۱۳۹۳/۰۹/۰۳

گناه ناب

انگار آتش داغ دوزخ را لمس می کردم، آتش گناه لمس تن ملایم یک فرشته زمینی؛ فضا نوروتیک شده بود و ما داشتم گناه می کردیم. نه! فرشته که گناه نمی کند، این من بودم که گناه می کردم، گناه قشنگ و ناب، گناه در آغوش کشیدن تن نازک و سپید فرشته ی که انضمامی ترین نوع گناه است و تمام لذت سپیدی شعله های داغ آتش سوزنده ی دوزخ در تن ملایم فرشته ی زمینی فروکاست کرده بود و من داشتم از آن لذت می بردم. آه! و چه زشت و بی مزه است که در عالم هپروت می آیی و خودی عرضه می کنی.

زهرا حسین زاده؛ جواهر سرزمینم

همشهری افتخارآفرین ام، زهرا حسين‌زاده يا به خوانش همولايتي‌هايش«جواهر»،21 دلو(بهمن) 1358 در ولسوالي لعل و سرجنگل از توابع ولايت غور ديده به جهان گشود. يكساله بود كه اندوه بزرگ مهاجرت در جانش رخنه بست تا او بيش از سه دهه ساكن گلشهر در مشهد مقدس گردد. در رشته علوم تجربي ديپلم گرفت و تا مقطع كارشناسي ارشد فلسفه و كلام ادامه تحصيل داد. از سال 78 به طور جدي به ادبيات رو آورد و طبع خود را در قالب‌هاي مختلف ادبي آزمود. از او آثار فراواني در مطبوعات ايران و افغانستان و در كتب مختلف منتشر شده است. وي در مقالات خود اغلب به موضوعات مرتبط با زنان پرداخته است. شعر، اصلي ترين دغدغه ايشان، دو مجموعه با نام‌هاي «نامه‌اي از لاله كوهي» و «پلنگ در پرانتز» را براي او به ارمغان داشت كه توسط انتشارات عرفان و سپيده باوران به چاپ رسيده است و يك مجموعه هم با نام « دو پاره شمايل بر پوست گوزن» آماده چاپ دارد.حسين زاده در بيشتر قالب‌هاي شعر موفق عمل كرده است اما در غزل بيش از بقيه مشهور است. مهاجرت، رنج‌هاي زيادي برايش به همراه داشته است آنقدر كه هنوز مزارع پنبه تربت جام ، كوره‌هاي آجرپزي شترك و باغ‌هاي سيب خراسان را از ياد نبرده است.
ايشان در مسووليت‌هاي مختلفي ايفاي وظيفه نموده است كه مهم‌ترين آنها عبارتند از:
1- رياست بنياد رهبر شهيد در مشهد بين سالهاي 76- 74
2- مديريت مدرسه فاطمه‌الزهرا (س) بين سالهاي 76- 75
3- رياست انجمن شاعران و نويسندگان جوان در دفتر هنر و ادبيات مقاومت افغانستان بين سالهاي 78- 82
4- عضويت در موسسه « دردري» و تحريريه مجله خط سوم از سال 82 تا به اكنون
5- عضو تحريره حكايت
6- عضو تحريريه مجله المصطفي در كابل
زهرا حسين‌زاده همچنين، سالها به تدريس زبان و ادبيات فارسي، ادبيات عرب، دين و زندگي، منطق، مكاتب ادبي، تاريخ اديان و... در حوزه‌هاي علميه و مدارس خودگردان مهاجرين اشتغال داشته و باري به عنوان معلم نمونه انتخاب شده است.
دانشجويان ايراني و افغانستاني زيادي به بررسي شخصيت و آثار او در پايان نامه‌‌هاي خودشان مبادرت ورزيده است.
ايشان داوري چند مسابقه ادبي را نيز در كارنامه دارند كه از آن جمله مي‌توان به جايزه ادبي زمستان و خوبان پارسي گو اشاره كرد.
حسين‌زاده دربيش از صد مسابقه و جشنواره علمي، فرهنگي و هنري حائز رتبه‌ گرديده است كه در اينجا به تعدادي از آنها كه فقط مرتبط به ادبيات است، اشاره مي شود:
1- مقام اول شعر در دومين جشنواره ادبي قند پارسي
2- مقام سوم شعر در سومين جشنواره ادبي قند پارسي
3- مقام دوم شعر در چهارمين جشنواره ادبي قند پارسي
4- مقام اول شعر در پنجمين جشنواره ادبي قند پارسي
5- مقام اول شعر در جشنواره فرهنگي – تبليغي طوبي در ارديبهشت 1378
6- مقام اول شعر در جشنواره فرهنگي – تبيلغي طوبي در اسفند 1388
7- رتبه برتر شعر آزاد در چهارمين جشنواره شعر رضوي مشهد درآبان 1385
8- رتبه برتر شعر آزاد در پنجمين جشنواره شعر رضوي مشهد در آبان 1386
9- رتبه برتر شعر رضوي در ششمين جشنواره شعر رضوي مشهد در 1387
10- رتبه برتر شعر رضوي در هفتمين جشنواره شعر رضوي مشهد در 1388
11- رتبه برتر شعر رضوي در نهمين جشنواره شعر رضوي مشهد در1390
12- مقام اول شعر رضوي درنهمين جشنواره شعر رضوي خراسان در 1390
13- مقام اول شعر در نخستين كنگره سيد جمال در دانشگاه بين‌الملي امام خميني
14- مقام اول شعر در جشنواره هنر متعالي در 1388
15- تقدير شده در هفتمين كنكره شعر و داستان بندرعباس در آذر 1386
16- تقدير شده درهفتمين جشنواره شب هاي شهريور
17- برنده در جشنواره شعر عاشورايي حوزه در اسفند 1384
18- مقام دوم شعر در همايش دانشجويي ادبيات عاشورايي در 1390
19- مقام دوم داستان در چهارمين جشنواره نشريات تجربي در پاييز 1383
20- برگزيده در شب شعر كوثر در تيرماه 1387
21- مقام دوم شعر در مسابقات بزرگ شميم رحمت
22- برنده خاطره نويسي در اولين جشنواره سراسري اعتكاف در 1391
23- تقدير شده در جايزه صلح سيمرغ در 1391
24- چهره ماندگار بخش ادبي در اولين آيين تجليل از چهره هاي ماندگار مهاجرين در سال 1392 در مشهد مقدس
25- مقام برتر شعر در جشنواره رند كاغذين جامه در 1392 در دانشگاه فردوسي
26- برگزيده جشنواره سراسري شعر اشراق در سال 1392
27- نفر اول در بخش ادبي جشنواره بين المللي طوبي در سال 1393
28- نفر اول شعر پارسي زبانان در اختتاميه اولين دوره شبهاي شعر رضوي ويژه زائرين خارجي در شهريور 1393.

بانوی امید

وقتی همه‌جای افغانستان سخن از مرگ، انفجار، دود، انتحار و آتش است؛ در بامیان بانوی جوان و دانش‌آموخته‌ی بر کرسی ریاست شورای ولایتی تکیه می‌زند. در کشوری که زن تابو است و حتی صدای پای زن شهوت‌برانگیز پنداشته می‌شود و نباید از خانه بیرون شود، به مکتب برود و سبق فراگیرد، حضور یک بانوی جوان در صحنه‌ی سیاست روزنه‌ی امیدِ برای زیستن در این آشوب‌آباد است. بانوی جوان و دانش‌آموختهِ بامیانی در آغاز یک راه پُر از پیچ و خم گام نهاده و قدم جای گام های استوار «جواد ضحاک» گذاشته که می‌گفت: «حکومت افغانستان یک چشم دارد و بامیان در سمت کور آن قرار دارد». که او می‌بود تا چشم دولت و حکومت «ملاعمر»ی را بینا می‌کرد که متأسفانه گلویش را در «غوربند»‌ بریدند؛ انگار مرگ خوش‌بختی و آرامش است که انسان‌های بیدار و آگاه را فرا می‌خواند و نمی‌گذارد که بیشتر با سخافت دنیا دست و پنجه نرم کند و زجر بکشد. اما، بانوی جوان بامیانی، از سنخ ضحاک است و حالا در جای او نشسته و روحیه دادخواهی و فعالیت‌های مدنی ضحاک در او رسوخ نموده است. اولین گام را با دانش‌جویان «پس‌کوچه‌نشین» در روز دانشجو برداشت و در «پس‌کوچه»های بامیان سخن گفت. برای بانوی امید که روزنه‌ی امید گشود و نشان داد که طیبه خاوری بانوی جوانِ تازه از دانشگاه فارغ شده، می‌تواند کاندید شود و رقابت کند، رأی بگیرد و رییس شورای ولایتی شود. اما، او نیاز به پشتوانه‌ی بامیانی‌ها دارد تا بتواند برای مردم خود کاری کند. برای بانوی امید‌بخش برای افغانستان جدید آرزوی موفقیت هر بیشتر دارم و این پُست را برای ایشان و جامعه مدنی بامیان تبریک می‌گویم.

لب

«مانی» اگر می‌بود، لبانت را نازک و آب‌دار ترسیم می‌نمود. در دوات خود شراب می ریخت و رنگ سرخ لبانت را با مخلوط شراب، پوف‌کرده و لعاب‌دار در «انگلیون» می‌کشید که تا بیشتر نوشیدنی شود. لبانت بوسیدنی نیست، بلکه نوشیدنی است.
 ‎

خودنگاری های برای دیگران

در جامعه شناسی ادییات تعریف نسبتأ جامع که از کتاب ارائه شده، کتاب را «ماده ی از جنس و قطع معین و احتمالأ به صورت تاخورده یا طوماری که بر آن علامت هایی حاکی از برخی داده های فکری نقش می بندد»، می دانند. طوماری که در آن خودنگاری های یک آفرینشگر در قالب واژه های قراردادی آراسته می شود و معنی می یابد. هر آفرینشگر به هنگام خلق یک اثر یا دمیدن روح در کالبد واژه ها، مخاطبی را مدنظر دارد و برایش مهم نیست که این مخاطب به چه تعداد می رسد، ممکن است یک نفر باشد که علامت های سرگردان که برآیند داده های فکری اوست، بخواند و حتی آن یک نفر خودش باشد. هر نویسنده ی به نوعی از خود و برای خودش می نویسد و هر یادداشتی را می شود گفت در نهایت به نوعی «اتوبیوگرافی» است که از خود برای خود و اما برای دیگران می نویسد. در واقع یادداشت های یک کتاب و همچنان پاره نگاری های که در فیس_بوک گذاشته می شود، همان فکر آفرینشگر است که صورت علامات و نشانه های بی ریخت و قراردادی را در خود گرفته است و نویسنده در واقع هر آنچه که می آفریند، از خود و برای خود می نویسد که دیگران در ظل خودش خودنگاری هایش را می خواند.
پ.ن: آنچه که در اول تعریف کتاب از دید جامعه شناسی ادبیات ذکر شد، بیشتر قسمت آخر و مورد «علامت های حاکی از برخی داده های فکری» در این یادداشت در نظر است. یعنی اینکه یادداشت های روزانه ی که در فیس_بوک گذاشته می شود، به نوعی پاره ی از یک کتاب ناتمام است.

دلتنگی

دلتنگی برایم نوعی لذت شده، لذتی شبیه مرگ و درد، با مرگ روح سرگردان آزاد می شود و پرواز می کند؛ وقتی دلتنگ می شوم انگار دلم قرق می شود و آنگاه همه چیز را در خودم هلاک می کنم، در فضای آکنده از مرگ خاطره ها نفس تلخ می کشم و لذت می برم.

جای لعلی ها خالی است!

لعل و سرجنگل یکی از ولسوالی های پر نفوس هزاره جات است. لعلی ها در همبستگی هزاره ها و تشکل حزب وحدت نقش بسزای داشتند، «سید محمد امین سجادی» یکی از چهره های اثرگذار و برجسته حزب وحدت و همدم خاص بابه مزاری بود. اما حالا در شرایط حساس در سهم گیری از قدرت سیاسی نقش لعلی ها بی رنگ است و جای لعلی ها در عرصه های مختلف خالی است. هزاره های دیگر نقاط به طور پیوسته در همه ی عرصه ها حضور داشته اند، از رسانه تا مدیریت قدرت و استادی دانشگاه ها از وجود شان خالی نبوده و به طور انداموار فعالیت نموده اند. اما لعلی ها در یک عزلت مرگبار و خفقان به سر برده و دارند در سکوت می پوسند. در حکومت قبلی لعلی ها یک وزیر در کابینه داشتند که به غیر از مشاوران و دوستانش، کسی حتا از نامش خبر نداشته و ندارند. «دکتر حسن عبداللهی» وزیر شهر سازی و مسکن، که در رابطه به لعل و مشکلات لعلی ها از شمار بی خاصیت ترین افراد به حساب می رود. فرد دیگری از لعل «دکتر جعفرمهدوی» دبیرکل حزب ملت یکی از انشعابی های حزب محمد محقق که مردم به لعلی بودن ایشان دل خوش نموده بودند، اما مهدوی در هر جمعی که رسید خود را از همان جا معرفی کرد و منکر لعلی بودنش شد. زادگاه فرد در واقع همه چیز فرد است و پیوند فرد با زارگاهش ناگسستی است ولی ایشان گسست. از مهدوی فقط شرارت ها و معامله گری ها برای لعلی ها ماند که «عبدالحمید ناطقی» نماینده مورد حمایت ایشان در شورای ولایتی غور، اعتماد مردم لعل را به داود غفاری فروخت تا غفاری به سنا برود. در دانشگاه ها و محیط های اکادمیک که از لعلی ها هیچ خبری نیست که روی شان به عنوان کادر علمی حساب شود. از چهره های علمی و اکامیک لعل «اسد بودا» است که در «مدینه فاضله» خود گم شده است و در ارزگان خیال خود آواره و سرگردان می گردد و غم بردگان هزاره در دوران عبدالرحمان را می خورد و از دختران «کوبانی» می نویسد، ولی در زادگاهش دختران در زیر «سبد چل/ فضله حیوانات» قامت شان خم شده و گیسوان پری_گونه ی شان در «غال»کردن سفید شده اند.
ولایت بامیان قلب هزارستان بزرگ است و نمادِ از مشت هزاره ها که همه در آن به یکی بودن و وحدت شان معنی می بخشند، اما از حضور لعلی ها در موسسات و دانشگاه بامیان به عنوان استاد یا حداقل یک کارمند دهن دروازه هم خبری نیست. مل پاسوال خدایار قدسی قومندان امنیه بامیان در طول یک سال وظیفه ی که در بامیان دارد، حد اقل یک بار در جمع دانشجویان لعلی حاضر نشده و گویا خود را از لعل نمی داند و عار می کند که خودش را لعلی بداند.
در رسانه های صوتی و تصویری از لعلی ها هیچ کسی نیست که در برابر دوربین از مشکلات لعل بگوید و زبان گویایی لعلی ها در جهان رسانه ی باشد. در هیچ گفتمان شاهد تحلیل گر و کارشناس لعلی در موضوعات مختلف نیستیم. در عرصه ی نظامی و اردو کشور تنها جنرال لعلی ها «مراد علی مراد» است که با یگ گل بهار نمی شود. جای لعلی ها در کل در تمام عرصه ها خالی است و اگر کدام لعلی ای که در جای رسیده به لعلی بودنش پشت کرده و پیوند خود را با لعل قطع کرده است. لعل و سرجنگل تبدیل به سرزمین نفرین شده ها و گورستان مرده های متحرک شده است.

۱۳۹۳/۰۸/۱۴

بز شیرغه

     طرف مسجد می‌رفتم که ارباب و آخوند را برخوردم، گفتند که امسال هم چوپان رمه «نوبت‌رَو» ما باش، برایت از سال گذشته مقدارزیادتر مزد می‌دهیم. اگر امسال هم چوپانی کنی در بدل هر گوسفند، بیست «پاو»گندم پرداخت می‌کنیم. من که دیگر جای وعده نداده بودم، پذیرفتم. چند روز بعد ارباب دنبالم نفر فرستاد که بیایم رمه را از زیر «قرآن» بگذرانم و «ساعت‌نامه» کنم. «توبره»ام را که خاک گرفته بود،  برداشتم و رفتم که کلان‌های «نوبت‌رَو» همه جمع بودند و منتظر من ایستاده بودند که بیایم و رمه را حرکت دهم. گوسفند ها که زمستان خوب علف نخورده بود و همچنان  از اینکه جای‌به‌جای بود، از بردن به چراگاه های دور عاجزی می‌کردن، ولی  من بعد از روز اول جاهای  دور بردم_اول بهار چراگاه هم نیست که گوسفندان بچرند_ چند روزی گذشت، شب ها خیلی خسته می‌شدم.  زمستان‌ها در یک خانه کارگری می‌کردم  و فصل بهار که می‌رسید، چوپانی گوسفندان را می‌گرفتم و جای خوابم در طول سال مسجد بود.
        ساعت نزدیکی ظهر بود که ابرها غرولند را شروع کردن و آسمان قیر شد و رنگ شب را به خود گرفت.  تیر آتشی از آسمان به زمین می‌آمد، رمه از ترس صدای رعد و برق دوّر هم جمع شده بودن. من نیزه‌ی که سر چوب خود نصب کرده بودم برای اینکه از خودم و رمه  محافظت کرده باشم و همچنان برای کندن «للک» و «چوکری» که البته «چوکری» هنوز زمانش نرسیده بود، را در زیر بالاپوش سیاه که یادم نیست چند پینه خورده بود، مخفی می‌کردم که مبادا آتشک بزند و مرا بکُشد.  باران شدت گرفت، رمه را به طرف قریه حرکت دادم. اما،  «بز شیرغه»ی  که از پاه افتاده بود، خوابید. زدم برنخواست، از گوش‌اش کشیدم باز هم حرکت نکرد. او انگار هوس مرگ کرده بود، هوس اینکه روزی جسد او را آدم ها زیارت کنند و از خوابگاه او مکان مقدس بسازند.
       دیگر چاره‌ی نداشتم، چاقوی «پای‌قاده» را از داخل«توبره»ام  بیرون کردم، روی «بز شیرغه» را به طرف قبله  چرخاندم و با گفتن «الله اکبر» حلال‌ش نمودم. هوا سرد شده بود، من هم خیلی خسته بودم و همچنان سردی و باران زیاد مرا خسته و بی‌حرکت کرده بود. برای انتقال لاشه بز به قریه  توان نداشتم. در فکرم چاره‌ی رسید که او را باید تا فردا در جای مخفی کنم که مبادا کدام حیوان از راه سررسیده و نخورد؛  تا اینکه صاحبش را خبر کنم که بیاید و ببرد. لاشه را در «چوقوری»ی گذاشتم و اطرافش را سنگ چیدم. برای اینکه فردا وقتی می‌آیم جای او را گم نکرده باشم، نیزه‌ام را در کنارش زدم و دستمال گردن‌ام را سر نیزه بیرق نمودم. رمه را حرکت دادم، نزدیکی قریه که رسیدم از تمام بدنم عرق می‌ریخت. تااینکه به قریه برسم، قوز کرده بودم. دلم درد گرفته بود که انگار من هوس رفتن از دنبال «بز شیرغه» کرده باشم، به خودم می‌پیچیدم. دیگر باران نمی بارید، رمه را به قریه رسانده بودم، خانه آخوند  که سر راه بود_زن آخوند عمه‌ام می‌شد_ درآمدم. عمه‌‌‌ام به طور فوری برایم «کشکیو» جور کرد، خوردم هیچ اثری نکرد. مجبور شدند که مرا به پیش داکتر_آنوقت داکتری هم نبود_ ببرند، سوار خر کردند و به مرکز ولسوالی انتقالم دادند. داکتر برایم شربت و چند تخته قرص داد که آن وقت کمی سرحال آمده بودم. کسانیکه مرا آورده بودند خود شان به قریه برگشتند. من خواسته بودم که چند روزی در مرکز ولسوالی می‌مانم و بر می‌گردم، برایم یک مقدار پول داده بودن.
      سال گذشته یک رفیق‌ام که در خانه ارباب کارگر بود، فرار کرده ایران رفته بود. من هم در روز اول از بیکار چرخیدن  در بازار ولسوالی خسته شده بودم، وضعیت کشور هم چندان خوب نبود. خیال رفتن ایران به سرم زد و تصمیم گرفتم که دیگر به قریه برنگردم. از پس‌اندازم که پیش آخوند بود گذشتم و با سه نفر دیگر که از خانه های شان گریخته بود، عزم سفر کردیم و  بالاخره  بعد از مشکلات و مشقتی ها از مرز پاکستان  به ایران رسیدیم. ایرانی‌ها مشغول جنگ با عراق بودند، وضعیت آن کشور هم سخت آشفته و پر از آشوب بود. ولی برای من که یک افغانی تازه وارد در یک کشور بیگانه بودم، همه چیز بی تفاوت بود. در یک مرغداری مشغول کار شدم.
       بیست و پنچ سالی گذشته بود، زن گرفته بودم؛ دو دختر و سه پسر داشتم زندگی‌ام خوب بود. در افغانستان دولت در اکثر مناطق حاکمیت داشت و امنیت به طور نسبی تأمین شده بود. اکثر افغان‌های مقیم ایران که از نیش و کنایه به تنگ آمده بودند، عزم برگشتن به سرزمین شان را نموده بودند. من هم با مصلحت خانواده به کشورم برگشتم، در ولایت هرات زمین برای خانه خریدم. خیال دیدن منطقه‌ی که روزی در آنجا چوپان بودم به سرم زد_اگر چند که کسی برای دیدن نداشتم ولی آن حس نوستالژی در من زنده شده بود که وادارم می‌کرد تا به منطقه برگردم_  به قریه برگشتم. دوستانم همه پیر شده بودند و خیلی‌های شان در جنگ‌های دهه هفتاد و دوران طالبان کشته شده بودند. بعضی‌های شان به شهرها کوچیده بودند.
        روزی جمعه بود، خانواده آخوند_ البته خود آخوند و عمه‌ام خیلی وقت بود که فوت کرده بودن_ زن‌ها«بوسراق» کردند و می‌خواستند که «مزار/مازار» بروند. مرا هم که تازه زوار بودم تعارف کردند که همرای شان به مزار بروم و زیارت کنم. من هم که سکوت قریه سرم سنگینی کرده بود، روان شدیم. خیلی وقت بود که خر سوار نشده بودم و نزدیک بود که چند بار از پشت خر به زمین بخورم. دختر عمه‌ام در راه از مزار برایم تعریف کرد؛ زیارت انگار تازه پیدا شده و خیلی شفاء دهنده بود، سال‌های خشکسالی مردم در «مزار» گاو نذر کرده و خواندن کرده بودند. مردم از جاهای دور به مزار می‌آمدند و زیارت می‌کردند، حاجت می‌طلبیدند و حتی ملای قریه، سر منبر از کرامات  مزار گفته بود و مردم را برای رفتن به آنجا تشویق نموده بود. بالاخره رسیدیم به زیارت که بیرق های رنگانگ و مکان احاطه‌بندی شده‌‌ی که دو دروازه داشت. از یک دروازه‌اش داخل می‌شدند و روبروی زیارت ایستاده، سوره فاتحه می‌خواندند و سپس از طرف راست سه مرتبه دور مزار دور می‌خوردند و از دروازه دیگری خارج می‌شدند. من هم روبروی مرقد «بز شرغه»ی که روزی خودم دفن‌اش نموده بودم، با گردن کج ایستادم. از نیزه و دستمال گردنم خبری نبود.
               
خزان 1393/ دانشگاه بامیان

جستاری در باب مرگ و زندگی

زندگی بدون مرگ معنی ندارد. نه تنها انسان ها، بلکه همه موجودات ذی_روح، برای مردن زندگی می کنند. مرگ پایان برای آغاز دیگری است، و این یعنی توالی حیات زنده جان ها در کره ی خاکی که مکان، امکانات و منابع برای زیستن محدود است. جنگ و مرگ پدیده های نو نیستند که تنها زاده ی مفاهیم چون؛ فاصله طبقاتی، تضادمنافع و ... برای انسانها باشند؛ بلکه جنگ هم_ذات و مرگ سرنوشت محتوم همه ی موجودات زنده است که محرک موتور زندگی می باشد. اما، انسانها برای ترس از مردن زندگی می کنند. برای تداوم این زندگی مجبور اند که جنگ کنند و هرکس در این جنگ مدام پیروز برآید، شایسته ی زندگی کردن است_تنازع و بقای اصلح_ و برای نایل آمدن به این پیروزی باید هر مانعی را از سرراه شان بر دارند و تسخیر کنند. انسانها برای اینکه بجنگند، زنده اند. جنگ با طبیعت، جنگ با حیوانات و جنگ با همنوع خویش. جنگ همیشه مزموم نیست گاهی هم نعیمتی بزرگ برای زندگی است؛ یک تعداد باید بمیرند تا یک تعدادی دیگر زندگی کنند، وگرنه تاکنون جای برای نشستن و برخواست در این کره ی خاکی نمی ماندن. در قانون طبیعت همه ی زنده جان ها باید مسیر مرگ را طی کنند و روزی نیست ونابود شوند تا زندگی را برای بعدی ها بگذارند که آنها فاصله ی زندگی تا مرگ را تجربه کنند و طعم اش را بچشند. اما، این جنگ مدام آدمی در هر برهه ی تاریخ تابع عوامل بخصوص آن زمان بوده است. مثلن؛ روزگاری آدمی بخاطر تفاله میوه و یا پارچه گوشت و استخوانی بین خود می جنگیدند و یکی شان را می کشتند. گاهی برای دفاع و یا تحمیل عقاید و ایدئولوژی خویش بر دیگران جنگ می کردن و جنگ منجر به مرگ و مرگ نوید زندگی می شد. نمونه ی بارز آن جنگ های صلیبی بین مسیحیان و مسلمانان و جنگ های جهانی بر محوریت آلمان که بازمانده گان ارزش زنگی را درک کردند.
و اما، زندگی، جنگ و مرگ های کنونی از کدام سنخ اند؟ هرقدر زمان به جلو آمد، مسایل پیچیده تر شد که واقعات کنونی بخشی از این پیچیده گی ها می باشد. واقع اینکه مرگ برای زندگی نعمت است. کشورهای صنعتی و توسعه یافته غربی میزان زاد و ولد و نسبت جمعیت و تولید شان را تاحدی متعادل نموده اند و برای زندگی کردن نیاز به مردن از راه جنگ ندارند؛ برای مردن انسانهای سرمایه دار غربی و تداوم زندگی، امراض چون؛ سرطان، ایدز، زردی سیاه و ... که عامل عمده اش شراب و عیاشی است، نعمت می باشد. اما، جنگ آدم های شرقی برای نان و خدا است. جوامع در حال توسعه و توسعه نیافته شرقی و مسلمان که با کثرت نفوس روبرو اند، اگر جنگ نکنند، فقر و کمبود منابع به زندگی اکثریت شان خاتمه می دهد. و اگر صلح کنند که زندگی نمی توانند، برای جوامع شرقی در شرایط کنونی دین و مذهب نعمت است، نعمتی که باعث لذت بردن آدم های شرقی از زندگی می شود. بنیادگرایی، افراطیت و رفتار نوروتیک نعمت است که عده ی را به بهشت باور شان می رساند و هیچ حقیقتی بیرون از باور آدمی وجود ندارد. زندگی مهیج لذت بخش است و «خودترقانی» مهیج ترین عمل زندگی برای آدم های شرقی است که ریشه در باور و مذهب شان دارد. زندگی، جنگ و مرگ همه نعمت است. در جنگ زندگی هر کسی که شکست بخورد، مردن حق اش است و باطلی وجود ندارد. کسی که می کشد، شایسته ی زندگی کردن است. پس برای زندگی کردن و زنده بودن باید قوی بود.

به بهانه ی زادروزم که نقطه ی شدم آویزان زندگی

دوستان لطف کردند و برایم این روز را با پیام های خوب شان تبریک گفتند، واقع اینکه دقیق معلوم نیست که در کدام روز من به جمع آدم ها افزوده شده ام؛ چرا که دهه ی هفتاد دوران اوج آشوب و آوارگی بود و اوایل زمستان 1372؛ که «عباس» به جمع آورگان پیوست، خانواده«عارفی» آن روز را یادداشت نکرده بودند و شاید هم همچون مسایلی در آن وقت بی معنی پنداشته می شده که هرکس به فکر زنده ماندن بودند، نه زندگی کردن. اما، زادروز روز آوارگی آدم هااست و آغاز برای آخر، روز ورود در برزخ دنیا و گمشدن در بین دو هیچ و لایتناهی. فاصله ی تولد و مرگ، روز و شب های است که همچون نقطه ی آویزان در کتاب زندگی به تعلیق بودن می باشد و این فاصله بسیار کم است و با یک چشم برهم زدن فرا می رسد و یک وقتی متوجه می شوی که «بیست و یک» سال گذشته و تو هنوز آواره روزگاری، برای دیگران_طبیعت هم می توان جزئي از دیگر باشد_زندگی می کنی و از داشته های دیگران تغذیه می نمایی. قدرت و توانایی هیچ اراده ی را نداری و همه چیز را دیگری برایت آماده می کند و آن هم چه دیگری که حتی نمی شناسی و مهم هم نیست که بشناسی، چرا که معلوم نیست خود آن دیگر داشته های خود را از کجا می گیرد. زمان می گذرد و تو همچنان آویزان زمانی هستی و وقتی تأمل می کنی می بینی که مثل نقطه ی که در لابلای ورق های کتاب زندگی گم شده ی و به تنهایی هیچ معنی نداری و از ترس سوختن شبیه دیگر نقاط که روی کاغذ اند، می سوزی. نه ! نقطه که نمی سوزد.
اطراف خود را می بینی که پر از نقطه است؛ یکی به تنهای سوار بر حرف و گاه با تعاون دیگری، بعضی به جبر و یا رضا به زیر رفتند و خود شان را «پ» ساختند و «پولدار» شدند وقتی بالا رفتند، خود شان را «ثروتمند» نامیدند. بعضی که توان رفتن به زیر و بالا را نداشتند، از صفحه پاک شدند و گاهی هم رفتند در آخر جمله و «کارتمام_کن» دیگران. اما، ناخودخواسته نقطه وار به دیگران معنی می سازی ولی خود همچنان صفری.
تشکر از دوستانم که به من معنی دادند و بودنم را تبریک گفتند.

پرومته؛ روح عصیان بشر!

زئوس خدای خدایان که تمام قدرت در اختیارش بود، هیچ قدرتی توان عصیان در برابر او را نداشت. اما، «پرومته» که سازنده و پدیدآورنده نوع بشر بود، در برابر زئوس عصیان کرد. او با کمک زمین و دریا یعنی آب و خاک و یا اشک چشم خود، گل اولین انسان را که بعدها در مشرق به آن «آدم» نام نهادند، بسرشت. وقتی گل سرشته شد و قالب خورد «آتنا» دختر خدای خدایان در آن دمید و به آن روح و جان بخشید. «پوزایناس» ادعا می کرد که در »فوسید« بقایای گل را که برای ساختن آدم به کار رفته بود، دیده است که بوی بدن انسان و بوی لیمویی را می داد که پرومته شیره آن را بر آن گل افشانه بود.
بین آدمیان و خدایان رفاقت بود، اما خدایان می خواستند که بر آدمیان قدرت شان را تحمیل کنند، در نتیجه بین شان شورای ترتیب دادند که قدرت سهم بندی شود و حکومت وحدت ملی نوع افغانی بسازند. وظیفه این تقسیم بندی به عهده پرومته گذاشته شد. او خدای خدایان_زئوس_ را فریب داد. وقتی خدای خدایان فهمید که او را فریب داده، خشم نمود و برای فروکش خشم خود«آتش حیات جاویدانی» را از دورن روح آدمیان بیرون کشید و آنها را فناپذیر نمود. اما، در برابر آن پرومته جرقه ای از آتش حیات جاویدان را که در کره آهنگری «هفائیستوس» شعله ور بود، دزدید و به آدمیان داد، به اینصورت بود که انسان ها را از خرد و دانش خدای برخوردار نمود.
زئوس برای باردوم خشم کرد و به هفائيستوس فرمان داد که با «خاک رس» دوشیزه زیبایی را بسازد و سپس خدایان هر کدام او را به نوبه خود آرایش کردند. او را «پاندورا» نام دادند و آنوقت »هرمس« خدای فصاحت و شیرین زبانی، مکرزنانه و دروغ های عاشقانه را در قلبش نهاد و به طرف زمین فرستاد. پاندورا وقتی به زمین رسید، همه مجذوب او شدند و او جعیه ی دربسته ای را که در زیر بغل داشت، گشود که در آن تمام دردها، غصه ها، رنج ها وبیماری ها بود، در بین آدمیان پراکنده کرد. به این ترتیب همراه با اولین زن، بدبختی نیز به دنیا آمد. خدای خدایان پرومته را اسیر کرد و با زنجیری ناگسستنی در یکی از قله های کوه های قفقاز در بند کشید و به تخته سنگ عظیم بست. سپس به عقابی دستور داد که هر روز جگر پرومته را بکشد و بخورد و شب ها جگر او را سر جایش می گذاشت. ولی او همچنان به عصیان خود ادامه می داد و تابع خدا نمی شد. پرومته به رازی واقف بود که زئوس به آن واقف نبود و می ترسید از اینکه بانابودی پرومته خودش نیز نابود شود و راز نهفته مربوط به جاویدانگی خودش باشد، به «هرکول» فرمان داد که با تیری خود عقاب قفقاز را نابود کند و پرومته را از قیدزنجیر برهاند. پرومته آزاد شد و به خدای خدایان راز را گفت که با «تتیس» که پانزده سال دیوانه وار عاشق اش بود، ازواج نکند. اگر همرای او عروسی کند از او فرزندی به دنیا می آید که روزی زئوس را از خدای کشیده و قدرت اش خواهد گرفت. خدای خدایان از تتیس گذشت.