۱۳۹۴/۰۸/۱۶

یکه‌ولنگ؛ برگی از یک فصل



مقدمه: تا چشم‌ کار می‌کرد «چمن» دیده می‌شد، نزدیک به غروب بود که به منطقه‌ی «نیطاق» رسیدیم، در نزدیکی خانه «ابتهاج» از موتر پیاده شدیم، چند دقیقه‌ی در میانِ انبوهِ از نهال‌های که ابتهاج شانده بود، قدم زدیم و عکس گرفتیم. ابتهاج وضو نمود و به نماز ایستاد شد، من و «احمد» به طرف باغ سیب و زردآلو رفتیم، از گل‌های زعفران که خیلی قشنگ بود عکس گرفتیم. شب مهمان «محمدامین ابتهاج حجتی» بودیم، بعداز این‌که غذا خوردیم «دکتراحمد عزیزی» همرای ابتهاج به سراغ کتاب‌های کهنه و قدیمی رفتند تا از میان آنها نامه‌های قدیمی را بیابند. احمد از «برلین» به دنبال نامه‌های غیررسمی آمده بود و در رابطه به «پدیدارشناسی نامه‌های غیررسمی در افغانستان» تحقیق داشت. و اما، ابتهاج آدمی عجیب است، یک عاشقِ ناآرام و علاقه‌مند کتاب و کتابت. صندوق‌های مرمی(گلوله) را خالی کرده و به جای آن کتاب پُر کرده که این جای‌گزینی‌اش در همچون شرایط  بی‌علاقه‌گی به کتاب که خیلی‌ها گرایش به تفنگ دارند، خوش‌آیند بود(حتا از طعمِ غذای که شب خوردیم بیشتر لذت داشت). از میان‌کتاب‌های کهنه و قدیمی نامه‌های بسیار از سال‌ها قبل یافت شد، تصوّرش را بکن که تاریخ، فرهنگ، ادبیات و... مردمِ ما در درون صندوق‌های مرمی در زیرخانه‌ی آرشیف شده بود، لمس نامه‌های قدیمی که با شیوه‌ی خاص آرشیف شده بود، برای احمد انگار اوج داشته‌گی بود‌، آن دو تمام شب را دنبال نامه‌ها بودند ولی من زود خوابیدم.
چهل‌برج:
صبح نورِ آفتاب به کوه‌های پُشت خانه‌ی «بابه علی‌یار» _یکی از مزاری‌ترین چهره‌ی دوره مقاومت هزاره‌ها در برابر استبداد و تاریخ برده‌گی _ رسیده بود که ما راهی شدیم. مقصدِ ما دیدنِ «چهل برج» و رفتن به «دره‌چاشت» برای یافتنِ نامه‌های غیررسمی از نزدِ مردم که در «قرن بیستم» تولید شده بود، بود. وقتی از دره‌های تنگِ یکه‌ولنگ می‌گذشتیم، تمام وقت به مغاره‌‌های که در دلِ صخره‌ها در دره‌های تنگ کنده شده بود، فکر می‌کردم. به شبه رواق‌های در دلِ صخره‌های گذشته از تنگی‌ای در منطقه‌ «کِلی‌گان» که احمد معتقد بود؛ آن رواق‌ها را حتمن در درون شان تندیس‌های چون تندیس‌های «شهمامه» و «صلصال» می‌تراشیده بوده که به هر دلیلی ممکن نشده. صحبت از مغاره‌ها و صخره‌ها تمام نشده بود که در قلعه‌ی کهنه که در آب‌ریزه‌ی دره موقعیت داشت رسیدیم؛ ابتهاج باور داشت که در زیر قلعه‌ی «اوزبک» یک شهر وجود دارد. دیوار‌های قلعه با خشت‌های بزرگ_ابتهاج می‌گفت خشت‌های سالم قلعه به اندازه یک‌ونیم‌ متر بوده_ توسط باران و برف ریخته و یک استوپه در سمتِ پایین قلعه هنوز سالم بود که نشد خوب ببینیم؛ چرا که مردمِ قریه ممکن بود بالای ما مشکوک شوند، به‌خاطری‌که در این سال‌ها بیش از اندازه آثار باستانی و عتیقه‌ها قاچاق شده است و مردم از هر فردِ بیگانه‌ی که در منطقه برود و بی‌خود گشت بزند، ترس دارند که مبادا قاچاقچی باشد. زود از قلعه عکس گرفتیم و به راه خود_سمتِ پایین دره_ ادامه دادیم. و بازهم مغاره‌های در سمتِ جنوبِ دره در کناره‌های دریای که از «بندامیر» سرچشمه می‌گیرد، از مرکز یکه‌ولنگ(نَیَک) و دره‌ی «گَزَگ» گذشته، از جنوبِ کوه هندوکش به سوی «بلخاب» می‌رود، نگاهِ‌ من و احمد را دزدید، تا این‌که تپه‌ی با برج‌های زیاد نمایان شد.
تپه‌ی در جنوب دریا در تقاطع دو دره، معروف به «چهل برج» که تاریخچه‌ی آن در تابلوی معرّفِ‌ آن این‌چنین نوشته شده بود: «گمان می‌رود که قدمت قلعه‌ی نظامی چهل برج بیشتر به سلسله غوری‌ها، قرن‌های دوازدهم تا سیزدهم برگردد. شواهد باستان‌شناسی نشان می‌دهد، قلعه‌ی که در بالای این تپه قرار دارد، در ابتدا با سه ردیف دیوار با برج‌های ۲۰متری و به فاصله‌های معین احاطه شده بوده است. برج‌های به جامانده از خشت خام و تهدابی از گل و سنگ ساخته شده‌اند. بسیاری از این برج‌ها دارای سوراخ‌های منظم و تزئینات مثلثی‌شکل هستند. بخش‌های قابل توجهی از یک برج بر فراز تپه باقی مانده است. همچنین طاق‌های باقی‌مانده در ضلع جنوب‌شرقی قسمت‌های آسیب‌دیده‌ای از نقاشی‌های دیواری مجلل را در خود حفظ کرده‌اند. برخی از تکه‌های به جا مانده، مانند تصویر انسان و مار که به سختی تشخیص داده می‌شوند، نشان می‌دهند که قدمت آنها به دوره قبل از اسلام بر می‌گردد. در این قلعه بقایای ۳۴برج دیده می‌شود. از بالای تپه به طرف جنوب مجموعه‌ای از مغاره‌ها و طاق‌هایی که به خوبی محافظت شده اند به چشم می‌خورد، که روی یک سطح مرتفع کوچک، در ورودی منتهی به جنوب غرب دره ساخته شده است. این مغاره‌ها و طاق‌ها احتمالأ از زمان بودیزم در دوره کوشانی می‌باشند». و همچنان نویسنده «بامیان سرزمین شگفتی‌ها» دررابطه به چهل‌برج نوشته است: «در حدود ۱۸کیلومتری جنوب شرق مرکز یکه‌ولنگ در منطقه‌ای به نام گوهرگین در امتداد تیغه کوهی بالای یک تپه و صخره سنگی آثار دیوار و چندین برج نیمه ویران و پُر نقش و نگاری به جای مانده... مردم آن را به نام کافری و از توابع شهر بربر می‌دانند. اما بر اساس چندین گور قدیمی که در نزدیک این خرابه‌ها مشاهده گردید، تاریخ آن را به پیش از دوران اسلامی نشان می‌داد. زیرا در کنار اسکلت‌ها، مجسمه، ظروف سفالی، مهره‌های سنگی و بعضأ گِلی به دست آمده است. بعید نیست که آغاز زندگی در آن به عصر میترایی برسد و در زمان بودایی‌ها شاید آباد بوده است»(یزدانی، ص۶۸).
دره‌چاشت و مَرغی:
و چندی از چاشت گذشته بود که به دره‌چاشت رسیدیم. بازاری دره‌چاشت در تقاطع سه دره با کوه‌های بلند و آب و هوای نسبتن ملایم و گرم موقعیت دارد که در زمان حمله طالبان به بامیان و آتش زدن خانه‌های مردم و بازار مرکز یکه‌ولنگ، دره‌چاشت مرکز مقاومت علیه طالبان بود.  همین‌که داخل هوتل شدیم سخن از ماهی‌گیری و کبابِ ماهی شد، اما هوتلی برای ما «آورشَرَک پیاز» آورد. در دره‌چاشت زیاد نماندیم و بسوی «مَرغی» حرکت کردیم. از گردنه‌ی بازار دره‌چاشت گذشتیم به دره‌ی دیگری وارد شدیم که با آب و هوای مناسب، اما به اندازه دیگر مناطق یکه‌ولنگ نهال شانده نشده و باغ سیب و زردآلو دیده نمی‌شد. از دریا گذشتیم تا به قلعه‌ی رسیدیم که می‌گفتند قلعه «اکبرخان نرگس» و قلعه میران مَرغی از زمان‌ جنگ «عبدالرحمان» باقی مانده است. قلعه‌ی کهنه دارای چهاربرج که البته داخل قلعه را ندیدیم. بسوی مهمان‌خانه‌ی رفتیم که پیشِ خانه پیرمردی داشت قرآن می‌خواند. بعداز احوال‌پرسی و معرفی به داخل مهمان‌خانه رهنمایی شدیم. محفلِ قرآن خوانی بود و تعدادی از پیر مردان برای خشنودی روح پدران میرِ منطقه‌ای شان قرآن می‌خواندند. چند دقیقه‌ی نگذشت که میرِ کلان آمد و بعداز گپ‌وگفت‌ها؛ و این‌که جریان جنگِ پدران‌شان را «فیض محمدکاتب هزاره» در کتاب «سراج التواریخ» روایت کرده و همچنان قتلِ زن‌های حامله توسط لشکریان عبدالرحمن و برخورد دوگانه نسبت به میرانِ مَرغی و...  بعداز یک ساعت صحبت و گشت‌زنی در جلو قلعه‌ی تاریخی مَرغی بسوی نیطاق برگشتیم. آنچه که در این نقطه‌ی از جغرافیای بامیان برای من جالب بود که تاهنوز به گونه‌ انضمامی و عینی ندیده بودم، ساختار اجتماعی خان/میرسالاری و اخلاق اشرافی خان/میر بود که در منطقه‌ی مَرغی و در برخورد اشرافی و میری در برابر رعیّت شان دیدم. چیزی که فقط در کتاب‌ها خوانده بودم که در دوره برده‌داری و عصر فئودال‌ها واقعیت داشته بوده، اما در منطقه‌ی مَرغی و در برخورد میر و رعیّت، اخلاق میری/ اربابی و اخلاق برده‌گی را به گونه‌ی عینی مشاهده کردیم؛ پدیده‌ی که در اکنون آدم‌ها توسط یک آدم استثمار می‌شود و مورد بهره‌کشی قرار می‌گیرد، بدونِ این‌که واکنش نشان دهد و یا اعتراض کند. و نکته‌ی جالبی دیگر این‌که؛ میر خیلی تلاش می‌کرد که خود و خانواده‌اش را دوست‌دار و حامی‌ای آدم‌های فقیر معرفی کند؛ و این رویکردِ است که نمی‌دانم چرا امروزه همه‌ی کسانی که رفتار، کردار و همه‌ی کنش و واکنش‌های‌شان عملن در مسیرِ بهره‌کشی و استفاده‌ی ابزاری از افراد و خانواده‌های فقیر و غریب اند، اما تلاش می‌کنند که خودشان را حامی آدم‌های فقیر نشان دهند و خود را انسان‌دوست بنمایانند؟ به هرصورت والسوالی یکه‌ولنگ یکی از مناطق دیدنی در ولایت بامیان است که تا هنوز ساختارهای اجتماعی دوره خان‌سالاری در آن حفظ شده و در بسیاری از قریه‌های این ولسوالی بر روابط اجتماعی مردم قریه جریان‌های خان/میری حاکم است و این نوعی از اشرافیت از مردم بهره‌کشی می‌کند.


خودکشی‌-ی مرگ

مدت‌ها بود که اسکلت تن‌ام از هم گسسته و فروپاشیده بود، اما، با یک فتوای جهاد علیه مرگ در یک توافقِ موقتی تمام استخوان‌های پوسیده‌ام دست‌به‌دست همدیگر داده بودند تا با اراده‌ی جمعی به سراغ بت‌واره‌ی «مرگ» بروند، هیولای مرگ را پیدا کنند، آن را بکُشند تا از شرِ آن برای ابد رهایی یابند و همچنان رب‌النوع زنده‌گی را خشنود سازند، که نمی‌دانم این فتوا چگونه به دست استخوان‌های مذهبی‌ای من رسیده بود؟ همین‌طوری استخوان‌های پوسیده همچون آدم‌های مست تلوتلو م...ی‌خوردند و به هرسوی و به ویرانه‌‌های که بوی مرگ می‌دادند، سر می‌زدند تااین‌که خسته شدند و دیگر توان رفتن نداشتند؛ در گوشه‌ی ویرانه‌‌ی اتراق نمودند تا کمی نفس تازه کنند و همین‌طور منتظرِ چشم‌ها بمانند که در چشم‌های بادامی و در لب‌های خیس کسی جا مانده بودند. استخوان‌های بی‌ریخت به همدیگر تکیه داده بودند و به گونه‌ی می‌خندیدند که واقعن مزخرف بود. تا این‌که چشم‌های سرگردان از راه رسید و به محض رسیدند دید که مرگ مدت‌ها قبل_حتا قبل از این‌که متولد شود_ خودکشی کرده و درگوشه‌ی ویرانه‌ی بی‌هیچ بوی پوسیده و هیچ اثری از آن باقی نمانده است، که نمی‌دانم چشم‌ها چگونه این‌همه تناقض را یکدفعه‌‌ای دید و شاید هم به کشف‌الشهود رسیده بود؟! خلاصه این‌که مرگ خودش را دار زده بود تا این‌گونه به صورت زنده‌گی تُف انداخته باشد. استخوان‌ها وقتی دانستند که در این مدت بیهوده به دنبالِ هیچ بوده‌اند، از شرم دوباره فروریختند و پاشیدند.

انسان و انسانیتی وجود ندارد!

با یک دوست‌ام که روی پایان‌نامه دوره دکترای انسان‌شناسی‌اش کار می‌کند، صحبتی داشتیم در رابطه به مسئله‌ی «شرق و غرب»، این دوست‌ام از قول «ادوارد سعید»(شرق شناس فلسطینی‌-آمریکای) مدعی بود که «شرق در غرب تولید می‌شود و انسانی شرقی در واقع سوژه‌ی برای انسان غربی است»_من این کتاب سعید(شرق شناسی) را نخوانده‌ام و نمی‌دانم که به فارسی ترجمه شده یا نه؟_ اما، این مدعای بود که به واقع در همچون شرایطی نمی‌شود بر ردِ آن چیزی گفت، چرا که واقعیت‌ها... و رخداد‌های اخیر جوامع شرقی همچنان می‌نمایاند و نیازی به تبصره ندارد. چنانچه که می‌بینیم آدم‌های شرقی ناخودآگاه در یک فرایند گریز از خود و سوی‌گیری به غربی‌شدن قرار گرفته اند که سایه‌ی این خودبیگانه‌گی همه‌ی ابعاد زندگی آدمِ‌های شرقی را پوشانده‌ است.‌ اگر به واقعیت‌های موجود و مسئله‌ی مهاجرت ‌توجه کنیم، دیده می‌شود که از آدم‌های بنیادگرا گرفته تا روشن‌فکر همه به‌سوی غرب‌ و غربی‌شدن روان اند و به همه‌ی ارزش‌های بومی خویش پُشت می‌کنند، که این رخدادپذیری‌ها ادعای سعید را تأیید می‌کند. آدم‌‌های شرقی در برزخ جهالتِ دینی سوژه‌ی شده برای آدم‌های غربی، تا آن‌ها با پاسخ به این سوژه‌‌ به واقعیت‌های نو و این‌زمانی دست یابند. و این سوژه‌شدن شرقی‌ها توسط غربی‌ها در تبانی جهالت و افراطیت دینی پی‌آمد‌های این‌چنینی(تصویر طفل سوری و این طفلی مهاجر) را داشته که از آدم‌ها انسانیت‌زدایی کرده اند و انسان و انسانیت دیگر معنی ندارد. شاید یکی از مزخرف‌ترین مفهوم در اکنون «انسان و انسانیت» باشد که هیچ‌گونه مصداق عینی و انضمامی بر آن وجود ندارد و تعریفی که از این مفاهیم شده، تعاریف کژدیسه و استثماری است. انسان دیگر وجود انضمامی ندارد، آنچه را که انسانیت در اکنون تعریف کرده اند، نیز تولیدِ از غرب برای غرب و بعد پروژه‌ی برای شرق بوده است. آدم‌های غربی برای این‌که پیوند خویشاندی خویش را با خدای پدر قطع کنند، تلاش کردند که با طبیعت و حیوانات اُنس بگیرند و مفهوم انسانیت را جایگزین الهیات نموده و دین انسانیت را تولید کردند، که از سازه‌ی انسانیت به ابزارگونه‌گی رسیدند. اما، در شرق و ادیان غیرمسیحی این مقدمه‌ی گسستِ رابطه با خدا وجود نداشته و آدم‌ها چیزی بیش‌از بنده‌ی خدای خشن نبوده اند و رابطه‌ی که با خدا داشته اند، رابطه‌ی «خدا و بنده» بوده و است. در این رابطه دیگر جای برای اُنس گرفتن با همنوع و خدا نمی‌ماند که از همچون رابطه‌ی انسانیت تولید بشود. انسان و انسانیت بی‌آنکه تولید شود، پوسید و خلاص.

خزعبلات

 حتا با چشم‌هایش دروغ می‌گفت و همین‌که سکوت کرده‌ بودم بزرگ‌ترین دروغ زندگی‌اش را می‌گفت، چرا که چیزی نمی‌گفت. آغازِ هر گپ‌وگفت دشوار است، به‌خصوص اگر حرف‌ها ساده، عریان و پوست‌کنده‌ در باره‌ چشمانش باشد، فقط چشم‌‌ها است که بی‌شرمانه نگفته‌ها را می‌توانند بگویند نه زبان، باید از چشم‌هایش آغاز نمایم(به نام چشم‌ها!). باآن‌که گفتن از نگفتن دشوارتر است ولی چاره‌ی جز گفتن نیست؛ گفتن از چشمانی بادامی. برای گفتن مقدمه‌ی لازم است، مقدمه‌ی گفتنِ نگفتنی‌ها نیازمندِ سرگر...می است، سرگرمی‌ای که آدم را به خلسه ببرد، آن‌وقت است که در خلسه با چشمانِ سرگردان رفتن به سراغ آیاتِ مقدس زندگی_چشمانش نشانه‌ی قشنگی بود که در اولین برخوردم در آن گم شدم و دیگر خبری از خودم ندارم_ و شمرده شمرده نوشیدنِ سورِ چشم لذت دارد؛ و آنگاه در اشراق نگاهِ معصومانه‌ی کسی می‌شود رسید، و در چشمانِ کسی که در خود تابشِ فراطبیعی دارد، آیاتِ مقدس رهایی را می‌توان خواند که اگر فصلِ سردِ روابط فرصت دهد. خلاصه گپ این‌که می‌خواستم بگویم چشمانِ بادامی‌اش خیلی قشنگ و آدم‌کُش بود، حتا کُشنده‌تر از تن‌اش.

۱۳۹۴/۰۷/۲۴

بی‌عنوان!

هزاره‌ها هما‌نطوری‌که جغرافیا و سرزمین‌شان «قَردقُرد»، «شَخ‌لُخ» و «چَقَرچُقُر» است، فکر، عقیده، اراده‌ و قیافه‌ی شان نیر چنین است. چشم بادامی و تنگ، بینی پَرخ و پُچُق، قد کوتاه، زحمت‌کَش، اراده‌ی شکست‌ناپذیر، «مقاوم/محافظه‌کار» و «نترس/ترسو». اگر بارها ۶۲درصدشان قتل‌عام شوند و از کَله‌های آفتاب‌سوزانده‌ شان ‌هرروز منار بسازند، بازهم از «امام حسین» نمی‌گذرند_خیلی‌های شان اصلن نمی‌دانند که واقعن امام حسین کی بوده است، برایش می‌میرند. مثلن؛ در قریه ما یک زن پ...یر بوده که در یکی از شب‌های محرم پسرش در خانه نوحه می‌خوانده بوده، وقتی پسرش بیرون می‌رود، این خانم به گریه کردن شروع می‌کند. یکی از بزرگان قریه وقتی از جلو خانه‌شان می‌گذرد، صدای دل‌خراش این خانم او را وامی‌دارد که احوال همسایه‌اش را بگیرد تا ببیند چه شده که چنین گریه می‌کند. وقتی از این خانم پیر سوال می‌کند که چرا گریه می‌کنی؟ به پاسخ می‌گوید: بچه مه تازه د کتاب خواند که د یک روز امام حسین همرای بچکیچای‌خو، بیرارون‌خو و قومای‌خو د دشت کربلا خیلی مظلومانه کشته شده، خوارون‌شی، خاتونون‌شی و دخترون‌شی همه‌گی اسیر شده و کافرا تا شهر شامِ خراب‌شده د پُشت شتر بازوبسته آنها را برده؛ ولی مه دیو زده تازه خبر شدیم، ای خاک د سر مه!..._ ولی هیچ‌گاهی از ارزش‌های پذیرفته‌ی شان دست بر نمی‌دارند. گاهی از گرسنه‌گی به مرگ نزدیک می‌شوند، برای بچه‌ها و دخترهای شان کتاب، کتابچه و قلم خریده نمی‌تواند و نمی‌خرند. آنها را از بی‌پولی به مکتب و دانشگاه نمی‌فرستند (نمی‌توانند) تا علم بیاموزند و آگاهی کسب کنند، ولی برای رضایت خدای‌شان چاق‌ترین گوسفند را قربانی می‌کنند، نذر می‌کنند، سرمایه‌ی اندک شان را در یک روز خرچ می‌کنند و یا به متولیان مذهب شان برای خشنودی خدای‌شان می‌بخشند. بچه‌های شان را چوپان و مزدور به خانه دیگری می‌شانند، مُزدش را گوسفند می‌خرند و برای عقاید و باورهای شان نذر می‌کنند. بچه‌های هزاره مجبور می‌شوند تا از جان شان مایه بگذارند از مرزهای ایران و کشورهای اروپای بگذرند. در آورگی کار می‌کنند، زحمت می‌کشند پول به خانه می‌فرستند. و همچنان کاری که هزاره‌ها در منطقه و کوهستان‌های هزارستان با حسادت به یکدیگر می‌کنند، حیرت‌آور است. به گونه‌ی که وقتی صبح زود از خانه بیرون می‌شوند تا به سر کار بروند، برای اینکه همسایه‌های شان خبر نشوند که زودتر از دیگران به سر کار برسند، کونِ «خر»های شان را چرب می‌کنند تا بلند «عر» زده نتواند که همسایه‌ها خبر نشوند. از ثمره‌ی همچون زحمت و زورکاری یک وقت غذای خوب نمی‌خورند. تابستان‌ها غذای کارگرها اکثرن «نان‌ترِ دوغ» است. بهره و پس‌انداز زحمت‌های بی‌مانند شان را اما، به گونه‌ی خرچ می‌کنند که واقعن حیران‌کننده است و خود شان هم نمی‌دانند که چه می‌کنند. این سرمایه‌ی که با چه زحمت و تلاش به چنگ می‌آورند، را به سفر زیارتی به کربلا و مشهد خرچ می‌کنند و انگار معنویت همه‌چیز و غایت خواسته‌ هزاره‌ها است. و باز همچنان خودشان را مظلوم می‌پندارند و در همه‌ی محافل و نشست‌ها همیشه شکایت دارند که دولت و یا هیچ نهادی به هزاره‌ها توجه ندارند.

پوتین؛ تاریخ را آغاز می‌کند!

در این اواخیر تقابل روسیه با غرب در امر مبارزه با تروریسم بین‌المللی و به‌خصوص در مسئله سوریه، سرکوب نمودن دولت اسلامی عراق و شام(داعش) به اتفاق کوریای شمالی، جمهوری خلق چین و جمهوری اسلامی ایران؛ و هم‌چنان گپ‌وگفت‌های در باره فرستادن نیروی نظامی به شمال افغانستان به نوعی مورد توجه همه قرار گرفته است. وعده نمی‌دهم، اما اگر فرصت یافتم و در توانم بود، پاره‌نگاشته‌های به طور سلسله‌وار در رابطه به نقش «ولادمیر پوتین» در انگاره‌...ی حیاتِ دوباره‌ کمونیسم و بازگرداندن روسیه به میدان رقابت با غرب و به‌خصوص ایالات متحده آمریکا، خواهم داشت. چنانچه که می‌دانیم رخدادهای اخیر و تقابل دو قدرت شرق و غرب نظریه تکامل و پایان‌پذیری تاریخ غرب را بیش‌از قبل زیر سوال برده است؛ نه بر انگاره برخورد تمدن اسلامی با غرب، بلکه همان پیرِ شرق جوانه زده است. با بررسی دگردیسی‌ها در اکنون انگار جهان بار دیگر به‌سوی بلوک‌بندی در حرکت است، قوانین و قواعد سیاست‌ در جهان که بعداز جنگ سرد و فروپاشی بلوک شرق در تقابل با بلوک غرب به رهبری آمریکا با پشتوانه نظریه «نظم نوین جهانی» وضع شده بود، در حال فروپاشیدن است. «فرانسیس فوکویاما» یکی از پژوهش‌گران مؤسیسه غیرانتفاعی «راند» که برای برای برآوردن نیازهای علمی نیروی‌های نظامی ایالات متحده آمریکا فعالیت می‌کرد، با اعتقاد به استیلای لبیرال دموکراسی در سراسر جهان و ختم تضادهای ایدئولوژیک، به‌خصوص تضاد ایدئولوژیک میان کمونیسم و کاپیتالیسم غربی؛ که کمونیسم با فروپاشی اتحاد جماهیرشوروی سابق، دیگر سرخ‌رویی‌اش را از دست داده بود، نظریه «پایان تاریخ» را مطرح نمود. فوکویاما با دیدِ خوش‌بینانه معتقد است که: «در طول چندسال گذشته همگام با پیروزی لیبرال دموکراسی بر رقبای ایدئولوژیک خود نظیر سلطنت موروثی، فاشیسم و جدیدتر از همه کمونیسم، در سراسر جهان اتفاق‌نظر مهمی در باره مشروعیت لیبرال دموکراسی به عنوان عنوان تنها نظام حکومتی موفق به وجود آمده است. اما افزون بر آن، لیبرال دموکراسی ممکن است نقطه پایان تکامل ایدئولوژیک بشیریت و آخرین شکل حکومت بشری باشد و در این مقام، پایان تاریخ را تشکیل دهد. در واقع، شکست کمونیسم دلیل پیروزی ارزش‌های لیبرال غربی و پایان درگیری‌های ایدئولوژیکی است».
فوکویاما مرگِ کمونیسم را با شکست و فروپاشی اتحاد جماهیرشوری سابق اعلام داشت که با فروپاشی شوروی(کمونیسم) تاریخ به پایان خواهد رسید و واپسین انسان به هیچ نظامِ متفاوت غیر از لیبرال دموکراسی نخواهد رسید که کارگردان این نظام ایالات متحده آمریکا خواهد بود. اما، هموطنِ دیگرِ او «ساموئل هانتینگتون» یکی استادان علوم سیاسی در دانشگاه هاروارد، نظریه بدبینانه‌ی را ارائه نمود. هانتینگتون «برخورد تمدن‌ها» را هشدار داد که البته در نظریه برخورد تمدن‌ها، فرض بر شکست و نادیده گرفتن روسیه در سیاست و نظم نوین جهانی گرفته شده است. و واقعن روسیه نابود شده بود که با فروپاشی شوروی رمقِ در رگ‌های سوسالیسم نمانده بود. اما، بعداز گذشتِ چند دهه کسی از جنس «لینین» منجی روسیه شد. این لینینِ دوم «ولادمیر پوتین» است.
 

چگوارا

«ﻫﻔﺘﻢ ﺍﮐﺘﺒﺮ ۱۹۶۷ فرمانده «ارنستو چگوارا» ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﻄﺮﻫﺎﯼ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ‌ی ﮔﺮﻭﻩ ﭼﺮﯾﮑﯽﺍﺵ ﺭﺍ با خیال راحت و امید به نابودی امپریالیسم ﻧﻮﺷﺖ. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﯾﮏ ﺑﻌﺪﺍﺯﻇﻬﺮ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﺭﻩ ﮐﻢ ﻋﺮﺽ ﻭ ﺗﻨﮓ در «بولیوی»، ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﻫﻢ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺷﺐ نشسته بود، دستگیر شد. و روز بعد وقتی سرباز می‌خواست امر اعدام را عملی کند، دچار تردید شد. «چه» ﺑﺎ متانت و غرور ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ «ﺷﻠﯿﮏ ﮐﻦ ﻧﺘﺮﺱ!» ﺑﺎ ﺷﻠﯿﮏ ﯾﮏ ﺭﮔﺒﺎﺭ ﻣﺴﻠﺴﻞ ﺍﺯ ﮐﻤﺮ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺣﮑﻢ ﺍﺟﺮﺍ ﺷﺪ. سربازان ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩاشتند که ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻭ ﺳﯿ...ﻨﻪ ﻫﺪﻑ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﮔﺶ ﺑﻪ ﺗﻌﻮﯾﻖ ﺑﯿﻔﺘﺪ. ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻇﺎﻟﻤﺎﻧﻪ ﻋﺬﺍﺏ «چگوارا» ﺭﺍ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﯽنمود ﺗﺎ ﺍﯾﻦﮐﻪ یک قومندانِ ﻣﺴﺖ ﮔﻠﻮﻟﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺍﻭ ﺷﻠﯿﮏ کرد ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪگی یک قهرمان پایان داد.» این پزشکِ انقلابی می‌توانست همانند خیلی‌ از پزشک‌ها در گوشه‌ی شهری مطبی باز کند و همچون دیگران روزهایش را شب کند، اما دردِ که در وجود او بود نگذاشت که گوشه‌ی بنشیند و مرگ انسانیت را توسط امپریالیسم تماشا کند. او به انسانیت ایمان داشت و برای انسانیت مبارزه کرد. مبارزه‌ی چگوارا با یک رفیق‌اش(آلبرتو) و یک موترسایکل آغاز شد. این دو تصمیم گرفته بودند که به دوردست‌ها بروند و انسان‌های که به مرض «جزام» مبتلا هستد، را درمان کنند. اما، این پزشک آرژانتنی بعداز چندی با جنبش 26ژوییه؛ از جنگلات «سیامسترا» در کنار «فیدل کاستر» سر در آورد و کوبا را از چنگال نظامِ «آپارتاید» رهانید. او از ریاست بانک مرکزی و وزارت صنایع کوبا کناره‌گیری کرد و برای نجات انسانیت از استبداد امپریالیسم، به مبارزه‌اش ادامه داد تا اینکه اعدام شد. او گُل کاشته بود و دست‌هایش بوی گُل می‌داد، او را به جرم کاشتنِ گُل کُشتند.

معلم آب داد، معلم نان داد...

 معلم روی تخته سیاه با تباشیر سفید نوشت: «بابا آب داد‌، بابا نان داد.» با این سیاه و سفیدی‌ها بود که به دنیای دیگر گام نهادم، و آن خط‌ و نشانه‌ها مرا به تجربه‌ی دیگر از زندگی ترغیب نمود. از خوانش همان سیاه و سفیدی‌ها آموختم که آب مایه‌ی زندگی بوده است. آب یعنی جریان و حرکت که در پیوستار خود زندگی را می‌کشاند؛ و بی‌جریان‌شدن زندگی یعنی بی‌آب و بی‌نان و این نداشته‌گی به مرگ زودهنگام می‌انجامد‌. و نان؛ که از وقتی چشم گشوده‌ام همه‌ی ...دغدغه‌ی زندگی‌ام بوده و است. یادش بخیر وقتی به مکتب می‌رفتم تا از حضور معلم علم بیاموزم، هرگز به اهمیت علم و مقام معلم فکر نمی‌کردم. همان آموخته‌ی روز نخست در من درونی شده بود که زندگی آب است و نان است و دیگر هیچ؛ به همین خاطر بود که همیشه داخل کوله‌پشتی‌ام یک بوتل «دوغ‌آب» همرای یک نانِ «پتیرمال» را می‌گذاشتم، ساعت «۱۰:۰۰ق‌ظ» که زنگ تفریح زده می‌شد، با دوستانم به گوشه‌ی می‌رفتیم و شالوده‌ی زندگی را به رگ می‌زدیم. ترسم این بود که نشود روزی بی‌آب و بی‌نان بمانم و زندگی‌ام از جریان بماند. همه‌ی پنداشت‌ِ من این بود که معلم بهترین گزاره را به وسیله‌ی رنگ‌های متضادِ (سیاه و سفید) به من آموخته و آن این‌که بابا برایم همه چیز داده است. بابا برایم زندگی داده است. بابا به زندگی‌ام جریان داده است؛ تااین‌که خودم معلم شدم و آموختم که معلمی شریف‌ترین شغل و معلم بابای معنوی من بوده است. اولین معلم‌ام پدرم بود که برایم کتابِ «چراغ زندگی» را در زمستان‌ِ سرد با گرمای مهربانی‌اش آموزش داد تا بدانم که چراغ زندگی در کشوری سیاه و سفید که انسانیت در برزخ افکار پریشانِ دانش‌ستیزی آواره است، بی‌آب و بی‌نان روشن نمی‌شود. باآن‌که همه‌ی روزها به نام معلم است ولی این روز ویژه را به همه‌ی کسانی‌که کلمه‌ی به من آموختانده و یا برایم جریان و حرکت داده اند، تبریک می‌گویم و مدیون شان هستم‌.

۱۳۹۴/۰۷/۱۱

آرمان‌شهرِ بامیکا



(گزارش از جشنواره های بامیان)
شاید خواننده بگوید که آوردنِ این مقدمه را به جشنواره‌های بامیان چه مناسبتی؟ اما، واقعیت همین است که اندیشمندانِ  بزرگ در قالب ایدئالیسم هر یک به نوبه‌ی خود شهرِ آرمانی‌ای را ترسیم می‌نمودند که در آن همه‌ی گونه‌های نیکِ اخلاق و سیاست هم‌چون؛ عدالت، برابری، صلح و امنیت و همه‌ی خوبی‌ها، هنجارها و ارزش‌های نیک به گونه‌ی بی‌نقض و عیب تحقق یافته و آدم‌های آن شهر صلح‌جو و هم‌نوع‌دوست پنداشت می‌شده‌اند. افلاتون؛ اندیشمند یونانی اولین کسی است که نزدِ خود «مدینه فاضله» را ترسیم نموده است و برای جامعه‌ی آرمانی‌اش ویژه‌گی‌های را بر می‌شمارد. افلاتون که از منظر سیاست به جامعه‌ی آرمانی‌اش می‌نگرد، معتقد است که در رأس جامعه‌ی آرمانی/کامل کسی باشد که از عالم محسوساتِ ناپایدار و بی ا‌عتبار به عالم معقولات(مُثل) گذار نموده باشد؛ یعنی حاکم باید فیلسوف باشد. بعداز افلاتون اندیشمندان بسیاری از «اتوپیا»، «ناکجاآباد» و شهر آرمانی‌شان روایت کرده‌اند. ابونصر فارابی و کارل مارکس از چهره‌های برجسته دسته‌ی  جامعه آرمانی می‌باشند. ابونصر فارابی؛ دانشمندان مسلمان در کتاب «آراء اهل المدینه الفاضله» جامعه‌ را به دو گونه‌ی کامل و ناقص بخش می‌کند. جامعه‌ی کاملِ فارابی باید نصاب مدینه را تکمیل کند. آنچه برای مدینه فاضله فارابی شالوده محسوب می‌شود «تعاون» است.
دانشمند دیگری که با نگرش طبقانی-اقتصادی به جامعه می‌دیده است، نیروی تولید و رابطه‌ی تولید بُن‌مایه‌ی تحلیل‌هایش ‌می‌باشد، کارل مارکس است؛ که نتیجه‌ی بحث مارکس به جامعه‌ی آرمانی‌ای بدون ‌طبقات اجتماعی «کمونیسم» می‌رسد. جامعه‌ی که در آن بهره‌کشی از هم‌نوع نشود و آدم‌ها دیگری‌شان را استثمار نکنند. اگر با همچون نگرشِ آرمانی در اکنون به ولایت باستانی بامیان؛ جغرافیای شگفتی‌ها و زیبایی‌ها که در مرکز افغانستان موقعیت دارد. اگر به افغانستانِ که در خشونت و پلشتی‌ها مقام نخست را در جهان دارد، بنگریم بامیان نسبت به دیگر مناطق خشونت‌پرور و مردمانِ خشن، حیثیت آرمان‌شهر را دارد که هر مدنیت‌خواه را بامیانی آروزست. بامیانی‌بودن در صلح‌جوی و هم‌نوع‌دوستی برای همه‌ی آدم‌های متَنفر از خشُونت و جنگ، خواسته‌ی است که با یک‌بار دیدن از طبیعت زیبا و مردمان خوش‌برخورد و مدنیت‌خواه بامیان، آرزوی بامیانی‌بودن در سیمای‌شان غیرِ قابل انکار می‌شود. وقتی با دوستانم که برای نخستین‌بار به بامیان آمده بودند، به دیدن تندیس‌های بودا، رواق و مغاره‌های اطراف بودا، شهر تاریخی «غلغله»، صخره اژدر، شهر تاریخی ضحاک «شهر سرخ»، بندامیر که باآب زلالِ خود ناخودآگاه بیننده را به حیرت وا می‌دارد، می‌رفتیم همه آرزو داشتند که ای‌کاش همه‌ی افغانستان در بامیان خلاصه می‌شد. شور و مستی‌ای در جشنواره‌های انتخاب بامیان به عنوان نخستین پایتخت فرهنگی کشورهای جنوب آسیا(سارک)، هفتمین جشنواره راه ابریشم_که یک جشنواره فرهنگی در سطح کشورهای که در مسیرِ جاده باستانی ابریشم قرار دارند_ و کنسرت بزرگ «جشن همدلی»ـ که این‌همه تنها در بامیان ممکن است و امکان‌پذیر می‌شودـ در سایه‌ی امنیتِ کامل و استقبالِ بی‌شایبه‌ی مردم از مهمان‌های داخلی و خارجی، به خوبی بیان‌گر «آرمان‌شهر»بودن بامیان برای مردمان خسته از جنگ و مدنیت‌خواه می‌باشد. اما، واقع اینکه بامیان آرمان‌شهر نیست، بلکه شهری است در «سمت چشم کور کابل»، در درونِ همین جغرافیای خون و سیاهی. بامیان بر علاوه یک ولایت، یک ارزش نیز است. استفاده مقوله «آرمان‌شهر» برای بامیان، در حالی‌که هم‌چون شهری واقعیت دارد، درست نیست. می‌خواهم بعداز این برای بامیان مقوله‌ی «بامیان‌شهر» را استفاده کنم که نسبت به دیگر شهرهای افغانستان یک ارزش نیک و یک مدینه‌ی فاضله به حساب آید. در زمانی‌که فضایی سیاسی و فرهنگی افغانستان را ابرِ سیاه پوشانده، نفرت و خشونت به اوج خود رسیده است،‌ «بامیان‌شهر» میزبان جشنواره‌های بزرگِ هم‌چون؛ انتخاب بامیان به عنوان نخستین پایتخت فرهنگی کشورهای جنوب آسیا(سارک)، هفتمین جشنواره منطقوی راه ابریشم، کنسرت بزرگِ «جشن همدلی» و هم‌چنان نامزدشدن بامیان در جمله‌ی «شهرهای خلاق جهان» از بابت صنایع دستی؛ که این همه در بامیان ممکن بوده می‌تواند، که این برنامه‌ها قرار ذیل برگزار گردید.
دور نخستِ جشنواره سارک:
جشنواره انتخاب بامیان به عنوان نخستین پایتخت فرهنگی هشت کشور جنوب آسیا (سارک) به مدت سه روز (15- 17سنبله) در مرکز بامیان با برنامه‌های افتتاحیه در هوتل «غلغله»، کنسرت موسیقی، نمایش‌گاه کتاب و صنایع دستی از تمام ولایات کشور در پارک ولایت، شبِ شعر و نمایشِ غذاهای محلی بامیان در شهر تاریخی «غلغله»، روشنایی‌ای تندیس بزرگ بودا(صلصال) با نور سه بُعدی توسط زوج چینی و کنسرت موسیقی در نخستین پارک ملی کشور«بندامیر» بدون هیچ‌گونه تهدیدات امنیتی برگزار گردید. که در این برنامه‌ها تعدادِ بی‌شماری از گردشگران داخلی و خارجی اشتراک نموده بودند.
کمپ هنری سارک و هفتمین جشنواره راه ابریشم:
دومین دور جشنواره سارک با عنوان «افتتاح کمپ هنری سارک» هم‌زمان با «هفتمین جشنواره راه ابریشم»؛ که جشنواره راه ابریشم یک جشنواره فرهنگی و منطقوی است که همه ساله در کشورهای مختلف که در مسیر جاده ابریشم موقعیت دارند، طبق فرهنگ و عنعنات خودشان برگزار می‌شود و در افغانستان این هفتمین سال است که جشنواره راه ابریشم در ولایت بامیان، به مدت پنج روز با برنامه‌های متنوع در سایه‌ی امنیت کامل و بدون کدام تهدیدات امنیتی برگزار گردید.
روز اول:
دوشنبه دوم برج سنبله برنامه افتتاحیه کمپ هنرمندان سارک و هفتمین جشنواره راه ابریشم در هوتل غلغله با اشتراک والی بامیان، نمایندگان پارلمان، نمایندگان شورای ولایتی، رؤسای ادارات دولتی، مقامات امنیتی بامیان، مقامات از وزارت اطلاعات و فرهنگ، مهمان‌های ویژه از کابل و هنرمندان کشورهای حوزه سارک (بجز هنرمندان هند و پاکستان که شرکت نکرده بود) برگزار شده و بعداز ظهر افتتاح نمایشگاه کمپ هنرمندان سارک در مرکز آموزش میراث های فرهنگی برگزار گردید.
روز دوم:
شام روز سه شنبه سوم سنبله برنامه نمایش غذاهای محلی بامیان با اشتراک مهمان‌های ویژه از کابل و کشورهای حوزه سارک در مرکز معلومات گردشگری، در جوار مجسمه ی بزرگ «صلصال» برگزار شده و بعداز آن با افکندن نور سه بُعدی بر رواق خالی «صلصال» یکبار دیگر روشنایی(بودا) را به بامیان برگشت. اشتراک کنندگان در موقع روشنایی صلصال از خوشحالی فریاد می‌کشیدند، عکس و فلم می‌گرفتند و بسیاری تحت تأثیر این رخداد رفته و اشک می‌ریختند. نمایش بودا توسط نور سه بُعدی به دو گونه بود، یکبار نمایش مجسمه‌ی سالم صلصال که در دل صخره‌ی در شمال‌غرب‌ شهر کنونی بامیان و مقابل شهر باستانی غلغله، که  در زمان «کشنکا» ساخته شده بود و بعداز چندبار تخریب در زمان حکومت طالبان کاملن نابود و تخریب شد. و دیگر نمایش تندیس (سیداراتا بودا).
روز سوم:
روز سوم جشنواره‌ افتتاح نمایشگاه صنایع دستی در پارک ولایت و همچنان کنسرت موسیقی با اشتراک هنرمندان محبوب کشور و حضور پُر شور مردم بامیان و مهمان‌های داخلی و خارجی در پارک ولایت برگزار گردید. هنرمندانِ‌ محبوب و شناخته‌ شده‌ای که در این کنسرت آواز خواندند؛ حمید سخی‌زاده، سید انور آزاد، آرش بارز، سحر آرین و ناصر سروش بودند.


سقوط...

رییسِ مرتجع دولت تقلب که وقتی اکتِ مذهبی‌بودن را می‌کند، و مذهب که حقانیت را فقط با نماینده‌های مذهب می‌داند و بس؛ بااین بازخورد روشن است که هیچ گونه اراده‌ی برای نابودی طالبان و تفکر طالبانی در درون این دولتِ تقلب و فاسد، و همچنان در نزدِ عامِ مردم وجود ندارد، چرا که همه در هرصورت برای رضایت خدای واحد می‌جنگند که برای همه تعریف همانی دارد. همه در درون توهمی می‌لولند و به پای بت‌واره‌ی خود را قربانی می‌کنند که از سرِ جهالت برای خود ساخته اند و ایمان آورده اند که زنده شده اند تا برای او بمیرند، نه این‌که زنده شده اند تا برای خود زنده‌گی کنند. حالا این باورِ خشن طالبانی‌ در رگ و خون گرداننده‌گان قدرت و بازی‌گران سیاست ریشه دوانده و در واقع ارگ‌نشینان و تمام افرادی که درِ قدرت‌خانه‌های کابل بر چوکی‌ها نشسته اند، به نوعی طالب اند. و هم‌چنان این شرکت سهامیِ سیاستِ سیاه(حکومت وحدت ملی) برساخت اراده‌ی جامعه‌ی متقلب و فاسد و طالبانی است که با فکر طالبانی به بربریت و توحشِ خویش خوش اند و به دام جهل وِ تباهی فرو رفته اند. این وضعیت وحشت‌ناک در واقع سرنوشت محتوم مردمی است که هیچ نوع اراده‌ی تغییر اساسی در باورهای خرافی شان نیست. با این‌همه با همچون وضعیتِ وخیم باید تا پایان جریانِ تاریخِ شب‌گون، انحطاط و بربریت اعتقادی برویم تا شاید به آغاز نو برسیم. نسلِ خشن و دارنده‌ تفکر طالبانیسم را باید فکرِ طالبانی‌ای خودِ شان نابود کنند تا شاید اُفق دیگری بر نسل نو گشوده شود. تا در باورِ عامِ مردم تغییرات نیاید، هیچ امیدی به ظهور روشنایی نیست و همه‌ محکوم به سقوط هستیم. اگر این وضعیت وخیم و وحشت‌ناک در مناطق جنوب، شرق و شمال افغانستان استیلاء یافته است و این رخدادهای شوم امکان‌پذیر می‌شود، حتمن عامِ مردم با طالبان همکار است و از طالبان زیاد هم بد شان نمی‌آیند.

طرحِ نو می‌باید!

در دولت‌های مدرن و نظام‌های مردم‌سالار مدیریت قدرت، کنترول و تأمین امنیتِ یک کشور را جنرالان و سرباز‌ان در میدان‌های نبرد تضمین نمی‌توانند؛ جنرالان و سربازان در واقع ابزار و وسیله‌ی هستند برای دفاع از منافع سیاست‌گران و بازی‌گران قدرت که ممکن این منافع سیاسی منافع جمعی و انسانی باشند که به فداکردن جانِ جنرال و سرباز می‌ارزد و ممکن که در عقب شهامت و قهرمانی آن‌ها، مهره‌های سوخته به بازار سیاست‌های پلشت شان رونق ‌بخشند که در این‌صورت خون جنرال و سربازِ صادق و وفادار به هدر می‌رود. جنرالان و سربازان ابزارهای انسانی‌ای هستند که استراتیژی سیاست‌گران را در میدان‌های نبرد به نمایش می‌گذارند و عملی می‌کنند. هیچ جنرال یا هیچ سربازی نمی‌داند که برای چه می‌جنگد و برای احیای کدام ارزشِ جان می‌دهد، برای جنرالان و سربازان چگونه‌ مبارزه کردن و سرباختن برای حاکمیت قانون و ارزش‌ها که این قانون و ارزش‌ها را نخبه‌های مملکت با درنظرداشت منافع طبقه‌ای، منطقه‌ای، قبیله‌ای و قومی شان ساخته اند، آموخته می‌شود که نافرمانی نکنند. سربازی که در میدان نبرد از امر مافوق سر باز بزند سرباز نیست و مافوق سرباز سیاست‌گر است؛ و چه بسا جنرالان و سربازان که کُنهِ نبرد شان برخلاف باورمندی شان بوده اند ولی نمی‌دانستند. در دولت‌های مدرن و نظام‌های مردم‌سالار سیاست‌مداران هستند که با اقتدارسیاسی و سرمایه‌ ملی که در اختیار دارند، تدبیر می‌کنند و یک کشور را مدیریت می‌نمایند. سیستم و نظام است که وضعیت را مدیریت می‌کند. اما، در افغانستان از آن‌جای که سیستم و نظام با رویکرد قبیله‌ای، مذهبی و مناسکی تعریف شده و بیرون از تجربه تاریخی مردم بر مردم توسط کسانی‌که خودشان به مؤلفه‌های دولت مدرن و نظام مردم‌سالاری باورمند نبودند و خودشان عامل فساد و تباهی کشور بودند تحمیل شد، که این نظام پاسخ‌گو نیست. واقع این‌که این مُدل غربی مدیریت قدرت در افغانستان که کشوری دارای شکاف‌های گوناگونِ اجتماعی می‌باشد و همه‌ی این شکاف‌های اجتماعی فعال بوده و بر همدیگر بار می‌باشند، پاسخ‌گوی نیازهای انسان افغانستانی نیست و این مُدل غربی‌ای مدیریت قدرت نمی‌تواند بر تنش‌ها و شکاف‌های اجتماعی فایق آید و با ملت‌سازی بین اقوام و مذاهب، جامعه‌ی پاره پاره افغانی را به‌سامان کند. این رژیم مردم‌سالارمآبانه در واقع راهی است به پاکستان و اشتباه بزرگ و جبران‌ناپذیر است که ما بی‌مورد به آن دل بسته‌ایم. بدون شک اگر مُدل مدیریت قدرت در «کره جنوبی» که در زمان به قدرت رسیدن «جنرال پارک» عملی شد، در افغانستان عملی می‌شد، بیش‌تر از این رژیم فاشیستی که در لباس دموکراسی بر مردم تحمیل شده، کاربردِ درست‌ داشت. چنانچه که افغانستان و کره جنوبی از خیلی جهات باهمدیگر شباهت‌های داشته اند. در ﺳﺎﻝ 1950م؛ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ نظامی ﮐره ﺷﻤﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﮐﺮﻩ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺣﻤﻠﻪ کردند و تمام زیربنا و داشته‌های کره جنوبی را نابود ساختند که افغانستان نیز در. زمان حکومت مجاهدین و طالبان نابود شد. ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﻫﻔﺘﻢ ﮊﻭﺋﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﻝ ﺷﻮﺭﺍﯼ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻣﻠﻞ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺳﭙﺎﻫﯿﺎﻥ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﮐﺸﻮﺭ ﻫﺎﯼ ﻋﻀﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﺎ ﻗﻮﺍﯼ ﮐﺮﻩ ﺷﻤﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺘﺎﻓﺖ. ﺟﻨﮓ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻗﻮﺍﯼ ﮐﺮﻩ ﺷﻤﺎﻟﯽ ﻋﻘﺐ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪ. ﺳﯿﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﮐﺮﻩ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺎﺕ ﻣﺎﺭﺱ 1960م؛ «ﺭﯼ» ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻬﺎﺭﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺭﯾﺎﺳﺖ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﻭ ﺷﻮﺭﺵ ﻣﺮﺩﻡ که از اوج گرفتن فساداداری خسته شده بودند، ﺍﺳﺘﻌﻔﺎﺀ ﺩﺍﺩ. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1961 ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﻧﻈﺎﻣﯿﺎﻥ ﺗﺤﺖ ﺭﻫﺒﺮﯼ «جنرال ﭘﺎﺭﮎ ﭼﻮﻧﮓ ﻫﯽ» ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. ﺣﮑﻮﻣﺖ جنرال پارک 18 ﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﻃﻮﻝ ﺍﻧﺠﺎﻣﯿﺪ که در این مدت انگاره‌های منفی که درباره کره جنوبی وجود داشت، همه را باطل کرد و از کره جنوبی یک کشور بزرگ اقتصادی در سطح جهان ساخت. در افغانستان نیز نیاز است که نیروهای اجتماعی‌ای که معتقد به گذار از وضعیت بزرخی اکنون هستند، در هماهنگی با همدیگر به این روندِ شوم سیاست‌رانی‌های قوم‌گرایانه و ناانسانی خاتمه دهند و نخبه‌های افغانی به جای فرار از کشور و فتواهای آنلان انترنتی، پوشالی و رنگارنگ از پُشت میز در کشورهای اروپا و آمریکا، بیایند در کشورشان و وظیفه‌ی انسانی و وجدانی شان را به انجام رسانند -البته این هم در همچون وضعیت توقعی است در حد توهم- تا باشد که انسانیت دوباره در این سرزمین احیا شود؛ و همه‌روزه جنرالان، سربازان و فرزندان این مرز و بوم برای تأمین منافع مهره‌های سیاسی کشورهای منطقه کشته نشوند و با ایمان کامل به انسانیت برای تأمین امنیت در مملکت شان سربلند باشند.

داوود؛ خنیاگرِ درد و خاطره



آن‌گاه که پای نغمه‌های مسیحایی و جان‌بخش داوود سرخوش به وسط کشیده می‌شود، محفل‌ها رنگ و بوی دیگری به خود می‌گیرند، صدای داوود سرخوش برای انسان دردکشیده‌ی هزاره در این «سرزمین خسته خسته از جفا...» و پتیاره قداست دارد. این صدا؛ این معجزه‌ی «بودنِ» مردمِ ما، صحنه‌های خونین نبرد برای زنده ماندن در جنگ با انحصارگران قدرت و نوستالژی مقاومت در برابر بیدادگری و استبداد تاریخی را تداعی و بازخوانی می‌کند. داوود سرخوش پیغام‌آور روشنایی و امید برای نسل پسین هزاره که در متن تحولات و دگردیسی تاریخ قوم خویش، و هم‌چنان زمان گذاشتن نقطه‌ی پایان تاریخ شوم و سیاه نبوده‌اند، است. داوود روایت‌گر حدیث نفیِ کتمان هویت از روزهای شب‌گون و شب‌های بی‌چراغ، دیوارنگاری‌های از خون اطفال هزاره (این یادگار آغاگل است، بخند!) و صدای در هم تنیده با دمبوره از گذشته‌ی غمبار و تراژیک این سرزمین می‌باشد. در وجودِ داوود سرخوش دردی به درازنای تاریخ غمبار هزاره‌ی داوود نهفته است که از حنجره‌ی او صدای ناله‌های سوزناک را بیرون می‌دهد. داوود سراپا درد و فریاد خلق دردکشیده‌ی هزاره‌ی خود است که بعداز سال‌ها سکوت وحشتناک، از حنجره‌ی داوود فریاد (دیگه نیوم جوالی، دیگه نیوم جوالی) طنین‌انداز شد؛ یعنی داوود آواز مقدس «بودنِ» ما شد، آواز مقدسِ لحظه‌های خطر که در پناه نجوایی بودن‌مان به آرامش می‌رسیدیم و دلِ ناآرام‌مان را تسلی می‌دادیم. داوود از زخم‌ها، دردها و رنج‌های بی‌شمار خلق خویش روایت کرده است، تا با بازگفت و بازخوانی روایت دردها و زخم‌های تاریخی خویش بشود درس گرفت، تکانه‌ی داد و بیدار ماند.

استبداد تاریخی و سیاست حذف هویتی هزاره توسط  دژخیمان پلیشت عصر، حلقوم خلق قهرمان هزاره‌ی داوود را محکم فشرده بود، صدای عدالت برای انسانیّت و هزاره‌ی‌ داوود در گلو خشکیده و نفس نفس می‌زد. اما، داوود از این نفس نفس زدن‌های هزاره‌ی خود فریاد بلندی ساخت. فریاد بلند به بلندای کوه بابا در بامیان (نفس نفس موشوم بی بولغه فریاد). فریاد مقاومت و آزادی‌خواهی برای زندگی کردن در عصری که چندی قبل از آن هزاره بودن را جرم می‌پنداشتند.

داوود؛ خنیاگر درد، خون، فاجعه و خاطره‌ی هزاره برای هزاره است (الیگو بوری آوشار و پغمو) که در امتداد آواز بلند داوود، هویت هزاره نیز بلند بوده و خواهد ماند. حتا عاشقانه‌های داوود نیز روایتی از رنج است، رنجی که نجوایی مقدس را نمود داده است. تنها آواز نیست که ماندنی باشد، درون‌مایه‌ی کلام و گفتنی‌ای که آواز بیرون‌داد آن در قالب موسیقی است، نیز ماندنی می‌باشد. نغمه‌های داوود برای همیشه و تا هزاره‌ی داوود است، ماندنی است، چرا که داوود از درد، رنج، فاجعه و خاطره‌ی تلخ که در زندگی هزاره‌ی داوود رخ داده است، با قداست آواز تارهای دمبوره خوانده است؛ و در پیوستار تاریخ سیاه استبداد با آواز مسیحایی و تارهای بی‌تاب دمبوره‌ی داوود هویت یک خلق قهرمان زنده مانده است و این میراث سترگ به نسل‌های متوالی انتقال خواهند یافت، تا باشد که کتمان و ننگ هویت هیچ‌گاهی در قومی و بخصوص در هزاره‌ی داوود تکرار نشود. نغمه‌های داوود پیرنگ تاریخ هزاره است که اکنون هزاره مدیون آواز بی‌مانند، کلام و دمبوره‌ی داوود می‌باشد و این آواز بلند هزاره را باید ارج گذاشت و پاس داشت.

اقنوم زندگی

هر انسانی محکوم به زندگی است، چون انسان است و اینکه یکی از لازمه های انسان بودن زنده بودن است، زنده بودن بخشی از زندگی است. زندگی اما، روند رسیدن به مرگ پنداشت می شود و این بهانه-ی برای خودفریبی بیش نیست. مثلن؛ حرکت ثانیه ها و گذشت زمان را زندگی می دانیم، از روی دیگر اما، گذشت هر ثانیه یعنی نزدیک شدن به مرگ، به آسایش ابدی، رسیدن به آنچه که در آن هیچ چیزی معنا ندارد. رسیدن به فنا و عدم و به آنچه که هیچ است. دیگر اینکه اگر انسان را حیوان توجیه-گر در نظر بگیریم، بر مبنای این حکم، فاصله از تولد تا رسیدن به مرگ را زندگی نام نهاده و اصالت مرگ را توجیه می کنیم تا خود را فریب دهیم. واقع اما، زندگی در ذات خود ارزش زندگی کردن را ندارد، چون از خود جوهر و اقنوم ندارد. مرگ اقنوم زندگی است. ما برای اینکه به مرگ برسیم، زندگی می کنیم و برای اینکه زندگی کنیم باید برای زندگی اقنوم تصنعی(غیر از مرگ) بسازیم تا خود را با بزرگ-ترین فریب(زندگی) وفق دهیم که این اقنوم سازی ممکن به گونه های متفاوت برساخته شود و در سیمای خدای-گونه بر ما متجلی گردد. و اما، همچنان باید زندگی کرد، چرا که مرگ فرآمد محتوم است.