر سرخروییاش را از دست داده بود، نظریه «پایان تاریخ» را مطرح نمود. فوکویاما با دیدِ خوشبینانه معتقد است که: «در طول چندسال گذشته همگام با پیروزی لیبرال دموکراسی بر رقبای ایدئولوژیک خود نظیر سلطنت موروثی، فاشیسم و جدیدتر از همه کمونیسم، در سراسر جهان اتفاقنظر مهمی در باره مشروعیت لیبرال دموکراسی به عنوان عنوان تنها نظام حکومتی موفق به وجود آمده است. اما افزون بر آن، لیبرال دموکراسی ممکن است نقطه پایان تکامل ایدئولوژیک بشیریت و آخرین شکل حکومت بشری باشد و در این مقام، پایان تاریخ را تشکیل دهد. در واقع، شکست کمونیسم دلیل پیروزی ارزشهای لیبرال غربی و پایان درگیریهای ایدئولوژیکی است».
فوکویاما مرگِ کمونیسم را با شکست و فروپاشی اتحاد جماهیرشوری سابق اعلام داشت که با فروپاشی شوروی(کمونیسم) تاریخ به پایان خواهد رسید و واپسین انسان به هیچ نظامِ متفاوت غیر از لیبرال دموکراسی نخواهد رسید که کارگردان این نظام ایالات متحده آمریکا خواهد بود. اما، هموطنِ دیگرِ او «ساموئل هانتینگتون» یکی استادان علوم سیاسی در دانشگاه هاروارد، نظریه بدبینانهی را ارائه نمود. هانتینگتون «برخورد تمدنها» را هشدار داد که البته در نظریه برخورد تمدنها، فرض بر شکست و نادیده گرفتن روسیه در سیاست و نظم نوین جهانی گرفته شده است. و واقعن روسیه نابود شده بود که با فروپاشی شوروی رمقِ در رگهای سوسالیسم نمانده بود. اما، بعداز گذشتِ چند دهه کسی از جنس «لینین» منجی روسیه شد. این لینینِ دوم «ولادمیر پوتین» است.
فوکویاما مرگِ کمونیسم را با شکست و فروپاشی اتحاد جماهیرشوری سابق اعلام داشت که با فروپاشی شوروی(کمونیسم) تاریخ به پایان خواهد رسید و واپسین انسان به هیچ نظامِ متفاوت غیر از لیبرال دموکراسی نخواهد رسید که کارگردان این نظام ایالات متحده آمریکا خواهد بود. اما، هموطنِ دیگرِ او «ساموئل هانتینگتون» یکی استادان علوم سیاسی در دانشگاه هاروارد، نظریه بدبینانهی را ارائه نمود. هانتینگتون «برخورد تمدنها» را هشدار داد که البته در نظریه برخورد تمدنها، فرض بر شکست و نادیده گرفتن روسیه در سیاست و نظم نوین جهانی گرفته شده است. و واقعن روسیه نابود شده بود که با فروپاشی شوروی رمقِ در رگهای سوسالیسم نمانده بود. اما، بعداز گذشتِ چند دهه کسی از جنس «لینین» منجی روسیه شد. این لینینِ دوم «ولادمیر پوتین» است.
چگوارا
«ﻫﻔﺘﻢ ﺍﮐﺘﺒﺮ ۱۹۶۷ فرمانده «ارنستو چگوارا» ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﻄﺮﻫﺎﯼ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪی ﮔﺮﻭﻩ ﭼﺮﯾﮑﯽﺍﺵ ﺭﺍ با خیال راحت و امید به نابودی امپریالیسم ﻧﻮﺷﺖ. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﯾﮏ ﺑﻌﺪﺍﺯﻇﻬﺮ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﺭﻩ ﮐﻢ ﻋﺮﺽ ﻭ ﺗﻨﮓ در «بولیوی»، ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﻫﻢ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺷﺐ نشسته بود، دستگیر شد. و روز بعد وقتی سرباز میخواست امر اعدام را عملی کند، دچار تردید شد. «چه» ﺑﺎ متانت و غرور ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ «ﺷﻠﯿﮏ ﮐﻦ ﻧﺘﺮﺱ!» ﺑﺎ ﺷﻠﯿﮏ ﯾﮏ ﺭﮔﺒﺎﺭ ﻣﺴﻠﺴﻞ ﺍﺯ ﮐﻤﺮ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺣﮑﻢ ﺍﺟﺮﺍ ﺷﺪ. سربازان ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩاشتند که ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻭ ﺳﯿ...ﻨﻪ ﻫﺪﻑ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﮔﺶ ﺑﻪ ﺗﻌﻮﯾﻖ ﺑﯿﻔﺘﺪ. ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻇﺎﻟﻤﺎﻧﻪ ﻋﺬﺍﺏ «چگوارا» ﺭﺍ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﯽنمود ﺗﺎ ﺍﯾﻦﮐﻪ یک قومندانِ ﻣﺴﺖ ﮔﻠﻮﻟﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺍﻭ ﺷﻠﯿﮏ کرد ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪگی یک قهرمان پایان داد.» این پزشکِ انقلابی میتوانست همانند خیلی از پزشکها در گوشهی شهری مطبی باز کند و همچون دیگران روزهایش را شب کند، اما دردِ که در وجود او بود نگذاشت که گوشهی بنشیند و مرگ انسانیت را توسط امپریالیسم تماشا کند. او به انسانیت ایمان داشت و برای انسانیت مبارزه کرد. مبارزهی چگوارا با یک رفیقاش(آلبرتو) و یک موترسایکل آغاز شد. این دو تصمیم گرفته بودند که به دوردستها بروند و انسانهای که به مرض «جزام» مبتلا هستد، را درمان کنند. اما، این پزشک آرژانتنی بعداز چندی با جنبش 26ژوییه؛ از جنگلات «سیامسترا» در کنار «فیدل کاستر» سر در آورد و کوبا را از چنگال نظامِ «آپارتاید» رهانید. او از ریاست بانک مرکزی و وزارت صنایع کوبا کنارهگیری کرد و برای نجات انسانیت از استبداد امپریالیسم، به مبارزهاش ادامه داد تا اینکه اعدام شد. او گُل کاشته بود و دستهایش بوی گُل میداد، او را به جرم کاشتنِ گُل کُشتند.
معلم آب داد، معلم نان داد...
معلم روی تخته سیاه با تباشیر سفید نوشت: «بابا آب داد، بابا نان داد.» با این سیاه و سفیدیها بود که به دنیای دیگر گام نهادم، و آن خط و نشانهها مرا به تجربهی دیگر از زندگی ترغیب نمود. از خوانش همان سیاه و سفیدیها آموختم که آب مایهی زندگی بوده است. آب یعنی جریان و حرکت که در پیوستار خود زندگی را میکشاند؛ و بیجریانشدن زندگی یعنی بیآب و بینان و این نداشتهگی به مرگ زودهنگام میانجامد. و نان؛ که از وقتی چشم گشودهام همهی ...دغدغهی زندگیام بوده و است. یادش بخیر وقتی به مکتب میرفتم تا از حضور معلم علم بیاموزم، هرگز به اهمیت علم و مقام معلم فکر نمیکردم. همان آموختهی روز نخست در من درونی شده بود که زندگی آب است و نان است و دیگر هیچ؛ به همین خاطر بود که همیشه داخل کولهپشتیام یک بوتل «دوغآب» همرای یک نانِ «پتیرمال» را میگذاشتم، ساعت «۱۰:۰۰قظ» که زنگ تفریح زده میشد، با دوستانم به گوشهی میرفتیم و شالودهی زندگی را به رگ میزدیم. ترسم این بود که نشود روزی بیآب و بینان بمانم و زندگیام از جریان بماند. همهی پنداشتِ من این بود که معلم بهترین گزاره را به وسیلهی رنگهای متضادِ (سیاه و سفید) به من آموخته و آن اینکه بابا برایم همه چیز داده است. بابا برایم زندگی داده است. بابا به زندگیام جریان داده است؛ تااینکه خودم معلم شدم و آموختم که معلمی شریفترین شغل و معلم بابای معنوی من بوده است. اولین معلمام پدرم بود که برایم کتابِ «چراغ زندگی» را در زمستانِ سرد با گرمای مهربانیاش آموزش داد تا بدانم که چراغ زندگی در کشوری سیاه و سفید که انسانیت در برزخ افکار پریشانِ دانشستیزی آواره است، بیآب و بینان روشن نمیشود. باآنکه همهی روزها به نام معلم است ولی این روز ویژه را به همهی کسانیکه کلمهی به من آموختانده و یا برایم جریان و حرکت داده اند، تبریک میگویم و مدیون شان هستم.
۱۳۹۴/۰۷/۱۱
آرمانشهرِ بامیکا
(گزارش از
جشنواره های بامیان)
شاید خواننده بگوید که
آوردنِ این مقدمه را به جشنوارههای بامیان چه مناسبتی؟ اما، واقعیت همین است که اندیشمندانِ بزرگ در قالب ایدئالیسم هر
یک به نوبهی خود شهرِ آرمانیای را ترسیم مینمودند که در آن همهی گونههای نیکِ
اخلاق و سیاست همچون؛ عدالت، برابری، صلح و امنیت و همهی خوبیها، هنجارها و
ارزشهای نیک به گونهی بینقض و عیب تحقق یافته و آدمهای آن شهر صلحجو و همنوعدوست
پنداشت میشدهاند. افلاتون؛ اندیشمند یونانی اولین کسی است که نزدِ خود «مدینه
فاضله» را ترسیم نموده است و برای جامعهی آرمانیاش ویژهگیهای را بر میشمارد.
افلاتون که از منظر سیاست به جامعهی آرمانیاش مینگرد، معتقد است که در رأس
جامعهی آرمانی/کامل کسی باشد که از عالم محسوساتِ ناپایدار و بی اعتبار به عالم
معقولات(مُثل) گذار نموده باشد؛ یعنی حاکم باید فیلسوف باشد. بعداز افلاتون
اندیشمندان بسیاری از «اتوپیا»، «ناکجاآباد» و شهر آرمانیشان روایت کردهاند.
ابونصر فارابی و کارل مارکس از چهرههای برجسته دستهی جامعه آرمانی میباشند.
ابونصر فارابی؛ دانشمندان مسلمان در کتاب «آراء اهل المدینه الفاضله» جامعه را به
دو گونهی کامل و ناقص بخش میکند. جامعهی کاملِ فارابی باید نصاب مدینه را تکمیل
کند. آنچه برای مدینه فاضله فارابی شالوده محسوب میشود «تعاون» است.
دانشمند دیگری که با نگرش طبقانی-اقتصادی به
جامعه میدیده
است، نیروی تولید و رابطهی
تولید بُنمایهی تحلیلهایش میباشد، کارل مارکس است؛ که نتیجهی بحث مارکس به
جامعهی آرمانیای بدون طبقات اجتماعی «کمونیسم» میرسد. جامعهی که در آن بهرهکشی
از همنوع نشود و آدمها دیگریشان را استثمار نکنند. اگر با همچون نگرشِ آرمانی
در اکنون به ولایت باستانی بامیان؛ جغرافیای شگفتیها و زیباییها که در مرکز
افغانستان موقعیت دارد. اگر به افغانستانِ که در خشونت و پلشتیها مقام نخست را در
جهان دارد، بنگریم بامیان نسبت به دیگر مناطق خشونتپرور و مردمانِ خشن، حیثیت
آرمانشهر را دارد که هر مدنیتخواه را بامیانی آروزست.
بامیانیبودن در صلحجوی و همنوعدوستی برای همهی آدمهای متَنفر از خشُونت و
جنگ، خواستهی است که با یکبار دیدن از طبیعت زیبا و مردمان خوشبرخورد و مدنیتخواه
بامیان، آرزوی بامیانیبودن در سیمایشان غیرِ قابل انکار میشود. وقتی با دوستانم
که برای نخستینبار به بامیان آمده بودند، به دیدن تندیسهای بودا، رواق و مغارههای
اطراف بودا، شهر تاریخی «غلغله»، صخره اژدر، شهر تاریخی ضحاک «شهر سرخ»، بندامیر
که باآب زلالِ خود ناخودآگاه بیننده را به حیرت وا میدارد، میرفتیم همه آرزو
داشتند که ایکاش همهی افغانستان در بامیان خلاصه میشد. شور و مستیای در
جشنوارههای انتخاب بامیان به عنوان نخستین پایتخت فرهنگی کشورهای جنوب
آسیا(سارک)، هفتمین جشنواره راه ابریشم_که یک جشنواره فرهنگی در سطح کشورهای که در
مسیرِ جاده باستانی ابریشم قرار دارند_ و کنسرت بزرگ «جشن همدلی»ـ که اینهمه تنها
در بامیان ممکن است و امکانپذیر میشودـ در سایهی امنیتِ کامل و استقبالِ بیشایبهی
مردم از مهمانهای داخلی و خارجی، به خوبی بیانگر «آرمانشهر»بودن بامیان برای
مردمان خسته از جنگ و مدنیتخواه میباشد. اما، واقع اینکه بامیان آرمانشهر نیست،
بلکه شهری است در «سمت چشم کور کابل»، در درونِ همین جغرافیای خون و سیاهی. بامیان
بر علاوه یک ولایت، یک ارزش نیز است. استفاده مقوله «آرمانشهر» برای بامیان، در
حالیکه همچون شهری واقعیت دارد، درست نیست. میخواهم بعداز این برای بامیان
مقولهی «بامیانشهر» را استفاده کنم که نسبت به دیگر شهرهای افغانستان یک ارزش
نیک و یک مدینهی فاضله به حساب آید. در زمانیکه فضایی سیاسی و فرهنگی افغانستان
را ابرِ سیاه پوشانده، نفرت و خشونت به اوج خود رسیده است، «بامیانشهر» میزبان
جشنوارههای بزرگِ همچون؛ انتخاب بامیان به عنوان نخستین پایتخت فرهنگی کشورهای
جنوب آسیا(سارک)، هفتمین جشنواره منطقوی راه ابریشم، کنسرت بزرگِ «جشن همدلی» و همچنان
نامزدشدن بامیان در جملهی «شهرهای خلاق جهان» از بابت صنایع دستی؛ که این همه در
بامیان ممکن بوده میتواند، که این برنامهها قرار ذیل برگزار گردید.
دور نخستِ جشنواره سارک:
جشنواره انتخاب بامیان به عنوان نخستین
پایتخت فرهنگی هشت کشور جنوب آسیا (سارک) به مدت سه روز (15- 17سنبله) در مرکز
بامیان با برنامههای افتتاحیه در هوتل «غلغله»، کنسرت موسیقی، نمایشگاه کتاب و
صنایع دستی از تمام ولایات کشور در پارک ولایت، شبِ شعر و نمایشِ غذاهای محلی
بامیان در شهر تاریخی «غلغله»، روشناییای تندیس بزرگ بودا(صلصال) با نور سه بُعدی
توسط زوج چینی و کنسرت موسیقی در نخستین پارک ملی کشور«بندامیر» بدون هیچگونه تهدیدات
امنیتی برگزار گردید. که در این برنامهها تعدادِ بیشماری از گردشگران داخلی و
خارجی اشتراک نموده بودند.
کمپ هنری سارک و هفتمین جشنواره راه ابریشم:
دومین دور جشنواره سارک با عنوان «افتتاح کمپ
هنری سارک» همزمان با «هفتمین جشنواره راه ابریشم»؛ که جشنواره راه ابریشم یک جشنواره
فرهنگی و منطقوی است که همه ساله در کشورهای مختلف که در مسیر جاده ابریشم موقعیت
دارند، طبق فرهنگ و عنعنات خودشان برگزار میشود و در افغانستان این هفتمین سال
است که جشنواره راه ابریشم در ولایت بامیان، به مدت پنج روز با برنامههای متنوع
در سایهی امنیت کامل و بدون کدام تهدیدات امنیتی برگزار گردید.
روز اول:
دوشنبه دوم برج سنبله
برنامه افتتاحیه کمپ هنرمندان سارک و هفتمین جشنواره راه ابریشم در هوتل غلغله با
اشتراک والی بامیان، نمایندگان پارلمان، نمایندگان شورای ولایتی، رؤسای ادارات
دولتی، مقامات امنیتی بامیان، مقامات از وزارت اطلاعات و فرهنگ، مهمانهای ویژه از
کابل و هنرمندان کشورهای حوزه سارک (بجز هنرمندان هند و پاکستان که شرکت نکرده
بود) برگزار شده و بعداز ظهر افتتاح نمایشگاه کمپ هنرمندان سارک در مرکز آموزش
میراث های فرهنگی برگزار گردید.
روز دوم:
شام روز سه شنبه سوم سنبله
برنامه نمایش غذاهای محلی بامیان با اشتراک مهمانهای ویژه از کابل و کشورهای حوزه
سارک در مرکز معلومات گردشگری، در جوار مجسمه ی بزرگ «صلصال» برگزار شده و بعداز
آن با افکندن نور سه بُعدی بر رواق خالی «صلصال» یکبار دیگر روشنایی(بودا) را به
بامیان برگشت. اشتراک کنندگان در موقع روشنایی صلصال از خوشحالی فریاد میکشیدند،
عکس و فلم میگرفتند و بسیاری تحت تأثیر این رخداد رفته و اشک میریختند. نمایش
بودا توسط نور سه بُعدی به دو گونه بود، یکبار نمایش مجسمهی سالم صلصال که در دل
صخرهی در شمالغرب شهر کنونی بامیان و مقابل شهر باستانی غلغله، که در
زمان «کشنکا» ساخته شده بود و بعداز چندبار تخریب در زمان حکومت طالبان کاملن
نابود و تخریب شد. و دیگر نمایش تندیس (سیداراتا بودا).
روز سوم:
روز سوم جشنواره افتتاح
نمایشگاه صنایع دستی در پارک ولایت و همچنان کنسرت موسیقی با اشتراک هنرمندان
محبوب کشور و حضور پُر شور مردم بامیان و مهمانهای داخلی و خارجی در پارک ولایت
برگزار گردید. هنرمندانِ محبوب و شناخته شدهای که در این کنسرت آواز خواندند؛
حمید سخیزاده، سید انور آزاد، آرش بارز، سحر آرین و ناصر سروش بودند.
سقوط...
رییسِ مرتجع دولت تقلب که وقتی اکتِ مذهبیبودن را
میکند، و مذهب که حقانیت را فقط با نمایندههای مذهب میداند و بس؛ بااین
بازخورد روشن است که هیچ گونه ارادهی برای نابودی طالبان و تفکر طالبانی
در درون این دولتِ تقلب و فاسد، و همچنان در نزدِ عامِ مردم وجود ندارد،
چرا که همه در هرصورت برای رضایت خدای واحد میجنگند که برای همه تعریف
همانی دارد. همه در درون توهمی میلولند و به پای بتوارهی خود را قربانی
میکنند که از سرِ جهالت برای خود ساخته اند و ایمان آورده اند که
زنده شده اند تا برای او بمیرند، نه اینکه زنده شده اند تا برای خود
زندهگی کنند. حالا این باورِ خشن طالبانی در رگ و خون گردانندهگان قدرت و
بازیگران سیاست ریشه دوانده و در واقع ارگنشینان و تمام افرادی که درِ
قدرتخانههای کابل بر چوکیها نشسته اند، به نوعی طالب اند. و همچنان این
شرکت سهامیِ سیاستِ سیاه(حکومت وحدت ملی) برساخت ارادهی جامعهی متقلب و
فاسد و طالبانی است که با فکر طالبانی به بربریت و توحشِ خویش خوش اند و به
دام جهل وِ تباهی فرو رفته اند. این وضعیت وحشتناک در واقع سرنوشت محتوم
مردمی است که هیچ نوع ارادهی تغییر اساسی در باورهای خرافی شان نیست. با
اینهمه با همچون وضعیتِ وخیم باید تا پایان جریانِ تاریخِ شبگون، انحطاط و
بربریت اعتقادی برویم تا شاید به آغاز نو برسیم. نسلِ خشن و دارنده تفکر
طالبانیسم را باید فکرِ طالبانیای خودِ شان نابود کنند تا شاید اُفق دیگری
بر نسل نو گشوده شود. تا در باورِ عامِ مردم تغییرات نیاید، هیچ امیدی به
ظهور روشنایی نیست و همه محکوم به سقوط هستیم. اگر این وضعیت وخیم و
وحشتناک در مناطق جنوب، شرق و شمال افغانستان استیلاء یافته است و این
رخدادهای شوم امکانپذیر میشود، حتمن عامِ مردم با طالبان همکار است و از
طالبان زیاد هم بد شان نمیآیند.
طرحِ نو میباید!
در دولتهای مدرن و نظامهای
مردمسالار مدیریت قدرت، کنترول و تأمین امنیتِ یک کشور را جنرالان و
سربازان در میدانهای نبرد تضمین نمیتوانند؛ جنرالان و سربازان در واقع
ابزار و وسیلهی هستند برای دفاع از منافع سیاستگران و بازیگران قدرت که
ممکن این منافع سیاسی منافع جمعی و انسانی باشند که به فداکردن جانِ جنرال و
سرباز میارزد و ممکن که در عقب شهامت و قهرمانی آنها، مهرههای سوخته به
بازار سیاستهای پلشت شان رونق بخشند که در اینصورت خون جنرال و سربازِ
صادق و وفادار به هدر میرود. جنرالان و سربازان ابزارهای انسانیای هستند
که استراتیژی سیاستگران را در میدانهای نبرد به نمایش میگذارند و عملی
میکنند. هیچ جنرال یا هیچ سربازی نمیداند که برای چه میجنگد و برای
احیای کدام ارزشِ جان میدهد، برای جنرالان و سربازان چگونه مبارزه کردن و
سرباختن برای حاکمیت قانون و ارزشها که این قانون و ارزشها را نخبههای
مملکت با درنظرداشت منافع طبقهای، منطقهای، قبیلهای و قومی شان ساخته
اند، آموخته میشود که نافرمانی نکنند. سربازی که در میدان نبرد از امر
مافوق سر باز بزند سرباز نیست و مافوق سرباز سیاستگر است؛ و چه بسا
جنرالان و سربازان که کُنهِ نبرد شان برخلاف باورمندی شان بوده اند ولی
نمیدانستند. در دولتهای مدرن و نظامهای مردمسالار سیاستمداران هستند
که با اقتدارسیاسی و سرمایه ملی که در اختیار دارند، تدبیر میکنند و یک
کشور را مدیریت مینمایند. سیستم و نظام است که وضعیت را مدیریت میکند.
اما، در افغانستان از آنجای که سیستم و نظام با رویکرد قبیلهای، مذهبی و
مناسکی تعریف شده و بیرون از تجربه تاریخی مردم بر مردم توسط کسانیکه
خودشان به مؤلفههای دولت مدرن و نظام مردمسالاری باورمند نبودند و خودشان
عامل فساد و تباهی کشور بودند تحمیل شد، که این نظام پاسخگو نیست. واقع
اینکه این مُدل غربی مدیریت قدرت در افغانستان که کشوری دارای شکافهای
گوناگونِ اجتماعی میباشد و همهی این شکافهای اجتماعی فعال بوده و بر
همدیگر بار میباشند، پاسخگوی نیازهای انسان افغانستانی نیست و این مُدل
غربیای مدیریت قدرت نمیتواند بر تنشها و شکافهای اجتماعی فایق آید و با
ملتسازی بین اقوام و مذاهب، جامعهی پاره پاره افغانی را بهسامان کند.
این رژیم مردمسالارمآبانه در واقع راهی است به پاکستان و اشتباه بزرگ و
جبرانناپذیر است که ما بیمورد به آن دل بستهایم. بدون شک اگر مُدل
مدیریت قدرت در «کره جنوبی» که در زمان به قدرت رسیدن «جنرال پارک» عملی
شد، در افغانستان عملی میشد، بیشتر از این رژیم فاشیستی که در لباس
دموکراسی بر مردم تحمیل شده، کاربردِ درست داشت. چنانچه که افغانستان و
کره جنوبی از خیلی جهات باهمدیگر شباهتهای داشته اند. در ﺳﺎﻝ 1950م؛
ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ نظامی ﮐره ﺷﻤﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﮐﺮﻩ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺣﻤﻠﻪ کردند و تمام زیربنا و
داشتههای کره جنوبی را نابود ساختند که افغانستان نیز در. زمان حکومت
مجاهدین و طالبان نابود شد. ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﻫﻔﺘﻢ ﮊﻭﺋﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﻝ ﺷﻮﺭﺍﯼ ﺍﻣﻨﯿﺖ
ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻣﻠﻞ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺳﭙﺎﻫﯿﺎﻥ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﮐﺸﻮﺭ ﻫﺎﯼ ﻋﻀﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﺎ
ﻗﻮﺍﯼ ﮐﺮﻩ ﺷﻤﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺘﺎﻓﺖ. ﺟﻨﮓ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻗﻮﺍﯼ ﮐﺮﻩ ﺷﻤﺎﻟﯽ ﻋﻘﺐ
ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪ. ﺳﯿﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﮐﺮﻩ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺎﺕ ﻣﺎﺭﺱ 1960م؛ «ﺭﯼ» ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻬﺎﺭﻣﯿﻦ
ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺭﯾﺎﺳﺖ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﻭ ﺷﻮﺭﺵ ﻣﺮﺩﻡ
که از اوج گرفتن فساداداری خسته شده بودند، ﺍﺳﺘﻌﻔﺎﺀ ﺩﺍﺩ. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1961
ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﻧﻈﺎﻣﯿﺎﻥ ﺗﺤﺖ ﺭﻫﺒﺮﯼ «جنرال ﭘﺎﺭﮎ ﭼﻮﻧﮓ ﻫﯽ» ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.
ﺣﮑﻮﻣﺖ جنرال پارک 18 ﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﻃﻮﻝ ﺍﻧﺠﺎﻣﯿﺪ که در این مدت انگارههای منفی که
درباره کره جنوبی وجود داشت، همه را باطل کرد و از کره جنوبی یک کشور بزرگ
اقتصادی در سطح جهان ساخت. در افغانستان نیز نیاز است که نیروهای
اجتماعیای که معتقد به گذار از وضعیت بزرخی اکنون هستند، در هماهنگی با
همدیگر به این روندِ شوم سیاسترانیهای قومگرایانه و ناانسانی خاتمه دهند
و نخبههای افغانی به جای فرار از کشور و فتواهای آنلان انترنتی، پوشالی و
رنگارنگ از پُشت میز در کشورهای اروپا و آمریکا، بیایند در کشورشان و
وظیفهی انسانی و وجدانی شان را به انجام رسانند -البته این هم در همچون
وضعیت توقعی است در حد توهم- تا باشد که انسانیت دوباره در این سرزمین احیا
شود؛ و همهروزه جنرالان، سربازان و فرزندان این مرز و بوم برای تأمین
منافع مهرههای سیاسی کشورهای منطقه کشته نشوند و با ایمان کامل به انسانیت
برای تأمین امنیت در مملکت شان سربلند باشند.
داوود؛ خنیاگرِ درد و خاطره
آنگاه که پای نغمههای مسیحایی و جانبخش
داوود سرخوش به وسط کشیده میشود، محفلها رنگ و بوی دیگری به خود میگیرند،
صدای داوود سرخوش برای انسان دردکشیدهی هزاره در این «سرزمین خسته خسته از
جفا...» و پتیاره قداست دارد. این صدا؛ این معجزهی «بودنِ» مردمِ ما، صحنههای
خونین نبرد برای زنده ماندن در جنگ با انحصارگران قدرت و نوستالژی مقاومت در برابر
بیدادگری و استبداد تاریخی را تداعی و بازخوانی میکند. داوود سرخوش پیغامآور
روشنایی و امید برای نسل پسین هزاره که در متن تحولات و دگردیسی تاریخ قوم خویش، و
همچنان زمان گذاشتن نقطهی پایان تاریخ شوم و سیاه نبودهاند، است. داوود روایتگر
حدیث نفیِ کتمان هویت از روزهای شبگون و شبهای بیچراغ، دیوارنگاریهای از خون
اطفال هزاره (این یادگار آغاگل است، بخند!) و صدای در هم تنیده با دمبوره از گذشتهی
غمبار و تراژیک این سرزمین میباشد. در وجودِ داوود سرخوش دردی به درازنای تاریخ
غمبار هزارهی داوود نهفته است که از حنجرهی او صدای نالههای سوزناک را بیرون میدهد.
داوود سراپا درد و فریاد خلق دردکشیدهی هزارهی خود است که بعداز سالها سکوت
وحشتناک، از حنجرهی داوود فریاد (دیگه نیوم جوالی، دیگه نیوم جوالی) طنینانداز
شد؛ یعنی داوود آواز مقدس «بودنِ» ما شد، آواز مقدسِ لحظههای خطر که در پناه
نجوایی بودنمان به آرامش میرسیدیم و دلِ ناآراممان را تسلی میدادیم. داوود از
زخمها، دردها و رنجهای بیشمار خلق خویش روایت کرده است، تا با بازگفت و
بازخوانی روایت دردها و زخمهای تاریخی خویش بشود درس گرفت، تکانهی داد و بیدار
ماند.
استبداد تاریخی و سیاست حذف هویتی
هزاره توسط دژخیمان پلیشت عصر، حلقوم خلق
قهرمان هزارهی داوود را محکم فشرده بود، صدای عدالت برای انسانیّت و هزارهی
داوود در گلو خشکیده و نفس نفس میزد. اما، داوود از این نفس نفس زدنهای هزارهی
خود فریاد بلندی ساخت. فریاد بلند به بلندای کوه بابا در بامیان (نفس نفس موشوم بی
بولغه فریاد). فریاد مقاومت و آزادیخواهی برای زندگی کردن در عصری که چندی قبل از
آن هزاره بودن را جرم میپنداشتند.
داوود؛ خنیاگر درد، خون، فاجعه و خاطرهی
هزاره برای هزاره است (الیگو بوری آوشار و پغمو) که در امتداد آواز بلند داوود،
هویت هزاره نیز بلند بوده و خواهد ماند. حتا عاشقانههای داوود نیز روایتی از رنج
است، رنجی که نجوایی مقدس را نمود داده است. تنها آواز نیست که ماندنی باشد، درونمایهی
کلام و گفتنیای که آواز بیرونداد آن در قالب موسیقی است، نیز ماندنی میباشد.
نغمههای داوود برای همیشه و تا هزارهی داوود است، ماندنی است، چرا که داوود از
درد، رنج، فاجعه و خاطرهی تلخ که در زندگی هزارهی داوود رخ داده است، با قداست آواز
تارهای دمبوره خوانده است؛ و در پیوستار تاریخ سیاه استبداد با آواز مسیحایی و
تارهای بیتاب دمبورهی داوود هویت یک خلق قهرمان زنده مانده است و این میراث سترگ
به نسلهای متوالی انتقال خواهند یافت، تا باشد که کتمان و ننگ هویت هیچگاهی در
قومی و بخصوص در هزارهی داوود تکرار نشود. نغمههای داوود پیرنگ تاریخ هزاره است
که اکنون هزاره مدیون آواز بیمانند، کلام و دمبورهی داوود میباشد و این آواز
بلند هزاره را باید ارج گذاشت و پاس داشت.
اقنوم زندگی
هر انسانی محکوم به زندگی است، چون انسان
است و اینکه یکی از لازمه های انسان بودن زنده بودن است، زنده بودن بخشی از
زندگی است. زندگی اما، روند رسیدن به مرگ پنداشت می شود و این بهانه-ی
برای خودفریبی بیش نیست. مثلن؛ حرکت ثانیه ها و گذشت زمان را زندگی می
دانیم، از روی دیگر اما، گذشت هر ثانیه یعنی نزدیک شدن به مرگ، به آسایش
ابدی، رسیدن به آنچه که در آن هیچ چیزی معنا ندارد. رسیدن به فنا و عدم و
به آنچه که هیچ است. دیگر اینکه اگر انسان را حیوان توجیه-گر در نظر بگیریم،
بر مبنای این حکم، فاصله از تولد تا رسیدن به مرگ را زندگی نام نهاده و
اصالت مرگ را توجیه می کنیم تا خود را فریب دهیم. واقع اما، زندگی در ذات
خود ارزش زندگی کردن را ندارد، چون از خود جوهر و اقنوم ندارد. مرگ اقنوم
زندگی است. ما برای اینکه به مرگ برسیم، زندگی می کنیم و برای اینکه زندگی
کنیم باید برای زندگی اقنوم تصنعی(غیر از مرگ) بسازیم تا خود را با
بزرگ-ترین فریب(زندگی) وفق دهیم که این اقنوم سازی ممکن به گونه های متفاوت
برساخته شود و در سیمای خدای-گونه بر ما متجلی گردد. و اما، همچنان باید
زندگی کرد، چرا که مرگ فرآمد محتوم است.
کتابت؛ عصیان در برابر زمان
انسان به قول الکسس کارل"
موجود ناشناخته" و عجیب است، این موجود ناشناخته و عجیب در فرایند رسیدن
تا به نیستی چه فعالیت ها و هنرهای که برای رسیدن به فهم و شناخت جهان
پیرامونی و بقای خود نمی کند. برای اینکه زنده بماند و خود را به گمشده-ای
که در پی آن آمده، برساند حتا روی زمان که اختاپوسی-ترین هیولای هستی است،
را کم کرده است. یکی از شاهکارها و یا بزرگ-ترین هنر انسان در برابر زمان و
نیستی به تعبیر هایدگر "دازین/ در-جهان-بودن" است که هنرمندانه-ترین
نوع سماجت این موجود جسور در جهان پنداشت می شود، می توان "کتابت" را بر
شمرد. چنانچه که یاد شد؛ زمان باآنکه نیازمند به وجود انسان است و
همچنان-که زمان به خودی خود نیست بوده و زمانمند است، با این همه هیولای
است که "اگزیستانس" همه-ی هستی (حتا خود زمان) را می بلعد و نیست می کند
اما، انسان؛ این موجود بدجنس و اختاپوسی-تر از زمان با کتابت و زبان در
برابر هیولای زمان استقامت نموده و بقای خود را در درون هستی ضمانت می کند.
کتابت نوعی از تلاش انسان برای ساختن یک جهان در فروکاسته شده-ی لوگوس است
که در درون آن به جاودانه-گی می رسد و به موجود "نامیرا" مبدل می شود.
انسان با داشتن دانش و هنر کتابت در خود، هرگز نمی میرد. انسان کاتب ابدی
است که در بستر زمان بی-هیچ عدمی نفس می کشد، با انسان های آتی-اش هم-کلام
می شود و با تالی-های خود در فاصله بسیار دور زمانی سخن می گوید. چنانچه که
هرازگاهی با بعضی از ملحدین نازنین که سال ها و یا قرن ها قبل از امروز
دغدغه های فکری و تحولات عصر خود را مکتوب نموده اند، به دور از دغدغه و
دخالت زمان باهمدیگر صحبت های خوب و دلچسب داریم. اگر این اختلاط و باهم
بودن با بانوان نازنین چون؛"سیمون دوبوار، ورجینیا وولف، هانا آرنت، فروغ
فروخزاد و..." باشد که لذت دیگر دارد. اگر اینها نبود، تعریف "ولادمیر
ناباکوف" از دخترک"نیمفتی/لولیتا"اش و آلبر کامو با "اسطوره سیزیف، طاعون،
بیگانه( بد رقم سرگردانم کرده)و ..." هم به بی-خوابی در شب و میخ-کوب شدن
به صفحات کتاب در روز می ارزد(البته بعضی از اینها سخنان شان بسیار
شخ-فام/فهم شان دشوار است که این دسته بیشتر شامل فیلسوفان می شود و سخنان
بعضی های شان خیلی همانی و تکراری است که این بزرگواران را هر وقت لازم شد
مورخ صدا می زنم). این موجودات مرموز و ناشناخته-ی کاتب هیچ-کدام شان نمرده
اند، بلکه با کتابت در برابر هیولای زمان و فناپذیری ایستاد شده و شراب
تلخ جاودانه-گی را سر کشیده اند.
اغوا
آن روز واقعن رؤیایی و فراموش ناشدنی بود. نازنین به
نقاشی-ی سوررآلیستی می ماند که در زیر باران نقاشی شده باشد. معصوم و بی
آلایش در آنسوی خیابان ایستاده بود(شاید هم منتطر کسی). من اما، بی-شرمانه
در این سویی خیابان داشتم برآمدگی های بدنش را رصد می کردم. انگار تازه از
بهشت گریخته باشد با گیسوان آشفته و پر از پیچ و تاب که در صورتش پاشان شده
بود و چشمانی که در خود فروغ ماوراء طبیعی داشت و لب های به تعبیر صادق
هدایت:"لب های گوشت آلوی باز، لب هایی که مثل این بود که تازه از
یک بوسه گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود"؛ می لرزید و بی-تابی
می کرد. اما، چشم های نادیده-ی من در جایی دیگری هم میخ-کوب شده بود، به
پستان های گرد و تازه سفت-شده-ی که از سردی هوا سفت-تر شده بود و به سیب
نارسیده-ای می ماند که دزد از باغ برداشته باشد و در بغل خود، زیر
بالاپوش-اش محکم گرفته و از خلق مخفی می کند. چون آن سیب های غوره را تازگی
ها در بغل گرفته بود، برایش کمی چندش-آور بود.
باران سلانه سلانه می بارید و دخترک همچنان در زیر باران از آوای خوش و آن صحنه-ی رمانتیک لذت می برد. قطره های باران وقتی از گونه های آن دخترک گریخته از بهشت به پایین می افتاد، انگار من هم با قطره های باران آب می شدم، به زمین ریختم و نابود می شدم و این مرا تا مرز دیوانگی می کشاند، ضریب تپش قلبم بالا رفته بود. تمام بدنش چون آهن روبا مرا به خودش می خواند و در پیچ و تاب اندام اثیری-اش مرا گم می کرد. از همه جا شرشر آب شبیه کیف شرشرشر(تازه متوجه شدم که شراب حرام است و نباید نام ببرم) گوش هایم را نوازش می داد و این بر خلسه-انگیزی مضاعف می شد. خیس شده بودیم، تصورش را بکنید! اگر لب هامان در همچون صحنه-ی به هم چسبیده می بود و آب از سر و صورت ما به زمین می ریخت، چه کیفی داشت. یک لب گرفتن و یا یک بوسه-ی طولانی که از لب های گوشت آلویی باز، خیس و نازک یک "نمیفت"(ولادمیر ناباکوف واقعن دخترباز حرفه-ی بوده)... تصورش را بکنید! اگر دو تن خیس به هم نزدیک شود و بچسبند، آنوقت دیگر از فرط کیف زمین و زمان کم می آورد. اما، افکار ما متروک-تر از آن است که تصورش را بکنیم(حالا حیران ماندیم که این خزعبلات را چگونه توجیه کنم).
در هرصورت این من بودم که بدنگاه بودم، فکر و ذهن متروک من بود که تن
بانوی اثیری را به رصد گرفته بود. این من بودم که گناه را زیبا می پنداشتم،
گناه می کردم و از گناه کردن لذت می بردم. از این سویی خیابان لب های
تلخ-اش را می نوشیدم که ناگهان "سه-چرخه"ی که در کناره-اش با خط نستعلیق
"رنجر" نوشته شده و پایین رنجر عکس "سلمان خان"-ستاره ستاره سینمایی هند-
با اندام پوقانه-ی نقاشی شده بود، بوق زد و گذشت و تمام "گل و لایی" داخل
"چاله چوله" را رویی لباس من ریخت. فقط همچنین رخدادی می توانست دخترک را
متوجه من کند و باید رسوا می شدم که او می خندید و نگاهم می کرد. او
بی-پرواتر از ان بود که به کسی اهمیت دهد و یا حداقل به کسی مثل من اهمیت
دهد. نوبت "نان" گرفتنم رسید، پول نانوا را دادم و نان را گرفتم، وقتی
برگشتم رفته بود، برای همیشه رفته بود که دیگر هیچ وقتی ندیدم. من نگرانم
که برایش کدام اتفاق بد رخ نداده باشد همچون؛ "عاطفه رجبی" دختری ۱۶ ساله
که در ۲۵ مرداد ماه سال ۱۳۸۳خورشیدی، به جرم "اغوا" توسط نظام جمهوری
اسلامی ایران اعدام شد؛ سنگ-سار نشده باشد.
باران سلانه سلانه می بارید و دخترک همچنان در زیر باران از آوای خوش و آن صحنه-ی رمانتیک لذت می برد. قطره های باران وقتی از گونه های آن دخترک گریخته از بهشت به پایین می افتاد، انگار من هم با قطره های باران آب می شدم، به زمین ریختم و نابود می شدم و این مرا تا مرز دیوانگی می کشاند، ضریب تپش قلبم بالا رفته بود. تمام بدنش چون آهن روبا مرا به خودش می خواند و در پیچ و تاب اندام اثیری-اش مرا گم می کرد. از همه جا شرشر آب شبیه کیف شرشرشر(تازه متوجه شدم که شراب حرام است و نباید نام ببرم) گوش هایم را نوازش می داد و این بر خلسه-انگیزی مضاعف می شد. خیس شده بودیم، تصورش را بکنید! اگر لب هامان در همچون صحنه-ی به هم چسبیده می بود و آب از سر و صورت ما به زمین می ریخت، چه کیفی داشت. یک لب گرفتن و یا یک بوسه-ی طولانی که از لب های گوشت آلویی باز، خیس و نازک یک "نمیفت"(ولادمیر ناباکوف واقعن دخترباز حرفه-ی بوده)... تصورش را بکنید! اگر دو تن خیس به هم نزدیک شود و بچسبند، آنوقت دیگر از فرط کیف زمین و زمان کم می آورد. اما، افکار ما متروک-تر از آن است که تصورش را بکنیم(حالا حیران ماندیم که این خزعبلات را چگونه توجیه کنم).
تریاک رَس
(در رفتن اسد بودا)
یکی از عادت های من این است که در باور و در دنیای درونی-ام نسیه-ی وجود ندارد و اگر هم باشد خیلی محدود و بی ارزش است. نقدینه دوست می دارم، نقدینه نفرت می ورزم، نقدینه باور می کنم، نقدینه اهمیت می دهم و نقدینه می سنجم؛ شاید این نوعی از دگماتیسم باشد ولی نقدینه-گی برای من تبدیل به عادت و قاعده-ی شده که اکثر سنجه ها و بازخوردهایم در گرو این قاعده است. رفتارها و تحرک های انضمامی-ام نیز متأثر از این قاعده بوده و پندارهای از جهان پیرامونی، پدیده های عینی، کنش و واکنش های اجتماعی، فعل و انفعالات جهان بیرونی-ام را بر اخلاق نقدینه-گی ارزش می بخشم. آواره-گی را نیک می شمارم و از نسیه جدا می دانم، چرا که آواره-گی به نوعی سنخیت با خودیابی و خودشناسی دارد. اما، نسیه را واهی و موهوم می شمارم، چرا که نسیه-کاری خراب-کاری و ویران-گری خود در بازی زنده-گی است. در داد و ستد اقتصادی نیز نسیه همین حیثیت را دارد، در معامله نسیه سخن از پول و جنسی است که در واقع هیچ معیاری برای داشتن آن نداریم و فقط به امید داشتن و بدست آوردن آن پول و جنس اقدام به داد/ستد می کنیم. به طور نمونه؛ در زمان حکومت انتقالی حامد کرزی و قبل از آن وقتی تازه در مناطق مرکزی کشت "تریاک/کوکنار" رواج یافته بود، مردم در اول بهار می رفتند از بازار جنس و وسایل زیاد می خریدند و به فروشنده می گفتند: "پولش بماند تا تریاک-رس".
در این نوع معامله دو طرف به حالت تعلیق قرار می گرفت و چشم به دادگری و سخاوت طبیعت داشت که تریاک شیره-ی خوب خواهد داد یا نه. اما، راندمان این نوع داد و ستد در نقاط مرکزی مثبت واقع نشد و بر بدوضعیتی مردم مضاعف شد. مردم با یک وزیدن باد خلاف وقت و یا با رسیدن یک سرمایی ناوقت که شیره-ی تریاک را خشک می کرد، تمام امیدهای شان را سرما می زد و یخ می بست، همه داشته های اندک شان را می باختند و یا می گریختند. داد و ستد بازار و فروشنده هم در همین قاعده نسیه می چرخید که نتیجه-ی "فرار اندر فرار" را در پی داشت؛ وقتی تریاک را سرما می زد قرضدار مجبور به فرار می شد، وقتی قرضدار می گریخت دیگر برای بازار و فروشنده پول "تریاک-رس" وجود نداشت و وقتی قصه پول "تریاک-رس" مفت می شد بازار می خوابید و فروشنده چاره-ی جز گریختن از دست صاحب سرمایه/سوددهنده نداشت. حالا همین قاعده نسیه در بازار فکر نیز امکان-پذیر است. نویسنده-گی بخشی از فعالیت ها و تولیدات فکری است. بازار تولید متن با نقدینه-گی سروکار دارد. نویسنده و تولید کننده متن داده ها و مواد اولیه را نقدینه از بازار داد و ستد پیرامون خودشان می گیرند و مصرف کننده های متن نیز با متن های نقدینه و انضمامی ارتباط برقرار می کنند و انس می گیرند. چنانچه که واقع است، وضعیت حال و دورنمایی کشور ما را سرمایی شدید جهل جمعی، بنیادگرایی، خشونت های دینی-مذهبی، رشوه و فساد در ادارات و نهادهای اساسی جامعه، تهدید کرده و می کند، اگر این روند فرارفکرها و اندیشه ها ادامه یابد، ما بیش از همه قرضدار خواهیم بود و این سرنوشت قهقرایی مردم ما بیش از همه "تریاک-رس" شده و می شود. وقتی با وزیدن اندک باد فصلی هوا سرد شد، فکرها نیز به نقطه انجماد می رسد و سرما می خورد. وقتی افیون فکر_فکر و اندیشه تریاک بدن انسان است، چنانچه که تریاک می تواند هم تخدیرکننده و هم درمان کننده و تسکین دهنده باشد؛ فکر نیز کارکرد تریاک را می تواند داشته باشد و دو کارکردی است_ شیره-ی خوب نداد و خشکید از آن مایعی می تراوشد که هیچ ارزش و بهاء ندارد. چنانچه اگر بر تولیدات فکری افغان های گریخته و راندمان آن(فرار فکرها) تأملی نماییم به همان نتیجه "تریاک-رس" و تولیدات نسیه می رسیم. نیسه نویسی های آنسوی دریای ها برای اینسوی ها ارزش ندارد، چرا که داده ها و مواد اولیه آنها دسته چندم است و شرایط تولیدات فکری آنسوی آب ها با آب و هوای این سرزمین فرق می کند. با این همه "بودا"ی کوچه های کابل ارزش تریاک را داشت که تخدیر می کرد و درمان می نمود؛ این افیون جوانان کابل از آواره-گان "فرانکفورت" یاد می کند و خود را به کشت-زار افیون های آواره آن دیار رسانده که روزی آن آواره-گان نیز به آمریکا گریخته بودند اما، آب و هوای فکری آنها چندان تفاوت در بازدهی فکری شان نداشتند. این غوزه تریاک کابل را در سرزمین های دیگر سرما می زند و شیره-ی خوب نمی دهد. شیره-ی آنسوی دریا دیگر نشیه-ی تریاک "هلمند" که در زیر "پل سوخته" مصرف می شود، را ندارد. بودای کوچه های کابل شیر نداد و این غوزه تریاک هم نرسید که قرضداری جهالت های قرن ها مردم قرضدار ما را ادا کند. کم نیستند غوزه های در آنسوها که فقط بوی بد تریاک را می دهند و هیچ ارزش و نشه تریاک وطنی را ندارند. اسد از قیمتی شراب "دهمزنگ" گلایه داشت و خود را از آب تلخ "پل سرخ" خلاص کرد و حالا رفت تا تریاک-رس.
یکی از عادت های من این است که در باور و در دنیای درونی-ام نسیه-ی وجود ندارد و اگر هم باشد خیلی محدود و بی ارزش است. نقدینه دوست می دارم، نقدینه نفرت می ورزم، نقدینه باور می کنم، نقدینه اهمیت می دهم و نقدینه می سنجم؛ شاید این نوعی از دگماتیسم باشد ولی نقدینه-گی برای من تبدیل به عادت و قاعده-ی شده که اکثر سنجه ها و بازخوردهایم در گرو این قاعده است. رفتارها و تحرک های انضمامی-ام نیز متأثر از این قاعده بوده و پندارهای از جهان پیرامونی، پدیده های عینی، کنش و واکنش های اجتماعی، فعل و انفعالات جهان بیرونی-ام را بر اخلاق نقدینه-گی ارزش می بخشم. آواره-گی را نیک می شمارم و از نسیه جدا می دانم، چرا که آواره-گی به نوعی سنخیت با خودیابی و خودشناسی دارد. اما، نسیه را واهی و موهوم می شمارم، چرا که نسیه-کاری خراب-کاری و ویران-گری خود در بازی زنده-گی است. در داد و ستد اقتصادی نیز نسیه همین حیثیت را دارد، در معامله نسیه سخن از پول و جنسی است که در واقع هیچ معیاری برای داشتن آن نداریم و فقط به امید داشتن و بدست آوردن آن پول و جنس اقدام به داد/ستد می کنیم. به طور نمونه؛ در زمان حکومت انتقالی حامد کرزی و قبل از آن وقتی تازه در مناطق مرکزی کشت "تریاک/کوکنار" رواج یافته بود، مردم در اول بهار می رفتند از بازار جنس و وسایل زیاد می خریدند و به فروشنده می گفتند: "پولش بماند تا تریاک-رس".
در این نوع معامله دو طرف به حالت تعلیق قرار می گرفت و چشم به دادگری و سخاوت طبیعت داشت که تریاک شیره-ی خوب خواهد داد یا نه. اما، راندمان این نوع داد و ستد در نقاط مرکزی مثبت واقع نشد و بر بدوضعیتی مردم مضاعف شد. مردم با یک وزیدن باد خلاف وقت و یا با رسیدن یک سرمایی ناوقت که شیره-ی تریاک را خشک می کرد، تمام امیدهای شان را سرما می زد و یخ می بست، همه داشته های اندک شان را می باختند و یا می گریختند. داد و ستد بازار و فروشنده هم در همین قاعده نسیه می چرخید که نتیجه-ی "فرار اندر فرار" را در پی داشت؛ وقتی تریاک را سرما می زد قرضدار مجبور به فرار می شد، وقتی قرضدار می گریخت دیگر برای بازار و فروشنده پول "تریاک-رس" وجود نداشت و وقتی قصه پول "تریاک-رس" مفت می شد بازار می خوابید و فروشنده چاره-ی جز گریختن از دست صاحب سرمایه/سوددهنده نداشت. حالا همین قاعده نسیه در بازار فکر نیز امکان-پذیر است. نویسنده-گی بخشی از فعالیت ها و تولیدات فکری است. بازار تولید متن با نقدینه-گی سروکار دارد. نویسنده و تولید کننده متن داده ها و مواد اولیه را نقدینه از بازار داد و ستد پیرامون خودشان می گیرند و مصرف کننده های متن نیز با متن های نقدینه و انضمامی ارتباط برقرار می کنند و انس می گیرند. چنانچه که واقع است، وضعیت حال و دورنمایی کشور ما را سرمایی شدید جهل جمعی، بنیادگرایی، خشونت های دینی-مذهبی، رشوه و فساد در ادارات و نهادهای اساسی جامعه، تهدید کرده و می کند، اگر این روند فرارفکرها و اندیشه ها ادامه یابد، ما بیش از همه قرضدار خواهیم بود و این سرنوشت قهقرایی مردم ما بیش از همه "تریاک-رس" شده و می شود. وقتی با وزیدن اندک باد فصلی هوا سرد شد، فکرها نیز به نقطه انجماد می رسد و سرما می خورد. وقتی افیون فکر_فکر و اندیشه تریاک بدن انسان است، چنانچه که تریاک می تواند هم تخدیرکننده و هم درمان کننده و تسکین دهنده باشد؛ فکر نیز کارکرد تریاک را می تواند داشته باشد و دو کارکردی است_ شیره-ی خوب نداد و خشکید از آن مایعی می تراوشد که هیچ ارزش و بهاء ندارد. چنانچه اگر بر تولیدات فکری افغان های گریخته و راندمان آن(فرار فکرها) تأملی نماییم به همان نتیجه "تریاک-رس" و تولیدات نسیه می رسیم. نیسه نویسی های آنسوی دریای ها برای اینسوی ها ارزش ندارد، چرا که داده ها و مواد اولیه آنها دسته چندم است و شرایط تولیدات فکری آنسوی آب ها با آب و هوای این سرزمین فرق می کند. با این همه "بودا"ی کوچه های کابل ارزش تریاک را داشت که تخدیر می کرد و درمان می نمود؛ این افیون جوانان کابل از آواره-گان "فرانکفورت" یاد می کند و خود را به کشت-زار افیون های آواره آن دیار رسانده که روزی آن آواره-گان نیز به آمریکا گریخته بودند اما، آب و هوای فکری آنها چندان تفاوت در بازدهی فکری شان نداشتند. این غوزه تریاک کابل را در سرزمین های دیگر سرما می زند و شیره-ی خوب نمی دهد. شیره-ی آنسوی دریا دیگر نشیه-ی تریاک "هلمند" که در زیر "پل سوخته" مصرف می شود، را ندارد. بودای کوچه های کابل شیر نداد و این غوزه تریاک هم نرسید که قرضداری جهالت های قرن ها مردم قرضدار ما را ادا کند. کم نیستند غوزه های در آنسوها که فقط بوی بد تریاک را می دهند و هیچ ارزش و نشه تریاک وطنی را ندارند. اسد از قیمتی شراب "دهمزنگ" گلایه داشت و خود را از آب تلخ "پل سرخ" خلاص کرد و حالا رفت تا تریاک-رس.
بامیانی ها؛ قدر قدسی را ندانستند!
اگر چند وصف
و انتقاد از عمل-کرد و کنش های سیاسی یک رژمی که بر مبنای یک تصمیم
نامشروع، مصلحتی و منافع چند فرد و خانواده به وجود آمده، بیهوده-گی است،
اما با این-همه قصه-ی نیروهای فداکار اردوی ملی، پولیس ملی و امنیت ملی فرق
می کند. این فرزندان صدیق این سرزمین که با روی-دست گذاشتن جان و خون شان
در آورد-گاه شوم بازی های زشت سیاسی وارد شده اند و برای مصالح کشور و
تأمین امنیت شهروندان شکسته و خسته-ی این سرزمین با دشمن موهوم مبارزه
می کنند، را باید تقدیر کرد. برای مردم ما این سنت شده که یک فرمانده وقتی
قدر و منزلت پیدا می کند که بمیرد و تا زنده است، کسی برایش بهاء نمی دهد.
اما، به-جا است که از یک فرمانده دلیر و با شرف این سرزمین که تا انجای من
می شناسم که چگونه مردم و سرزمین خود را دوست داشته و برای پاسداری از
داشته ها و عزت این سرزمین دفاع کرده، یاد کنم. از جنرال خدایار قدسی؛
فرمانده قربانی-شده-ی معامله ننگین نماینده های بامیان در پارلمان و سیاست
های شوم دولت وحدت[پوشالی] که با جعل-کاری و پلشتی-ی به تمام، این فرمانده
باغرور این سرزمین را برکنار نموده است، بنویسم. بامیانی ها خوب می دانند
که قدسی برای شان چه ها کرده است اما، در برابر برکناری-اش سکوت کردند و
نماینده های که برای منافع خانواده-گی و شخصی شان در پیش ولایت خیمه تحصن
برپا کرده اند، از آمدن فرمانده پولیس جدید که قرار بود در ولایت سمنگان
برود و ایفای وظیفه کند، با خط کشیدن روی نام ولایت سمنگان به جای آن با
پنسیل "بامیان" نوشته شده و اسامی افراد را که هیچ تغییر نداده، خاضعانه و
چاپلوسانه خوش-آمد گویی نمودند که این برای مردم بامیان ننگ است، بد
بنویسم. می خواهم از فعالیت های عمده-ی قدسی در بامیان در راستایى تأمین
امنیت_تأمین امنیت جشنواره سارک که برای بامیان ارزش بسیار داشت که با
مدیریت قدسی حتا یک فیر هم نشد، کنترول امنیت دره شکاری، دست-گیری شوخک؛ که
یکی از اخلال-گران امنیت و مزاحم زندگی مردم بامیان که خود یکی از فرمانده
های نظامی محمد اکبری بود، جلوگیری از غصب زمین توسط حاجی عیان یکی از
مافیای بزرگ زمین در بامیان و رودست زدن به دخالت های نماینده های پارلمان
در امر واسطه-بازی ها در امور_ که تحت فرماندهی جنرال خدایار قدسی رهبری می
شد، که واقعن قابل وصف است، وصف کنم. و اما، می آزارد وقتی که این چهار
نماینده-ی نفاق برای نیامدن یکی از خودشان از مناطق اطراف نفر کرایه می
کنند که تظاهرات کنند و برای برکناری یکی از خودشان معامله می کنند ولی
مردم بامیان خمود و جمود هستند. و می آزارد وقتی که بامیانی ها در موقع
رفتن این جنرال با افتخار حتا یک تقدیرنامه را از فرمانده-ی که از خودشان
بودند، دریغ نمودند و چه خوب می بود اگر برعلاوه فعالیت های مدنی-بازی که
هرروزه برای ماندلا و گاندی برنامه می گیرند، یک برنامه مختصر برای تقدیر
از فعالیت های نیک و باارزش قدسی می گرفتند و به پاس خدمات فرمانده-ی که از
خودشان بودند، یک تقدیر نامه می دادند و از تلاش هایش قدردانی و تشکری می
نمودند. بامیانی ها قدر فرزند باافتخار قوم خود را ندانستند و خواهیم دید
که "فرمانده پنسیلی" برای این مردم چه خواهد کرد و قضیه شهرک حاجی عیان،
امنیت دره شکاری و دیگر موارد که گفتنش مناسب نیست، به کجا خواهد رسید.
قدسی گرامی! در هر کجایی که باشی سربلند و موفق باشی.
در قداست عشق و پوچی
نمی دانم این راهی که
به تنهایی می روم به جلو است یا به عقب؟ اصلن فرقی هم می کند که به کجا
روانم وقتی در میان انبوه از توهمات ایستاده-ام؟ من ایستاده-ام یا می روم؟
به هرصورت از اینکه در ایستادن زودتر هیچ می شوم، پس باید بروم و خودم را
در انتهای راه برسانم، از یک راهی باید بروم؛ هیچ راه دیگری هم نیست که
برای رفتن؛ که برای زود رسیدن انتخاب کنم. حالا در امتداد این راه قدم می
زنم(شاید هم ایستاد باشم و دارم خودم را فریب می دهم و تصور می کنم
که می روم) که انتهای آن هیچ است، در کناره هایم چیزی نمی بینم، به جز
هیچ و پوچی. از اینکه در این راه خسته-کننده خسته نشوم و برای خودم بازیچه
داشته باشم تا با بازی کردن باآن ثانیه های بیهوده را هلاک کنم، به هر چه
پوچی در کنارم است، معنی می دهم و از آنها نماد می سازم که شاید این هم
اشتباه باشد. این توانایی فقط و فقط در من/انسان است که چنین می کنم و برای
خودم ارزش خلق می کنم و با همچون ارزش های واهی در نهایت امر خودم را فریب
می دهم. در امتداد بهوده-گی با یکی مثلی خودم برخورد می کنم که چون من
سرگردان و آواره است و دارد خودش را فریب می دهد، مثلن؛ خودش را آرایش می
کند و بر زیبایی-اش می افزاید که اگر من نخواهم به دیگری با دید زیبا
بنگرم، زیبایی-اش هیچ و بیهوده است. با دیگری ارتباط برقرار می کنم، چرا که
در ذات من/انسان است که با هم-نوع خود ارتباط برقرار کنم و از ارتباط
من/خود و دیگری ارزش ها و هنجارها نمود می یابد که در نبودن من و دیگری هیچ
است، یعنی من و دیگری باعث خلق ارزش ها و هنجارها شده-ایم که یکی از همین
ارزش های مخلوق من/خود و دیگری عشق است. عشق به مثابه ارزش در نظر انسان
عاشق مقدس است که این ارزش مقدس پوچ مخلوق ارتباط_ارتباط را می توان گونه
های زیاد برایش بر شمرد که در اینجا هر طور خودتان خواستید، معنی دهید_ دو
انسان آواره می باشد، باارزش است، چرا که این عشق یافته-ی است که در آن
قداست پوچی نهفته است. پوچی از اینکه غایت امر و بستر برای آرامش ابدی است،
برای انسان خسته و آواره قداست دارد. البته عشق گونه های مختلف دارد و هر
گونه-ی آن برساخته-ی از یک ارتباط در امتداد راه پوچی اما، در نقطه های
مختلف می باشد. و اما، شرح حال خودم در امتداد راه پوچی که انتهای آن آرامش
است، هر اندازه زور زدم نتوانستم برای خودم ارزش مقدس_عشق_ را خلق کنم_چون
هیچ وقت عاشق نشدم_ و با یکی آواره همچون خودم ارتباط برقرار کنم که با
ارزش دادن به همدیگر با همدیگر زودتر راه پوچی را تا رسیدن به پوچی که غایت
و بستر آرامش است، طی کنیم. هر از گاهی برای خلق عشق در خودم و گام نهادن
در راه مقدس پوچی تلاش می کنم که شاید_این شاید دیگه از کجا شد؟_ به آرامش
برسم، اما نمی شود که نمی شود.
نسبت هزاره و خمینی
(کوتاه تأملی بر نوشته های رحمانی و مهسا)
راستش گرد و خاک زیاد است و من هم بی-حوصله و خسته-ام در حد بی-اندازه. اما، باآنهم نخواستم از کنار نزاع بر سر جنازه خمینی بگذرم. در این نزاع هزاره علیه هزاره از دو هزاره-ی که یکی به قول دیگری(رضا مهسا): "تازه هزاره شده" است و "راست است تا [وقتی]دریور تاجیگ بود، خون هزاره [را] مباح می دانست. امروز که تاجیک ها ده کیر خود حساب نمی کند، امده اکت هزارگی می کند". و یکی که دیگری بر او پرخاش کرده و از زبان نیچه به او تاخته است(رحمان رحمانی)؛ که همیشه سخن از پلورالیزم عقیدتی می زند و در رابطه با تظاهرات روز جهانی قدس در کابل تعداد زیادی از مردم و آخوندهای هزاره را، از اینکه بخاطر طرفداری از باور شان به خیابان ها آمده اند، "مزدور خمینی" خطاب می کند. با "مهسا" در اینکه "رحمانی" دچار مد زدگی شده است، موافقم اما، خود این "نیچه-یست" نیز تا کله در مد زدگی غرق است و نمی داند که چه می نویسد. "رحمانی" چیزی ننوشته که بشود بیشتر روی آن تبصره نمود و فقط برایش گفت که: رحمانی جان! یک انسان پلورالیست کسی را بخاطر باورش مزدور خطاب نمی کند و تو خوب می دانی که در نزد آخوندهای هزاره و شیعه، خمینی چه جایگاه از نظر فقهی دارد. اما، "مهسا" با خزعبلات فلسفی-اش بر "رحمانی" زیاد تاخته و در جای از نوشته-اش مدعی می شود که ۸۰درصد هزاره پیرو خمینی و "هزاره با توضیح المسایل خمینی مسلمان و با تحریر الوسیله-اش می میرد، یعنی سایه-ی خمینی از حیات تا ممات در بستر آدم هزارگی ادامه دارد".
اساس مسئله آماردهی را در همچون موارد اشتباه می دانم. مثلن؛ از مهسا می پرسم که تو با استناد به کدام منبع ۸۰درصد هزاره ها را پیرو خمینی دانستی؟ اصلن خمینی چه نحله-ی جدیدی را برگزید که پیرو داشته باشد؟ بگذریم از این آمارهای الکی. اما، خمینی مرد و رفت. تقلید از مرده در مذهب شیعه روا نیست. مقلدین خمینی نیز دارفانی را وداع گفته و اگر اندکی در قید حیات اند، شاید به درجه مقام استاد محمد محقق در دولت وحدت ملی باشند. با این-همه چیزی که مرا واداشت تا این یادداشت را بنویسم، همین مورد حیات و ممات هزاره در سایه خمینی بود که مهسا ادعا کرده. آری؛ وقتی این نکته را دقیق شدم یک نوع نوستالژی در من زنده شد. نوشتالژی مرگ انسان غریب-کار و عامی-ای هزاره-ی به جرم "خمینی-یست" در زمان حکومت کمونیستی ها. ادعای چنین "مهسا"های در آنوقت بود که تن هزاران انسان بی-گناه هزاره زنده و با چشمان باز در "پولیگون" زیر خاک شد و روی شان "لنگر" گرداندند. دیگر اینکه از دولت خمینی برای دشمن هزاره پول، سلاح و امکانات کمک می شد اما، برای هزاره "پوفک" و "پوقانه". هزاره در کشور خمینی تا هنوز آواره و "کثافت" است؛ و این چنین بوده است نسبت هزاره با خمینی در دوره های گذشته و حال. اوف اوف!!! که دل آدم ره خون می کنه، خوب شد رسیدم بخیر، هی!!! کاکا هوتلی یک چای سبز بیار که ...
راستش گرد و خاک زیاد است و من هم بی-حوصله و خسته-ام در حد بی-اندازه. اما، باآنهم نخواستم از کنار نزاع بر سر جنازه خمینی بگذرم. در این نزاع هزاره علیه هزاره از دو هزاره-ی که یکی به قول دیگری(رضا مهسا): "تازه هزاره شده" است و "راست است تا [وقتی]دریور تاجیگ بود، خون هزاره [را] مباح می دانست. امروز که تاجیک ها ده کیر خود حساب نمی کند، امده اکت هزارگی می کند". و یکی که دیگری بر او پرخاش کرده و از زبان نیچه به او تاخته است(رحمان رحمانی)؛ که همیشه سخن از پلورالیزم عقیدتی می زند و در رابطه با تظاهرات روز جهانی قدس در کابل تعداد زیادی از مردم و آخوندهای هزاره را، از اینکه بخاطر طرفداری از باور شان به خیابان ها آمده اند، "مزدور خمینی" خطاب می کند. با "مهسا" در اینکه "رحمانی" دچار مد زدگی شده است، موافقم اما، خود این "نیچه-یست" نیز تا کله در مد زدگی غرق است و نمی داند که چه می نویسد. "رحمانی" چیزی ننوشته که بشود بیشتر روی آن تبصره نمود و فقط برایش گفت که: رحمانی جان! یک انسان پلورالیست کسی را بخاطر باورش مزدور خطاب نمی کند و تو خوب می دانی که در نزد آخوندهای هزاره و شیعه، خمینی چه جایگاه از نظر فقهی دارد. اما، "مهسا" با خزعبلات فلسفی-اش بر "رحمانی" زیاد تاخته و در جای از نوشته-اش مدعی می شود که ۸۰درصد هزاره پیرو خمینی و "هزاره با توضیح المسایل خمینی مسلمان و با تحریر الوسیله-اش می میرد، یعنی سایه-ی خمینی از حیات تا ممات در بستر آدم هزارگی ادامه دارد".
اساس مسئله آماردهی را در همچون موارد اشتباه می دانم. مثلن؛ از مهسا می پرسم که تو با استناد به کدام منبع ۸۰درصد هزاره ها را پیرو خمینی دانستی؟ اصلن خمینی چه نحله-ی جدیدی را برگزید که پیرو داشته باشد؟ بگذریم از این آمارهای الکی. اما، خمینی مرد و رفت. تقلید از مرده در مذهب شیعه روا نیست. مقلدین خمینی نیز دارفانی را وداع گفته و اگر اندکی در قید حیات اند، شاید به درجه مقام استاد محمد محقق در دولت وحدت ملی باشند. با این-همه چیزی که مرا واداشت تا این یادداشت را بنویسم، همین مورد حیات و ممات هزاره در سایه خمینی بود که مهسا ادعا کرده. آری؛ وقتی این نکته را دقیق شدم یک نوع نوستالژی در من زنده شد. نوشتالژی مرگ انسان غریب-کار و عامی-ای هزاره-ی به جرم "خمینی-یست" در زمان حکومت کمونیستی ها. ادعای چنین "مهسا"های در آنوقت بود که تن هزاران انسان بی-گناه هزاره زنده و با چشمان باز در "پولیگون" زیر خاک شد و روی شان "لنگر" گرداندند. دیگر اینکه از دولت خمینی برای دشمن هزاره پول، سلاح و امکانات کمک می شد اما، برای هزاره "پوفک" و "پوقانه". هزاره در کشور خمینی تا هنوز آواره و "کثافت" است؛ و این چنین بوده است نسبت هزاره با خمینی در دوره های گذشته و حال. اوف اوف!!! که دل آدم ره خون می کنه، خوب شد رسیدم بخیر، هی!!! کاکا هوتلی یک چای سبز بیار که ...
خوبِ بی تفاوت
این خیلی بد است که به جایی دل
ببندیم که در آن شلوغی جای برای ما نیست اما، بااین-همه از قول (؟) به این
دل صاحب دیوانه باید گفت: «دل من! از تو چه پنهان که تو بسیار خری». دنبال
دل را گرفتم و این روزها بسیار بد شده ام، بد فکر می کنم، بد نگاه می کنم،
بد رفتار می کنم، بد برخورد می کنم، بد باور کرده ام که بد بودن تقصیر فرد
نیست و اینکه خوب انکار بد است نه بد انکار خوب. فرد نمی تواند به آسانی بد
باشد و خوب را انکار کند؛ در بازی زبانی بد بودن از قداست خاص خودش
برخوردار است که در این نوع قداست غیرمعمول و غیرطبیعی، گزاره ها و
دستورهای حاکم که از آن خوب تعریف شده، منتفی است و اینکه زیستن برخلاف
عادت و سنت را باید در خود تجربه کرد و در اکنون برای خود زیست و از خود
گزاره-ی زیستن خلق کرد. با این-حال باید برخلاف دستور و هژمونی حاکم
اندیشید و زیست که این نوع اندیشیدن و زیستن متفاوت و نابهنجار در واقع بد
تعریف می شود. در اکنون ما بد را در عدم و غیبت خوب تعریف می کنند و اینکه
بد در خلاء خوبی نمود می یابد و در واقعیت امر هیچ چیزی و هیچ فردی بد
نیست. در الاهیات نیز چنین پنداشت است؛ یک اصل حقیقت دارد و این حقیقت در
ذات خود خوب است که در نبود و غیبت این حقیقت ناب، بد معنی می یابد. در
قاعده-ی عشق نیز چنین است؛ آنگاه که معشوق و این حقیقت ناب نباشد و یا بی
تفاوت باشد، بدی به سراغ فرد می آید، گریبانش را محکم می گیرد و با سیلی به
صورتش می زند تا گریه-اش را در آورد. فرد در وضعیت وحشتناک تنهایی بد می
شود، حالش بد می شود، اخلاق و برخوردش بد می شود، چرا که مطرود حقیقت ناب و
خوبی بی-همانند شده است، در نزد فرد دلباخته-ی دیوانه، معشوق مصداق خوبی
است و در نبود خوبی بدی بایسته و حتمی است. وقتی خوب می رود خوبی نیز می
رود، خوبی نیز بی تفاوت می شود، خوبی نیز قهر می کند و از بد روی می
گرداند، در نهایت بد می ماند و روزگار بد و سرنوشت بد.
نفرین به آوارگی!
درد قابل بیان نیست و آوارگی
بدترین نوع درد است، رنج کشیدن و سوزش درد آوارگی را نمی شود با کلمات بیان
کرد، مگر اینکه در آوارگی بودن را عملن درد کشید و حس کرد. باید رنج کشیدن
و سوزش درد آوارگی را در آواره زیستن تجربه کرد تا به درک درد آوارگی رسید
و بازهم با این-همه درک از درد آوارگی دشوار است. اگر در واقعیت زندگی
انسان افغانی به طور عمیق تأمل نماییم، زندگی افغانیت در واقع تجربه عینی و
انضمامی آوارگی است. انسان افغانی چه در سرزمین خودش و چه در خارج
از این سرزمین فغان-کده، آواره است، انگار آوارگی در افغان ها ذاتی شده
باشد که در همه-ی شئون زندگی-اش رد پای این درد بی درمان دیده می شود.
افغان ها در امتداد بدبختی ثانیه های عمرشان را سگ-گونه هلاک می کنند، در
گمنامی می میرند و هیچ می شوند. فاصله تولد تا مرگ انسان افغانی رنج کشیدن و
تحقیر شدن است و بس. این وضعیت برزخی آوارگی برساخت سنت های غلط و پی-آیند
رخدادهای فجیع است که شالوده همه اینها بر جهل همگانی استوار بوده و زندگی
اکنون افغان ها را به باتلاق بدبختی مبدل نموده است. یکی از روایت های
تصویری از زندگی انسان آواره افغانی؛ فلم "چند متر مکعب عشق" به کارگردانی
"جمشید محمودی" در "ایران" است. این فلم روایت-گر عشق دختر آواره افغان و
پسر ایرانی است که در یک محوطه چند متر مکعبی داخل "کانتینر" خلاصه می شود.
در این فلم وضعیت سگی و آوارگی افغان ها در ایران به گونه واقع، اما رنج
آور روایت شده است؛ روایتی که افغان های بی همه چیز در دیار بی آزرم و
جهنمی چگونه نفس می کشند. از اینکه در رابطه به هنر و فلم چیزی نمی دانم،
هیچ حرفی برای گفتن در باره این فلم را ندارم، جز اینکه بگویم؛ نفرین به
آوارگی!
روزی اگر نقاش بشوم!
روزی اگر نقاش بشوم، تو را الهه-ی لذت می کشم و مستانه می پرستم. تن
اثیری-ات که آتشی در هوا است، را آوردگاه شهوت مقدس، لخت و با نوع
پیچیده-گی بخصوص که شورانگیز باشد، نقاشی می کنم، در دوات مخلوطی از لذت و
شهوت می ریزم و در حالت مستی به سراغت می روم. برآمدگی های تن-ات را دست
کاری می کنم و از نو بر وفق سلیقه-ی خودم از تو بانوی خوش-اندام می سازم. و
بعد در تن-واره نقاشی آتش رسوخ می کنم و به جهان خلسه-گی می روم. آنوقت
است که از ورطه-ی اوهام رهایی می یابم_در خیال تو بودن برای من همه چیز
است، اینکه لحظه-ی در خیال تو نباشم برایم توهم است_ و در خم و پیج حقیقت
ناب تن تو به رستگاری ابدی می رسم. نه؛ روزی اگر نقاش بشوم، تو را شبیه
خودت نقاشی می کنم.
نقاشی: Larita Moha
پارسال ملاعمر را در برزخ دیدم!
(طنز)
نخست به پاسخ آنهایی که مرا متهم می کنند که انگار من خوداناباورم و این انگ بی باوری را می زنند که به دنیای دیگری پس از مرگ، روز آخرت و روز قیامت، پل صراط، بهشت و جهنم، برزخ و برهوت ایمان و عقیده ندارم؛ اصلن اینطور نیست و من این اتهام را مثل خبر مرگ "آریانا سعید" رد می کنم. باید بگویم و صادقانه اعتراف کنم که من شدیدن باایمانم، مگر می شود آدم به دنیای دیگر ایمان نداشته باشد و خودای به بزرگی خودش را باور نکند؟ به هرصورت، آیا کسی خبر دارد که من سال گذشته به رحمت خودا پیوسته بودم؟! راستش سال گذشته یک بار بی بولغه روحم به ملکوت اعلی پیوسته بود. همینکه می خواستم از گردنه تنگ و تاریک قبر عبور کنم، ملائیکه-ی سر راهم سبز شد و سوال را شروع کرد. نخستین پرسش این بود که "بنده کی استی؟" من که گیج شده بودم، گفتم "برو راهم را نگیر من بنده کسی نیستم". دیدم وضعیت ملائیکه خراب شد، فورن متوجه شدم که کار از کار گذشته و من در عالم قبر تشریف دارم. خیلی ترسیدم و زبانم به لکنت افتاد، گفتم ببخشید "بنده خدخدخد خودا هستم"، همینطور سوال ها ادامه داشت و در ادامه از چهارده معصوم پرسید، من که تا نام امام چهارم (زین العابدین) را در دورانی که درس آخوندی می خواندم، خوب حفظ کرده بودم با سبک دکلمه شعر سپید که این روزها شاعران سپیده-سرا در منطقه "پل سرخ" کابل می خوانند، قرائت فرمودم(که اصلن دوشیزه ملائیکه خوشش نیامد و نزدیک بود استفراغ کند) و بعداز آن همچون خرهای بزرگوار در گل بند ماندم، چون نام دیگرا از یادم رفته بود. ترس و وحشت قبر یک، ترس و وحشت از آینده نامعلوم، ترس و وحشت از باریکی پل صراط که از باریکی موی و دم تیغ و حتا از گوز آن بنده خودای که در گوشه-ی منبر/حسینیه زده بود (که اگر قصه اش را شنیده باشید)، ترس و وحشت از تنهایی در بهشت و اینکه از فرشته ها و حوریان هیچ خوشم نمی آید، ترس و وحشت از روبرو شدن با حضرت یکنفر که نامش بماند برای بعد که خیلی نزدش شرمنده ام، همه دست به دست هم داده بود تا حواسم پرت شود و پاسخ درست گفته نتوانم. خلاصه اینکه با کلی واسطه بازی از تاریکی قبر به بیابان برهوت وارد شدم و از آنجا چند کیلوقدمی آنسوتر به برزخ رسیدم. جای که کثیری از مردم مثل مهاجران افغانی در کشورهای ایران، پاکستان و کشورهای اروپای بی سرنوشت و به حالت تعلیق بودند. همه آویزان ویزای گذر از مرز به آنسوی دریای آتش بودند. بعضی هاشان که مثل "سلمان فارسی" در این دنیا چیزی نداشتند جز یک پوستین کهنه، و واسطه-ی قوی که هم داشتند، بی هیچ تعلیقی به آنسوی دریای آتش، سفر هوای با هواپیماهای شرکت خودا پرواز می کردند و در فرودگاه "حوض کوثر" فرود می آمدند. اما، اصل قصه اینجا است که تعدادزیادی از مجاهدین پاکباز بیچاره که در موقع شهادت که کلید جنب/بهشت را در بندتنبان شان بسته بودند، در میدان های نبرد و موقع انتحاری کلید افتاده بوده و بی کلید مانده بودند. بعضی های که سند کاخ، چندین کنیز/حوریه، باغ های از سیب و انار، مجوز نوشیدن شراب در بهشت و از همه مهم تر سند عبور از صراط باریک و دخول در جنت را که در "خیشتک" شان مخفی کرده بودند، در موقع انفجار و انتحار سوخته بود. خلاصه اینکه همه-ی این مجاهدین بی سرنوشت از برادران ناراضی پشتون و مناطق دو طرف خط "دیورند" بودند، من که میّت تازه وارد بودم و نمی دانستم به کدامین سو بروم و در کدام جای اتراق کنم، در همین گشت و گذار بودم که به آخوندی برخوردم که یک چشم-اش کور بود و بادیگارهایش با ریش بلند، بسویی می رفت. تعدادزیادی از مجاهدین در اطراف او پرسه می زدند و انگار او کسی مهم بود که از دیدن "اسامه بن لادن" برگشته بود، آنروزها به گمانم به استقبال "جلال الدین حقانی" می رفتند. تا اندازه-ی شناخته بودم اما، بازهم از یک ملای لنگی که سر به زانو نشسته بود، پرسیدم که این ملای کور کی باشد؟ خندید و گفت: ایشان "حضرت امیرالمؤمنین ملا محمدعمر آخوند"
نخست به پاسخ آنهایی که مرا متهم می کنند که انگار من خوداناباورم و این انگ بی باوری را می زنند که به دنیای دیگری پس از مرگ، روز آخرت و روز قیامت، پل صراط، بهشت و جهنم، برزخ و برهوت ایمان و عقیده ندارم؛ اصلن اینطور نیست و من این اتهام را مثل خبر مرگ "آریانا سعید" رد می کنم. باید بگویم و صادقانه اعتراف کنم که من شدیدن باایمانم، مگر می شود آدم به دنیای دیگر ایمان نداشته باشد و خودای به بزرگی خودش را باور نکند؟ به هرصورت، آیا کسی خبر دارد که من سال گذشته به رحمت خودا پیوسته بودم؟! راستش سال گذشته یک بار بی بولغه روحم به ملکوت اعلی پیوسته بود. همینکه می خواستم از گردنه تنگ و تاریک قبر عبور کنم، ملائیکه-ی سر راهم سبز شد و سوال را شروع کرد. نخستین پرسش این بود که "بنده کی استی؟" من که گیج شده بودم، گفتم "برو راهم را نگیر من بنده کسی نیستم". دیدم وضعیت ملائیکه خراب شد، فورن متوجه شدم که کار از کار گذشته و من در عالم قبر تشریف دارم. خیلی ترسیدم و زبانم به لکنت افتاد، گفتم ببخشید "بنده خدخدخد خودا هستم"، همینطور سوال ها ادامه داشت و در ادامه از چهارده معصوم پرسید، من که تا نام امام چهارم (زین العابدین) را در دورانی که درس آخوندی می خواندم، خوب حفظ کرده بودم با سبک دکلمه شعر سپید که این روزها شاعران سپیده-سرا در منطقه "پل سرخ" کابل می خوانند، قرائت فرمودم(که اصلن دوشیزه ملائیکه خوشش نیامد و نزدیک بود استفراغ کند) و بعداز آن همچون خرهای بزرگوار در گل بند ماندم، چون نام دیگرا از یادم رفته بود. ترس و وحشت قبر یک، ترس و وحشت از آینده نامعلوم، ترس و وحشت از باریکی پل صراط که از باریکی موی و دم تیغ و حتا از گوز آن بنده خودای که در گوشه-ی منبر/حسینیه زده بود (که اگر قصه اش را شنیده باشید)، ترس و وحشت از تنهایی در بهشت و اینکه از فرشته ها و حوریان هیچ خوشم نمی آید، ترس و وحشت از روبرو شدن با حضرت یکنفر که نامش بماند برای بعد که خیلی نزدش شرمنده ام، همه دست به دست هم داده بود تا حواسم پرت شود و پاسخ درست گفته نتوانم. خلاصه اینکه با کلی واسطه بازی از تاریکی قبر به بیابان برهوت وارد شدم و از آنجا چند کیلوقدمی آنسوتر به برزخ رسیدم. جای که کثیری از مردم مثل مهاجران افغانی در کشورهای ایران، پاکستان و کشورهای اروپای بی سرنوشت و به حالت تعلیق بودند. همه آویزان ویزای گذر از مرز به آنسوی دریای آتش بودند. بعضی هاشان که مثل "سلمان فارسی" در این دنیا چیزی نداشتند جز یک پوستین کهنه، و واسطه-ی قوی که هم داشتند، بی هیچ تعلیقی به آنسوی دریای آتش، سفر هوای با هواپیماهای شرکت خودا پرواز می کردند و در فرودگاه "حوض کوثر" فرود می آمدند. اما، اصل قصه اینجا است که تعدادزیادی از مجاهدین پاکباز بیچاره که در موقع شهادت که کلید جنب/بهشت را در بندتنبان شان بسته بودند، در میدان های نبرد و موقع انتحاری کلید افتاده بوده و بی کلید مانده بودند. بعضی های که سند کاخ، چندین کنیز/حوریه، باغ های از سیب و انار، مجوز نوشیدن شراب در بهشت و از همه مهم تر سند عبور از صراط باریک و دخول در جنت را که در "خیشتک" شان مخفی کرده بودند، در موقع انفجار و انتحار سوخته بود. خلاصه اینکه همه-ی این مجاهدین بی سرنوشت از برادران ناراضی پشتون و مناطق دو طرف خط "دیورند" بودند، من که میّت تازه وارد بودم و نمی دانستم به کدامین سو بروم و در کدام جای اتراق کنم، در همین گشت و گذار بودم که به آخوندی برخوردم که یک چشم-اش کور بود و بادیگارهایش با ریش بلند، بسویی می رفت. تعدادزیادی از مجاهدین در اطراف او پرسه می زدند و انگار او کسی مهم بود که از دیدن "اسامه بن لادن" برگشته بود، آنروزها به گمانم به استقبال "جلال الدین حقانی" می رفتند. تا اندازه-ی شناخته بودم اما، بازهم از یک ملای لنگی که سر به زانو نشسته بود، پرسیدم که این ملای کور کی باشد؟ خندید و گفت: ایشان "حضرت امیرالمؤمنین ملا محمدعمر آخوند"
است که یک سالی می شود به جمع ما پیوسته است. پرسیدم
ببخشید خود شما کی باشید؟ نگاهی کرد و گفت من بنده-ی خالص خودا ملای لنگی
هستم که در برابر تجددخواهی "امان الله" ایستاد شدم و از قرآن خودا در
برابر قانون امانی دفاع کردم. باز پرسیدم، ببخشید حالا شما و جناب
امیرالمؤمنین و آقای بن لادن چرا در اینجا تشریف دارید و به جای که به
دیگران وعده می دادید، نرفته اید؟ این سوالم جگر ملا را خون کرد، آه سردی
کشید و گفت: بدبختانه من هم مثل دیگران سند جنت را در آن دنیا جا گذاشته
ام، حالا که به رفتن دوزخ هم راضی ام، مرا نمی برند و می گویند که دوزخ پر
شده و تعدادی از بزهکاران حتا بالای دیوارها نشسته بی شرمانه آواز می
خوانند و گناه می کنند، که ملائیکه هم زورش به آنها نمی رسد؛ ملا نگاهی
عمیقی کرد و از من پرسید که چرا بینی-ات پچق است؟ گفتم: من هزاره ام،
استغفرالله-ی گفت و روی گرداند و آهسته باخودش گفت" این رافضی اینجا چه می
کند؟". خلاصه زیاد فرصت نشد که بگردم و جویای احوال بزرگواران بشوم، از
اینکه در این دنیا از مادیات چیزی نداشتم و گناهی هم نکرده بودم که نزد
خودا همه چه معلوم بود، فرا خوانده شدم به درب کنسولگری بهشت که برگه عبور
از صراط باریک را بگیرم. صف خیلی طولانی بود، مثلی این روزها که همه-ی
جوانان در حال فرار از کشور و راهی-ای بهشت غرب اند و پاسپورت می گیرند، من
هم در آخر ایستاد شدم. انگار صف دستشوی های کابل باشد، همه کج و کیل و
بیتاب بودند، اوف و ناله داشتن که نمی دانم چه رازی در این کج ایستادشدن
نهفته بود؛ تا اینکه نوبت به من رسید، فرشته-ی زیبارخ مثلی منشی های ادارات
این جهانی روی صندلی نشسته بود. پرسید که چطوری مردی؟ گفتم: همینطوری بی
بولغه مردم و اینجا آمدم، نگاهی کرد و باقهر گفت: برگرد به دنیا، شهید شو،
یا سند و کلیدی با خود بیار که برگه-ی عبور از صراط باریک را برایت بدهم،
زیر لب اینجا جمله را هم گفت: "اینجا جای آدم های خودمرده نیست". حیران
مانده بودم که خوشحالم باشم یا نه. خلاصه چاره-ی جز برگشتن به دنیا را
نداشتم، از راهی که رفته بودم برگشتم. این روایت را همان موق هم با شما
شریک کرده بودم که نمی دانم چرا شما باور نکردید.
اشتراک در:
پستها (Atom)