۱۳۹۳/۰۹/۱۱

سگ جنگی خواندنی!

این روزها رویاروی دای فولادی و امیری خواندنی است. اما، می خواهم در اول کلی گویی کنم. شبی با «اسدبودا» چت داشتم، سخن از «علی امیری» پیش آمد؛ اسد تشبیه زننده ی از امیری داشت، او می گفت: امیری را باید جدی گرفت، او مثل «سگ» می نویسد. یک وقتی دیگر نوشته ی از اسد در صفحه اش خواندم که فیلسوف ها را تشبیه به سگ نموده بود و چند مورد را برشمرده بود که زندگی این دو را پیوند می داد. به راستی که فیلسوف ها مثل سگ اند. سگ ها همیشه در عزلت به فکر عمیق فرورفته اند. سگ ها؛ وقتی همه خوابند، بیدار اند و پارس می کنند. هر وقتی پارس کنند، حتمن خواب رفته ی را با دندان می گیرند. صدای سگ ها از آزاردهنده ترین صدا ها است. سگ ها در زندگی برای شان تکه استخوانی کافی است و در وفاداری دربین دیگر حیوانات مثال اند. همچنان فیلسوف ها؛ که خوراک شان فکر است و آوارگی به دنبال تکه استخوان های خرد و دانش. وقتی خرد خواب می رود و تفسیر انسانیت ناخواندنی می شود و اگر کسی هم بیدار است، حتمن به دنبال سیاست در تاریکی جهل و فریب سرگردان می گردد، فیلسوف ها بیدار اند و جستاری در باب خرد و انسانیت دارند. مثل سگ ها می غپند تا آدم های خواب رفته ی که در حال ترقیدن_انتحاری_ اند، بیدار شوند. فیلسوف ها همانند سگ ها برای زندگی کردن به تکه نان بسنده می کنند و وفادار به باور شان هستند. گزاره های جدید برای شان به مثابه گوشت در نزد سگ می ماند. فیلسوف ها ناخواسته در دنیای حیوانات قدم نهاده اند. آنها در هر برهه ی از تاریخ ناخوشایندترین و گزنده ترین پارس ها را نموده اند که نمونه ی آن «نیچه» با دندان گرفتن خدا را کشت و دینداران را در سوگ خدا نشاند. امیری فلسفه خوانده است و تا هنوز دو اثر فلسفی قابل وصف دارد، امیری در «خرد آواره» پارس های بلندی کرده و بسیاری از غول های برجسته مسلمان را دندان گرفته است. اما، فعلن سخن از «سگ جنگی» بر سر پارچه استخوان »انسانیت؛ تفسیر خواندنی« اثری از »عبدالعدل دای فولادی« است که به زعم خود دای فولادی «انسانیت؛ تفسیر خواندنی» تفسیر انسانی و مدرن از قرآن است و تفسیر درخور عصرکنونی را از قرآن نموده است. ولی امیری آن را تفسیر رمانتیک از قرآن می داند و نیش های زهرآگین و عمیق به دای فولادی زده است. نمونه؛
... نه فرهنگ ما ساده و به آسانی قابل هضم است و نه عوارض و بیماری آن این اندازه ساده است که بتوان با بوتل های دوای مانند«انسانیت؛ تفسیر خواندنی» آن را علاج کرد.... «انسانیت؛ تفسیر خواندنی» حداکثر در بهترین حالت با «هرمنوتیک بازی» های جماعت »روشنفکران دینی« به رهبری عبدالکریم سروش، در حوزه زبان فارسی قابل مقایسه است.... «انسانیت؛ تفسیر خواندنی» مجموعه از تکرار و ترادف و سخن آرایی و هنر نمایی های ادبی است؛ مجموعه از «همانی ها» و گزاره های «توتولوژیکال» است که از «قحطی معنی» رنج می برد و به »تکرار ممل« پهلو می زند.
اما؛ دای فولادی هم همچنان از کنار پارس امیری بی تفاوت نگذشته و عف بلندی زده است. او امیری را «دانشگاهی ای گزنده» خطاب کرده و با دندان از گوش امیری محکم گرفته است. «...حتا فرصت نیافتم تا برای یک ساعت هم زبان عربی را حد اقل نزدِ حضرتِ مرحوم سیدِ حکیمی بخوانم تا در سطح تلویزیون کارشناسِ امور مذهبی معرفی شوم... باری علی شریعتی گفت «فیلسوفان پُفیوزان تاریخ اند.» و آنکه رفته و فلسفه خوانده جز پفیوزی نیاموخته! بیسوادی عوام قرآن را به طاق نسیان انداخت و پفیوزی فلسفه زدگان فهمِ ذکرِ آسان برای انسانیت را در جدال ذهنی کلام محبوس کرد... به خدای حق قسم، از خوشی خندیدم که یکی از پُل خشک عربی نافهمی مرا افشا کرد و دیگری تصدیق کرد که پُلِ خشکی با حقمندی و صداقت از عربی نافهمی من چون نقصِ جدی عقلم در اقدام تفسیرِ انسانیت از قرآن هوشدار داده بود. و وقتی «تفسیر رومانتیک» را خواندم خوبتر خندیم که مراد در همه خوبتر حاصل شد!».
امیری هم وعده ی پاسخ داده که این «سگ جنگی» خواندنی است.
پ.ت: معذرت می خواهم از دو بزرگوار که تشبیه سگ از ایشان شد. البته خود این ها هم چندان از سگ متنفر نیستند؛ دای فولادی سال های قبل در یک مقاله ی تحت عنوان «سگ بد می غپد» عزیز رویش را با خواندن سگ نوازش کرده بود و امیری را که از زبان بهترین دوست اش در اول نقل قول کردم.

۱۳۹۳/۰۹/۰۳

گناه ناب

انگار آتش داغ دوزخ را لمس می کردم، آتش گناه لمس تن ملایم یک فرشته زمینی؛ فضا نوروتیک شده بود و ما داشتم گناه می کردیم. نه! فرشته که گناه نمی کند، این من بودم که گناه می کردم، گناه قشنگ و ناب، گناه در آغوش کشیدن تن نازک و سپید فرشته ی که انضمامی ترین نوع گناه است و تمام لذت سپیدی شعله های داغ آتش سوزنده ی دوزخ در تن ملایم فرشته ی زمینی فروکاست کرده بود و من داشتم از آن لذت می بردم. آه! و چه زشت و بی مزه است که در عالم هپروت می آیی و خودی عرضه می کنی.

زهرا حسین زاده؛ جواهر سرزمینم

همشهری افتخارآفرین ام، زهرا حسين‌زاده يا به خوانش همولايتي‌هايش«جواهر»،21 دلو(بهمن) 1358 در ولسوالي لعل و سرجنگل از توابع ولايت غور ديده به جهان گشود. يكساله بود كه اندوه بزرگ مهاجرت در جانش رخنه بست تا او بيش از سه دهه ساكن گلشهر در مشهد مقدس گردد. در رشته علوم تجربي ديپلم گرفت و تا مقطع كارشناسي ارشد فلسفه و كلام ادامه تحصيل داد. از سال 78 به طور جدي به ادبيات رو آورد و طبع خود را در قالب‌هاي مختلف ادبي آزمود. از او آثار فراواني در مطبوعات ايران و افغانستان و در كتب مختلف منتشر شده است. وي در مقالات خود اغلب به موضوعات مرتبط با زنان پرداخته است. شعر، اصلي ترين دغدغه ايشان، دو مجموعه با نام‌هاي «نامه‌اي از لاله كوهي» و «پلنگ در پرانتز» را براي او به ارمغان داشت كه توسط انتشارات عرفان و سپيده باوران به چاپ رسيده است و يك مجموعه هم با نام « دو پاره شمايل بر پوست گوزن» آماده چاپ دارد.حسين زاده در بيشتر قالب‌هاي شعر موفق عمل كرده است اما در غزل بيش از بقيه مشهور است. مهاجرت، رنج‌هاي زيادي برايش به همراه داشته است آنقدر كه هنوز مزارع پنبه تربت جام ، كوره‌هاي آجرپزي شترك و باغ‌هاي سيب خراسان را از ياد نبرده است.
ايشان در مسووليت‌هاي مختلفي ايفاي وظيفه نموده است كه مهم‌ترين آنها عبارتند از:
1- رياست بنياد رهبر شهيد در مشهد بين سالهاي 76- 74
2- مديريت مدرسه فاطمه‌الزهرا (س) بين سالهاي 76- 75
3- رياست انجمن شاعران و نويسندگان جوان در دفتر هنر و ادبيات مقاومت افغانستان بين سالهاي 78- 82
4- عضويت در موسسه « دردري» و تحريريه مجله خط سوم از سال 82 تا به اكنون
5- عضو تحريره حكايت
6- عضو تحريريه مجله المصطفي در كابل
زهرا حسين‌زاده همچنين، سالها به تدريس زبان و ادبيات فارسي، ادبيات عرب، دين و زندگي، منطق، مكاتب ادبي، تاريخ اديان و... در حوزه‌هاي علميه و مدارس خودگردان مهاجرين اشتغال داشته و باري به عنوان معلم نمونه انتخاب شده است.
دانشجويان ايراني و افغانستاني زيادي به بررسي شخصيت و آثار او در پايان نامه‌‌هاي خودشان مبادرت ورزيده است.
ايشان داوري چند مسابقه ادبي را نيز در كارنامه دارند كه از آن جمله مي‌توان به جايزه ادبي زمستان و خوبان پارسي گو اشاره كرد.
حسين‌زاده دربيش از صد مسابقه و جشنواره علمي، فرهنگي و هنري حائز رتبه‌ گرديده است كه در اينجا به تعدادي از آنها كه فقط مرتبط به ادبيات است، اشاره مي شود:
1- مقام اول شعر در دومين جشنواره ادبي قند پارسي
2- مقام سوم شعر در سومين جشنواره ادبي قند پارسي
3- مقام دوم شعر در چهارمين جشنواره ادبي قند پارسي
4- مقام اول شعر در پنجمين جشنواره ادبي قند پارسي
5- مقام اول شعر در جشنواره فرهنگي – تبليغي طوبي در ارديبهشت 1378
6- مقام اول شعر در جشنواره فرهنگي – تبيلغي طوبي در اسفند 1388
7- رتبه برتر شعر آزاد در چهارمين جشنواره شعر رضوي مشهد درآبان 1385
8- رتبه برتر شعر آزاد در پنجمين جشنواره شعر رضوي مشهد در آبان 1386
9- رتبه برتر شعر رضوي در ششمين جشنواره شعر رضوي مشهد در 1387
10- رتبه برتر شعر رضوي در هفتمين جشنواره شعر رضوي مشهد در 1388
11- رتبه برتر شعر رضوي در نهمين جشنواره شعر رضوي مشهد در1390
12- مقام اول شعر رضوي درنهمين جشنواره شعر رضوي خراسان در 1390
13- مقام اول شعر در نخستين كنگره سيد جمال در دانشگاه بين‌الملي امام خميني
14- مقام اول شعر در جشنواره هنر متعالي در 1388
15- تقدير شده در هفتمين كنكره شعر و داستان بندرعباس در آذر 1386
16- تقدير شده درهفتمين جشنواره شب هاي شهريور
17- برنده در جشنواره شعر عاشورايي حوزه در اسفند 1384
18- مقام دوم شعر در همايش دانشجويي ادبيات عاشورايي در 1390
19- مقام دوم داستان در چهارمين جشنواره نشريات تجربي در پاييز 1383
20- برگزيده در شب شعر كوثر در تيرماه 1387
21- مقام دوم شعر در مسابقات بزرگ شميم رحمت
22- برنده خاطره نويسي در اولين جشنواره سراسري اعتكاف در 1391
23- تقدير شده در جايزه صلح سيمرغ در 1391
24- چهره ماندگار بخش ادبي در اولين آيين تجليل از چهره هاي ماندگار مهاجرين در سال 1392 در مشهد مقدس
25- مقام برتر شعر در جشنواره رند كاغذين جامه در 1392 در دانشگاه فردوسي
26- برگزيده جشنواره سراسري شعر اشراق در سال 1392
27- نفر اول در بخش ادبي جشنواره بين المللي طوبي در سال 1393
28- نفر اول شعر پارسي زبانان در اختتاميه اولين دوره شبهاي شعر رضوي ويژه زائرين خارجي در شهريور 1393.

بانوی امید

وقتی همه‌جای افغانستان سخن از مرگ، انفجار، دود، انتحار و آتش است؛ در بامیان بانوی جوان و دانش‌آموخته‌ی بر کرسی ریاست شورای ولایتی تکیه می‌زند. در کشوری که زن تابو است و حتی صدای پای زن شهوت‌برانگیز پنداشته می‌شود و نباید از خانه بیرون شود، به مکتب برود و سبق فراگیرد، حضور یک بانوی جوان در صحنه‌ی سیاست روزنه‌ی امیدِ برای زیستن در این آشوب‌آباد است. بانوی جوان و دانش‌آموختهِ بامیانی در آغاز یک راه پُر از پیچ و خم گام نهاده و قدم جای گام های استوار «جواد ضحاک» گذاشته که می‌گفت: «حکومت افغانستان یک چشم دارد و بامیان در سمت کور آن قرار دارد». که او می‌بود تا چشم دولت و حکومت «ملاعمر»ی را بینا می‌کرد که متأسفانه گلویش را در «غوربند»‌ بریدند؛ انگار مرگ خوش‌بختی و آرامش است که انسان‌های بیدار و آگاه را فرا می‌خواند و نمی‌گذارد که بیشتر با سخافت دنیا دست و پنجه نرم کند و زجر بکشد. اما، بانوی جوان بامیانی، از سنخ ضحاک است و حالا در جای او نشسته و روحیه دادخواهی و فعالیت‌های مدنی ضحاک در او رسوخ نموده است. اولین گام را با دانش‌جویان «پس‌کوچه‌نشین» در روز دانشجو برداشت و در «پس‌کوچه»های بامیان سخن گفت. برای بانوی امید که روزنه‌ی امید گشود و نشان داد که طیبه خاوری بانوی جوانِ تازه از دانشگاه فارغ شده، می‌تواند کاندید شود و رقابت کند، رأی بگیرد و رییس شورای ولایتی شود. اما، او نیاز به پشتوانه‌ی بامیانی‌ها دارد تا بتواند برای مردم خود کاری کند. برای بانوی امید‌بخش برای افغانستان جدید آرزوی موفقیت هر بیشتر دارم و این پُست را برای ایشان و جامعه مدنی بامیان تبریک می‌گویم.

لب

«مانی» اگر می‌بود، لبانت را نازک و آب‌دار ترسیم می‌نمود. در دوات خود شراب می ریخت و رنگ سرخ لبانت را با مخلوط شراب، پوف‌کرده و لعاب‌دار در «انگلیون» می‌کشید که تا بیشتر نوشیدنی شود. لبانت بوسیدنی نیست، بلکه نوشیدنی است.
 ‎

خودنگاری های برای دیگران

در جامعه شناسی ادییات تعریف نسبتأ جامع که از کتاب ارائه شده، کتاب را «ماده ی از جنس و قطع معین و احتمالأ به صورت تاخورده یا طوماری که بر آن علامت هایی حاکی از برخی داده های فکری نقش می بندد»، می دانند. طوماری که در آن خودنگاری های یک آفرینشگر در قالب واژه های قراردادی آراسته می شود و معنی می یابد. هر آفرینشگر به هنگام خلق یک اثر یا دمیدن روح در کالبد واژه ها، مخاطبی را مدنظر دارد و برایش مهم نیست که این مخاطب به چه تعداد می رسد، ممکن است یک نفر باشد که علامت های سرگردان که برآیند داده های فکری اوست، بخواند و حتی آن یک نفر خودش باشد. هر نویسنده ی به نوعی از خود و برای خودش می نویسد و هر یادداشتی را می شود گفت در نهایت به نوعی «اتوبیوگرافی» است که از خود برای خود و اما برای دیگران می نویسد. در واقع یادداشت های یک کتاب و همچنان پاره نگاری های که در فیس_بوک گذاشته می شود، همان فکر آفرینشگر است که صورت علامات و نشانه های بی ریخت و قراردادی را در خود گرفته است و نویسنده در واقع هر آنچه که می آفریند، از خود و برای خود می نویسد که دیگران در ظل خودش خودنگاری هایش را می خواند.
پ.ن: آنچه که در اول تعریف کتاب از دید جامعه شناسی ادبیات ذکر شد، بیشتر قسمت آخر و مورد «علامت های حاکی از برخی داده های فکری» در این یادداشت در نظر است. یعنی اینکه یادداشت های روزانه ی که در فیس_بوک گذاشته می شود، به نوعی پاره ی از یک کتاب ناتمام است.

دلتنگی

دلتنگی برایم نوعی لذت شده، لذتی شبیه مرگ و درد، با مرگ روح سرگردان آزاد می شود و پرواز می کند؛ وقتی دلتنگ می شوم انگار دلم قرق می شود و آنگاه همه چیز را در خودم هلاک می کنم، در فضای آکنده از مرگ خاطره ها نفس تلخ می کشم و لذت می برم.

جای لعلی ها خالی است!

لعل و سرجنگل یکی از ولسوالی های پر نفوس هزاره جات است. لعلی ها در همبستگی هزاره ها و تشکل حزب وحدت نقش بسزای داشتند، «سید محمد امین سجادی» یکی از چهره های اثرگذار و برجسته حزب وحدت و همدم خاص بابه مزاری بود. اما حالا در شرایط حساس در سهم گیری از قدرت سیاسی نقش لعلی ها بی رنگ است و جای لعلی ها در عرصه های مختلف خالی است. هزاره های دیگر نقاط به طور پیوسته در همه ی عرصه ها حضور داشته اند، از رسانه تا مدیریت قدرت و استادی دانشگاه ها از وجود شان خالی نبوده و به طور انداموار فعالیت نموده اند. اما لعلی ها در یک عزلت مرگبار و خفقان به سر برده و دارند در سکوت می پوسند. در حکومت قبلی لعلی ها یک وزیر در کابینه داشتند که به غیر از مشاوران و دوستانش، کسی حتا از نامش خبر نداشته و ندارند. «دکتر حسن عبداللهی» وزیر شهر سازی و مسکن، که در رابطه به لعل و مشکلات لعلی ها از شمار بی خاصیت ترین افراد به حساب می رود. فرد دیگری از لعل «دکتر جعفرمهدوی» دبیرکل حزب ملت یکی از انشعابی های حزب محمد محقق که مردم به لعلی بودن ایشان دل خوش نموده بودند، اما مهدوی در هر جمعی که رسید خود را از همان جا معرفی کرد و منکر لعلی بودنش شد. زادگاه فرد در واقع همه چیز فرد است و پیوند فرد با زارگاهش ناگسستی است ولی ایشان گسست. از مهدوی فقط شرارت ها و معامله گری ها برای لعلی ها ماند که «عبدالحمید ناطقی» نماینده مورد حمایت ایشان در شورای ولایتی غور، اعتماد مردم لعل را به داود غفاری فروخت تا غفاری به سنا برود. در دانشگاه ها و محیط های اکادمیک که از لعلی ها هیچ خبری نیست که روی شان به عنوان کادر علمی حساب شود. از چهره های علمی و اکامیک لعل «اسد بودا» است که در «مدینه فاضله» خود گم شده است و در ارزگان خیال خود آواره و سرگردان می گردد و غم بردگان هزاره در دوران عبدالرحمان را می خورد و از دختران «کوبانی» می نویسد، ولی در زادگاهش دختران در زیر «سبد چل/ فضله حیوانات» قامت شان خم شده و گیسوان پری_گونه ی شان در «غال»کردن سفید شده اند.
ولایت بامیان قلب هزارستان بزرگ است و نمادِ از مشت هزاره ها که همه در آن به یکی بودن و وحدت شان معنی می بخشند، اما از حضور لعلی ها در موسسات و دانشگاه بامیان به عنوان استاد یا حداقل یک کارمند دهن دروازه هم خبری نیست. مل پاسوال خدایار قدسی قومندان امنیه بامیان در طول یک سال وظیفه ی که در بامیان دارد، حد اقل یک بار در جمع دانشجویان لعلی حاضر نشده و گویا خود را از لعل نمی داند و عار می کند که خودش را لعلی بداند.
در رسانه های صوتی و تصویری از لعلی ها هیچ کسی نیست که در برابر دوربین از مشکلات لعل بگوید و زبان گویایی لعلی ها در جهان رسانه ی باشد. در هیچ گفتمان شاهد تحلیل گر و کارشناس لعلی در موضوعات مختلف نیستیم. در عرصه ی نظامی و اردو کشور تنها جنرال لعلی ها «مراد علی مراد» است که با یگ گل بهار نمی شود. جای لعلی ها در کل در تمام عرصه ها خالی است و اگر کدام لعلی ای که در جای رسیده به لعلی بودنش پشت کرده و پیوند خود را با لعل قطع کرده است. لعل و سرجنگل تبدیل به سرزمین نفرین شده ها و گورستان مرده های متحرک شده است.

۱۳۹۳/۰۸/۱۴

بز شیرغه

     طرف مسجد می‌رفتم که ارباب و آخوند را برخوردم، گفتند که امسال هم چوپان رمه «نوبت‌رَو» ما باش، برایت از سال گذشته مقدارزیادتر مزد می‌دهیم. اگر امسال هم چوپانی کنی در بدل هر گوسفند، بیست «پاو»گندم پرداخت می‌کنیم. من که دیگر جای وعده نداده بودم، پذیرفتم. چند روز بعد ارباب دنبالم نفر فرستاد که بیایم رمه را از زیر «قرآن» بگذرانم و «ساعت‌نامه» کنم. «توبره»ام را که خاک گرفته بود،  برداشتم و رفتم که کلان‌های «نوبت‌رَو» همه جمع بودند و منتظر من ایستاده بودند که بیایم و رمه را حرکت دهم. گوسفند ها که زمستان خوب علف نخورده بود و همچنان  از اینکه جای‌به‌جای بود، از بردن به چراگاه های دور عاجزی می‌کردن، ولی  من بعد از روز اول جاهای  دور بردم_اول بهار چراگاه هم نیست که گوسفندان بچرند_ چند روزی گذشت، شب ها خیلی خسته می‌شدم.  زمستان‌ها در یک خانه کارگری می‌کردم  و فصل بهار که می‌رسید، چوپانی گوسفندان را می‌گرفتم و جای خوابم در طول سال مسجد بود.
        ساعت نزدیکی ظهر بود که ابرها غرولند را شروع کردن و آسمان قیر شد و رنگ شب را به خود گرفت.  تیر آتشی از آسمان به زمین می‌آمد، رمه از ترس صدای رعد و برق دوّر هم جمع شده بودن. من نیزه‌ی که سر چوب خود نصب کرده بودم برای اینکه از خودم و رمه  محافظت کرده باشم و همچنان برای کندن «للک» و «چوکری» که البته «چوکری» هنوز زمانش نرسیده بود، را در زیر بالاپوش سیاه که یادم نیست چند پینه خورده بود، مخفی می‌کردم که مبادا آتشک بزند و مرا بکُشد.  باران شدت گرفت، رمه را به طرف قریه حرکت دادم. اما،  «بز شیرغه»ی  که از پاه افتاده بود، خوابید. زدم برنخواست، از گوش‌اش کشیدم باز هم حرکت نکرد. او انگار هوس مرگ کرده بود، هوس اینکه روزی جسد او را آدم ها زیارت کنند و از خوابگاه او مکان مقدس بسازند.
       دیگر چاره‌ی نداشتم، چاقوی «پای‌قاده» را از داخل«توبره»ام  بیرون کردم، روی «بز شیرغه» را به طرف قبله  چرخاندم و با گفتن «الله اکبر» حلال‌ش نمودم. هوا سرد شده بود، من هم خیلی خسته بودم و همچنان سردی و باران زیاد مرا خسته و بی‌حرکت کرده بود. برای انتقال لاشه بز به قریه  توان نداشتم. در فکرم چاره‌ی رسید که او را باید تا فردا در جای مخفی کنم که مبادا کدام حیوان از راه سررسیده و نخورد؛  تا اینکه صاحبش را خبر کنم که بیاید و ببرد. لاشه را در «چوقوری»ی گذاشتم و اطرافش را سنگ چیدم. برای اینکه فردا وقتی می‌آیم جای او را گم نکرده باشم، نیزه‌ام را در کنارش زدم و دستمال گردن‌ام را سر نیزه بیرق نمودم. رمه را حرکت دادم، نزدیکی قریه که رسیدم از تمام بدنم عرق می‌ریخت. تااینکه به قریه برسم، قوز کرده بودم. دلم درد گرفته بود که انگار من هوس رفتن از دنبال «بز شیرغه» کرده باشم، به خودم می‌پیچیدم. دیگر باران نمی بارید، رمه را به قریه رسانده بودم، خانه آخوند  که سر راه بود_زن آخوند عمه‌ام می‌شد_ درآمدم. عمه‌‌‌ام به طور فوری برایم «کشکیو» جور کرد، خوردم هیچ اثری نکرد. مجبور شدند که مرا به پیش داکتر_آنوقت داکتری هم نبود_ ببرند، سوار خر کردند و به مرکز ولسوالی انتقالم دادند. داکتر برایم شربت و چند تخته قرص داد که آن وقت کمی سرحال آمده بودم. کسانیکه مرا آورده بودند خود شان به قریه برگشتند. من خواسته بودم که چند روزی در مرکز ولسوالی می‌مانم و بر می‌گردم، برایم یک مقدار پول داده بودن.
      سال گذشته یک رفیق‌ام که در خانه ارباب کارگر بود، فرار کرده ایران رفته بود. من هم در روز اول از بیکار چرخیدن  در بازار ولسوالی خسته شده بودم، وضعیت کشور هم چندان خوب نبود. خیال رفتن ایران به سرم زد و تصمیم گرفتم که دیگر به قریه برنگردم. از پس‌اندازم که پیش آخوند بود گذشتم و با سه نفر دیگر که از خانه های شان گریخته بود، عزم سفر کردیم و  بالاخره  بعد از مشکلات و مشقتی ها از مرز پاکستان  به ایران رسیدیم. ایرانی‌ها مشغول جنگ با عراق بودند، وضعیت آن کشور هم سخت آشفته و پر از آشوب بود. ولی برای من که یک افغانی تازه وارد در یک کشور بیگانه بودم، همه چیز بی تفاوت بود. در یک مرغداری مشغول کار شدم.
       بیست و پنچ سالی گذشته بود، زن گرفته بودم؛ دو دختر و سه پسر داشتم زندگی‌ام خوب بود. در افغانستان دولت در اکثر مناطق حاکمیت داشت و امنیت به طور نسبی تأمین شده بود. اکثر افغان‌های مقیم ایران که از نیش و کنایه به تنگ آمده بودند، عزم برگشتن به سرزمین شان را نموده بودند. من هم با مصلحت خانواده به کشورم برگشتم، در ولایت هرات زمین برای خانه خریدم. خیال دیدن منطقه‌ی که روزی در آنجا چوپان بودم به سرم زد_اگر چند که کسی برای دیدن نداشتم ولی آن حس نوستالژی در من زنده شده بود که وادارم می‌کرد تا به منطقه برگردم_  به قریه برگشتم. دوستانم همه پیر شده بودند و خیلی‌های شان در جنگ‌های دهه هفتاد و دوران طالبان کشته شده بودند. بعضی‌های شان به شهرها کوچیده بودند.
        روزی جمعه بود، خانواده آخوند_ البته خود آخوند و عمه‌ام خیلی وقت بود که فوت کرده بودن_ زن‌ها«بوسراق» کردند و می‌خواستند که «مزار/مازار» بروند. مرا هم که تازه زوار بودم تعارف کردند که همرای شان به مزار بروم و زیارت کنم. من هم که سکوت قریه سرم سنگینی کرده بود، روان شدیم. خیلی وقت بود که خر سوار نشده بودم و نزدیک بود که چند بار از پشت خر به زمین بخورم. دختر عمه‌ام در راه از مزار برایم تعریف کرد؛ زیارت انگار تازه پیدا شده و خیلی شفاء دهنده بود، سال‌های خشکسالی مردم در «مزار» گاو نذر کرده و خواندن کرده بودند. مردم از جاهای دور به مزار می‌آمدند و زیارت می‌کردند، حاجت می‌طلبیدند و حتی ملای قریه، سر منبر از کرامات  مزار گفته بود و مردم را برای رفتن به آنجا تشویق نموده بود. بالاخره رسیدیم به زیارت که بیرق های رنگانگ و مکان احاطه‌بندی شده‌‌ی که دو دروازه داشت. از یک دروازه‌اش داخل می‌شدند و روبروی زیارت ایستاده، سوره فاتحه می‌خواندند و سپس از طرف راست سه مرتبه دور مزار دور می‌خوردند و از دروازه دیگری خارج می‌شدند. من هم روبروی مرقد «بز شرغه»ی که روزی خودم دفن‌اش نموده بودم، با گردن کج ایستادم. از نیزه و دستمال گردنم خبری نبود.
               
خزان 1393/ دانشگاه بامیان

جستاری در باب مرگ و زندگی

زندگی بدون مرگ معنی ندارد. نه تنها انسان ها، بلکه همه موجودات ذی_روح، برای مردن زندگی می کنند. مرگ پایان برای آغاز دیگری است، و این یعنی توالی حیات زنده جان ها در کره ی خاکی که مکان، امکانات و منابع برای زیستن محدود است. جنگ و مرگ پدیده های نو نیستند که تنها زاده ی مفاهیم چون؛ فاصله طبقاتی، تضادمنافع و ... برای انسانها باشند؛ بلکه جنگ هم_ذات و مرگ سرنوشت محتوم همه ی موجودات زنده است که محرک موتور زندگی می باشد. اما، انسانها برای ترس از مردن زندگی می کنند. برای تداوم این زندگی مجبور اند که جنگ کنند و هرکس در این جنگ مدام پیروز برآید، شایسته ی زندگی کردن است_تنازع و بقای اصلح_ و برای نایل آمدن به این پیروزی باید هر مانعی را از سرراه شان بر دارند و تسخیر کنند. انسانها برای اینکه بجنگند، زنده اند. جنگ با طبیعت، جنگ با حیوانات و جنگ با همنوع خویش. جنگ همیشه مزموم نیست گاهی هم نعیمتی بزرگ برای زندگی است؛ یک تعداد باید بمیرند تا یک تعدادی دیگر زندگی کنند، وگرنه تاکنون جای برای نشستن و برخواست در این کره ی خاکی نمی ماندن. در قانون طبیعت همه ی زنده جان ها باید مسیر مرگ را طی کنند و روزی نیست ونابود شوند تا زندگی را برای بعدی ها بگذارند که آنها فاصله ی زندگی تا مرگ را تجربه کنند و طعم اش را بچشند. اما، این جنگ مدام آدمی در هر برهه ی تاریخ تابع عوامل بخصوص آن زمان بوده است. مثلن؛ روزگاری آدمی بخاطر تفاله میوه و یا پارچه گوشت و استخوانی بین خود می جنگیدند و یکی شان را می کشتند. گاهی برای دفاع و یا تحمیل عقاید و ایدئولوژی خویش بر دیگران جنگ می کردن و جنگ منجر به مرگ و مرگ نوید زندگی می شد. نمونه ی بارز آن جنگ های صلیبی بین مسیحیان و مسلمانان و جنگ های جهانی بر محوریت آلمان که بازمانده گان ارزش زنگی را درک کردند.
و اما، زندگی، جنگ و مرگ های کنونی از کدام سنخ اند؟ هرقدر زمان به جلو آمد، مسایل پیچیده تر شد که واقعات کنونی بخشی از این پیچیده گی ها می باشد. واقع اینکه مرگ برای زندگی نعمت است. کشورهای صنعتی و توسعه یافته غربی میزان زاد و ولد و نسبت جمعیت و تولید شان را تاحدی متعادل نموده اند و برای زندگی کردن نیاز به مردن از راه جنگ ندارند؛ برای مردن انسانهای سرمایه دار غربی و تداوم زندگی، امراض چون؛ سرطان، ایدز، زردی سیاه و ... که عامل عمده اش شراب و عیاشی است، نعمت می باشد. اما، جنگ آدم های شرقی برای نان و خدا است. جوامع در حال توسعه و توسعه نیافته شرقی و مسلمان که با کثرت نفوس روبرو اند، اگر جنگ نکنند، فقر و کمبود منابع به زندگی اکثریت شان خاتمه می دهد. و اگر صلح کنند که زندگی نمی توانند، برای جوامع شرقی در شرایط کنونی دین و مذهب نعمت است، نعمتی که باعث لذت بردن آدم های شرقی از زندگی می شود. بنیادگرایی، افراطیت و رفتار نوروتیک نعمت است که عده ی را به بهشت باور شان می رساند و هیچ حقیقتی بیرون از باور آدمی وجود ندارد. زندگی مهیج لذت بخش است و «خودترقانی» مهیج ترین عمل زندگی برای آدم های شرقی است که ریشه در باور و مذهب شان دارد. زندگی، جنگ و مرگ همه نعمت است. در جنگ زندگی هر کسی که شکست بخورد، مردن حق اش است و باطلی وجود ندارد. کسی که می کشد، شایسته ی زندگی کردن است. پس برای زندگی کردن و زنده بودن باید قوی بود.

به بهانه ی زادروزم که نقطه ی شدم آویزان زندگی

دوستان لطف کردند و برایم این روز را با پیام های خوب شان تبریک گفتند، واقع اینکه دقیق معلوم نیست که در کدام روز من به جمع آدم ها افزوده شده ام؛ چرا که دهه ی هفتاد دوران اوج آشوب و آوارگی بود و اوایل زمستان 1372؛ که «عباس» به جمع آورگان پیوست، خانواده«عارفی» آن روز را یادداشت نکرده بودند و شاید هم همچون مسایلی در آن وقت بی معنی پنداشته می شده که هرکس به فکر زنده ماندن بودند، نه زندگی کردن. اما، زادروز روز آوارگی آدم هااست و آغاز برای آخر، روز ورود در برزخ دنیا و گمشدن در بین دو هیچ و لایتناهی. فاصله ی تولد و مرگ، روز و شب های است که همچون نقطه ی آویزان در کتاب زندگی به تعلیق بودن می باشد و این فاصله بسیار کم است و با یک چشم برهم زدن فرا می رسد و یک وقتی متوجه می شوی که «بیست و یک» سال گذشته و تو هنوز آواره روزگاری، برای دیگران_طبیعت هم می توان جزئي از دیگر باشد_زندگی می کنی و از داشته های دیگران تغذیه می نمایی. قدرت و توانایی هیچ اراده ی را نداری و همه چیز را دیگری برایت آماده می کند و آن هم چه دیگری که حتی نمی شناسی و مهم هم نیست که بشناسی، چرا که معلوم نیست خود آن دیگر داشته های خود را از کجا می گیرد. زمان می گذرد و تو همچنان آویزان زمانی هستی و وقتی تأمل می کنی می بینی که مثل نقطه ی که در لابلای ورق های کتاب زندگی گم شده ی و به تنهایی هیچ معنی نداری و از ترس سوختن شبیه دیگر نقاط که روی کاغذ اند، می سوزی. نه ! نقطه که نمی سوزد.
اطراف خود را می بینی که پر از نقطه است؛ یکی به تنهای سوار بر حرف و گاه با تعاون دیگری، بعضی به جبر و یا رضا به زیر رفتند و خود شان را «پ» ساختند و «پولدار» شدند وقتی بالا رفتند، خود شان را «ثروتمند» نامیدند. بعضی که توان رفتن به زیر و بالا را نداشتند، از صفحه پاک شدند و گاهی هم رفتند در آخر جمله و «کارتمام_کن» دیگران. اما، ناخودخواسته نقطه وار به دیگران معنی می سازی ولی خود همچنان صفری.
تشکر از دوستانم که به من معنی دادند و بودنم را تبریک گفتند.

پرومته؛ روح عصیان بشر!

زئوس خدای خدایان که تمام قدرت در اختیارش بود، هیچ قدرتی توان عصیان در برابر او را نداشت. اما، «پرومته» که سازنده و پدیدآورنده نوع بشر بود، در برابر زئوس عصیان کرد. او با کمک زمین و دریا یعنی آب و خاک و یا اشک چشم خود، گل اولین انسان را که بعدها در مشرق به آن «آدم» نام نهادند، بسرشت. وقتی گل سرشته شد و قالب خورد «آتنا» دختر خدای خدایان در آن دمید و به آن روح و جان بخشید. «پوزایناس» ادعا می کرد که در »فوسید« بقایای گل را که برای ساختن آدم به کار رفته بود، دیده است که بوی بدن انسان و بوی لیمویی را می داد که پرومته شیره آن را بر آن گل افشانه بود.
بین آدمیان و خدایان رفاقت بود، اما خدایان می خواستند که بر آدمیان قدرت شان را تحمیل کنند، در نتیجه بین شان شورای ترتیب دادند که قدرت سهم بندی شود و حکومت وحدت ملی نوع افغانی بسازند. وظیفه این تقسیم بندی به عهده پرومته گذاشته شد. او خدای خدایان_زئوس_ را فریب داد. وقتی خدای خدایان فهمید که او را فریب داده، خشم نمود و برای فروکش خشم خود«آتش حیات جاویدانی» را از دورن روح آدمیان بیرون کشید و آنها را فناپذیر نمود. اما، در برابر آن پرومته جرقه ای از آتش حیات جاویدان را که در کره آهنگری «هفائیستوس» شعله ور بود، دزدید و به آدمیان داد، به اینصورت بود که انسان ها را از خرد و دانش خدای برخوردار نمود.
زئوس برای باردوم خشم کرد و به هفائيستوس فرمان داد که با «خاک رس» دوشیزه زیبایی را بسازد و سپس خدایان هر کدام او را به نوبه خود آرایش کردند. او را «پاندورا» نام دادند و آنوقت »هرمس« خدای فصاحت و شیرین زبانی، مکرزنانه و دروغ های عاشقانه را در قلبش نهاد و به طرف زمین فرستاد. پاندورا وقتی به زمین رسید، همه مجذوب او شدند و او جعیه ی دربسته ای را که در زیر بغل داشت، گشود که در آن تمام دردها، غصه ها، رنج ها وبیماری ها بود، در بین آدمیان پراکنده کرد. به این ترتیب همراه با اولین زن، بدبختی نیز به دنیا آمد. خدای خدایان پرومته را اسیر کرد و با زنجیری ناگسستنی در یکی از قله های کوه های قفقاز در بند کشید و به تخته سنگ عظیم بست. سپس به عقابی دستور داد که هر روز جگر پرومته را بکشد و بخورد و شب ها جگر او را سر جایش می گذاشت. ولی او همچنان به عصیان خود ادامه می داد و تابع خدا نمی شد. پرومته به رازی واقف بود که زئوس به آن واقف نبود و می ترسید از اینکه بانابودی پرومته خودش نیز نابود شود و راز نهفته مربوط به جاویدانگی خودش باشد، به «هرکول» فرمان داد که با تیری خود عقاب قفقاز را نابود کند و پرومته را از قیدزنجیر برهاند. پرومته آزاد شد و به خدای خدایان راز را گفت که با «تتیس» که پانزده سال دیوانه وار عاشق اش بود، ازواج نکند. اگر همرای او عروسی کند از او فرزندی به دنیا می آید که روزی زئوس را از خدای کشیده و قدرت اش خواهد گرفت. خدای خدایان از تتیس گذشت.

۱۳۹۳/۰۸/۰۳

بیهوده

وقتی رد شد، اندامش را برانداز کردم، سبکی وزن سینه هایش را حدس زدم و آن لب پایین پوف کرده اش را از دور با دندان گرفتم. صدایی شنیدم که گفت: "او بیگانه است". آری! من بیگانه بودم و می پنداشتم که دوست داشتن معنای ندارد، درمن همه چیز پوچ و بیهوده بود.

۱۳۹۳/۰۸/۰۱

گریخته ی از بهشت

دخترک؛ انگار از بهشت گریخته بود، با گیسوان آشفته ی هفتاد زراعی و پر از پیچ و تاب. از نگاه ملیح و نغز اش پیدا بود که از جنس نور بود. لحظه ی در چشمانش گم شده بودم، چشمان مست کننده ی که در خود فروغ ماوراء طبیعی داشت. لب های سرخ و شرابی، لب های که به تعبیر صادق هدایت((لب های گوشت آلوی باز، لب هایی که مثل این بود که تازه از یک بوسه گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود)) من، اما وقتی خودم را یافتم، دیدم که در کنارم نیست.

دگماتیسم

نقد و انتقاد در نفس خود سازنده است و از شخص نقاد به عنوان عصیانگر زمان اش می توان نام برد که قابل قدر و احترام است، چرا که باعث تحریک و پویایی جامعه می شود. وقتی نقد و انتقاد نباشد و سخن چرب و امالی حاکم شود، جامعه به سوی رکود و ایستایی می رود. اما، نقد را از هیولای همچون؛ دگماتیسم و دگم اندیشی باید تمیز داد، نفی همه جز خود و به همه چیز بدبین بودن و با رویکرد نهیلیستی به پدیده ها دیدن_پوچ انگاری همه جز پدیده های مربوط به خود و قوم نژاد و آنهای که به سود اش است، حتی با نهیلیسم هم مغایرت دارد_ را نباید نقد نام نهاد. برخورد اکثر منتقدین با رویدادها و پدیده های که واقع می شود، برخورد انتقادی نیست، بل آن را می شود «برخورد دگماتیک» نام نهاد. دگماتیسم از نظر سروش، «نه به عنوان یک عقیده، بلکه به عنوان یک روش مذموم و محکوم است که به شخص تلقین می کند که چگونه به دور عقل خود حصارکشی کند و روشی است که راه فرار را از انتقاد می آموزد.» دگماتیسم به دو نوع تبارز پیدا می کند. «دگماتیسم بی نقاب» و «دگماتیسم نقاب دار». نوع دوم_دگماتیسم نقاب دار_ را در چند سطر نمی شود کنکاش نمود و نیازی به بحث بیشتر و موشکافی بیشتر دارد و همچنان سیاق و زمینه ی آن در شرایط کنونی نزد قلم به دستان و اصحاب انتقاد کشور ما ، فراهم نمی باشد. چرا که در آن سطح از خرد و آگاهی نرسیده اند که بتوانند به طور اساسی و اندیشه ی، اندیشه ها و ایدئولوژی های حاکم را نفی و طرد کنند. اما، نوع اول_دگماتیسم بی نقاب_ باورهای اصحاب قلم را تسخیر کرده است و بی هیچ دلیل و منطق بر دیگران می تازند و نفی می کنند. دگماتیسم بی نقاب؛ بی پیرایه با تعصب کور و خشن جلوه گر می شود و جز عقیده ی غبار آلود خود، هیچ عقیده و سخن دیگر را نمی پذیرد. پی آیند این نوع برخورد دگماتیک بی نقاب، آشوب و خفقان است و محرک تشدید بحران می شود. نمونه ی این نوع برخورد دگماتیک بی نقاب را در جریان انتخابات و به خصوص در این چند روز گذشته شاهد بودیم که چطور بعضی به توجیه آشوب و وحشی گری و اوباشگری در روز سالگرد احمد شاه مسعود و همچنان برخورد تند جانب دیگر که جز بوی گند تعصب نمی دهد. اما، بدون اینکه به روزها و شب های محرم و آشوب گری های روزهای استقلال ایران و جشن آن در کابل و ... که جز بطالت و بلاهت بیش نبوده و برآیند آن منتج به کینه توزی و خشونت شده است. تنها به چند موردی خلاصه نمی شود، اگر کمی با نگاه عمیق و ژرف به برخورد اصحاب قلم به رخدادها و رویدادها بنگریم، جز برخورد دگماتیک نیست و این راه بیرون رفت از این لجن کاری ها و کثافت کاری ها نیست.
پ.ن: دوستان شاید این یادداشت را دگماتیک بدانند. اما، واقع این است که من هم جز از همین جو و محیط هستم.

عشق ممنوع!

عشق پدیده ی نو نیست و سابقه‌ی کهن و باستانی دارد، انسانها بدون عشق زندگی کردن شان محال می‌باشد که این افیون لذت‌بخش بیشتر در قالب افسانه‌ها و اساطیر،‌ شعر و داستان های مذهبی بیان شده است. اما در عشق‌های رومانتیک ادبیات فارسی اگر تأمل نماییم، بیشتر این روایت‌های عشقی معهود، شکل یک مثلث را به خود گرفته اند. در هریک از این عشق‌های رومانتیک که بنگریم، به نقش سه بازی‌گر بر می‌خوریم؛«عاشق، معشوق و نفر سوم» که هر یک از این داستان‌های عاشقانه، روایت‌‌گر حال یک آواره‌ی بی‌همه‌چیز و عاشق که زندگی‌اش مملو از رخدادهای تراژیک است؛ معشوق که بانوی قصری است و همچنان فرد سوم که شوهر دختر داستان که از جایگاه و منزلت اجتماعی خوبی برخوردار است، می‌‌باشد. در واقع این نفر سومی است که به داستان‌ روح می‌بخشد و روایت عشق دو دل‌داده‌ از این‌جا جذاب می‌شود که مانع سد راه شان‌اند. همانطوری‌که روشنایی روز با تاریکی شب معنی می‌یابد، جذابیت داستان در وجود نفر سوم و فراق می‌باشد. در هریک از این روایت‌های عشقی به یک لذت فراق و یک عشق ممنوع بر می‌خوریم و این عشق ممنوع دارای یک لذت است و عاشق از اینکه در آوارگی به سر می برد و دچار مالیخولیا شده، لذت می‌برد و از اینکه به معشوق‌اش نمی‌رسد، درد و رنج می‌کشد، در آنصورت لذت‌اش مضاعف می‌شود. در عشق های رومانیک ادبیات فارسی، رابطه عاشق و معشوق بر اساس یک رابطه تابویی و یک عشق ممنوع استوار است که این رابطه، رسیدن عاشق را به معشوق محال می‌کند. یعنی در اکثر این داستان‌ها، معشوقه‌ی ماه‌رُخ شوهردار است، که این مورد مانع وصال دو دل‌داده می شود. مثلاً؛‌ ویس و رامین؛ موید منیکان پادشاه پیر و عنینی شوهر ویس است و رامین عاشق این دختر شوهردار می‌شود. یوسف و زلیخا؛ زلیخا شوهر قدرتمند به نام عزیز مصر دارد ولی بازهم عاشق یوسف است. لیلی و مجنون؛ لیلی شوهرِ با سبیل‌های که تا بناگوش‌اش رسیده، دارد. شیرین و فرهاد؛ شیرین همسرِ پادشاه بی‌شاخ و دُم به نام خسرو پرویز است، ولی فرهاد دیوانه‌وار عاشق شیرین است و «بیستون» را به عشق او می‌شکافد. همچنان؛ امیر ارسلان و فرّخ‌لقا، عذرا و وامق و دیگر .... درعشق رومانتیک ادبیات فارسی، همیشه عاشق دچار جنون و یا به مالیخولیا گرفتاربوده است. در عین حال معشوق اسیر دام دیگری و یا به نوعی در تصاحب دیگری قرار دارد. در ادبیات فارسی همیشه یک عشق ممنوع و سوژه‌ی روتین در قاموس نویسنده گان بوده است و آخرهم به فراق‌یار و آوارگی منتج می‌شود. و اگر زلیخا به یوسف می‌رسد، دیگر آن زلیخا نیست، او تبدیل به انسان دیگری می‌شود تا به معشوق خود می‌رسد. در غایت عشق فارسی، عشق ممنوع است و عاشق و معشوق محکوم به فراق اند ودر آن بوسیدن ولب گرفتن، گناه نابخشیدنی و کبیره است. در آغوش گرفتن عشق، تجاوز پنداشته می‌شود. آنچه که ممنوع نیست در اختیار گرفتن دخترزیبا و جدایی دو دل‌باخته با زور و زر است. اما؛ عشق‌های کنونی را «قوم» و «مذهب» ممنوع کرده است، به گونه‌ی مثال؛ اگر «محمدعلی و ذکیه» دو دل‌داده‌ی بامیانی را به عنوان نمادِ از عشق معاصر در نظر بگیریم، که روایت عشق شان فانتزی نیست و بی‌همدیگر خود شان را هیچ می‌دانند؛ زندگی را در باهم‌بودن شان می پندارند؛ در اینجا مذهب و قوم شان است که برای آنها عشق را تابو و ممنوع می‌کند. آنها باید مدتی آواره باشند؛ چرا که دراین وهله‌ی از زمان نقش سوم را باورهای خرافاتی مذهبی و قومی بازی می‌کند. این غول‌های بی‌شاخ و دُم-قوم و مذهب- باعث می‌شوند که این دو عاشق، مدتی آواره شوند و از درد عشق یا به قول سقراط«عشق تنها مرض است که بیمار از آن لذت می‌برند» از این مرض لذت‌بخش، لذت مضاعف را ببرند. اما سرنوشت این دو عاشق به باهم‌بودن رقم خورد و تابوی عشق ممنوع را در خودشان شکستند. روایت عشق این دو دل‌باخته‌ی بامیانی، اما روایت عشق ممنوع از سنخ مذهبی و قومی بود. روایتی‌که در آن نه کسی پادشاه و یا وزیر است و نه کسی شاه‌زاده و شاه‌دُخت. این دو جفت عاشق دیگر از عشق ممنوع عبور کرده و باهم‌بودن را در آغوش همدیگر جشن می‌گیرند.

نسل سرگردان

زمان حال؛ زمان مناسب برای بیداری غول های خرد و آگاهی است، این غول ها زندگی نسل سرگردانی که آواره در برهوت ایده های «غول_آسا» می باشند، را به جلو حول می دهند. اما، در عین حال حس نوستالژی و دلبستگی به گذشته و پاینبدی به ایده ها و باورهای ناب «مامه گی» و همچنان دگردیسی این زمان بر سرگردانی و به تعلیق بودن نسل امروزی می افزاید و شور و شوق مدرن شدن شان فروکش می کنند. برای این نسل شرایط سختی است و این ها تهداب یک آینده ی را می گذارند که در آن زندگی بر مبنای خرد و آگاهی است و برعکس آن، همان روال گذشته، یعنی همان حاکمیت سنت های خرافی و نوروتیگ و ادله های «همان_گویی» ی که درخور گذشته گان می دادند. حکایت نسل ما، حکایت «خواب و بیداری» و سرگشته گی در وضعیت «نااین_همانی»ی است که در خودشان گم شده اند. حکایت نسل بازمانده از قافله ی مدرنیته و بی خبر از نظام دانایی سنت. حکایت نسل سرگردانی که در وادی وحشت_ناک ایده های هیولایی به دنبال خود شان هستند.

سرخوش؛ صدای لحظه های خطر

داودسرخوش؛ در واقع نقطه برخورد دراماتیک دو جریان_دمبوره نوازی و روضه‌خوانی_ بوده است که در نتیجه دمبوره بر روضه‌خوانی_در راستای دفاع از ناموس و احیای هویت_ استیلا یافت. اگر از دیدگاه „اسد بودا„؛ بابه مزاری «تصویر لحظه های خطر» است، سرخوش صدای لحظه های خطر می‌باشد. اگر بابه مزاری آیه „محکم و متشابه„ است، سرخوش تفسیر و صوت این آیه متبرکه است. اگر چشمان مزاری „بوطیقای ناب عدالت است„، حنجره‌ سرخوش دکلمه و کرنای عدالت و آزادی می‌باشد. اگر „پیکرآرایی تمامی رخدادهای تاریخی، می‌توان در برگ های آبی[چشمان مزاری] ورق زده شود„، به یقین که تبیین این رخدادها از حنجره‌ی طلایی که نجوای بودن ماست، به فراسوها طنین انداز شده و پرده گوش های نسل های متوالی را به اهتزاز در آورده و می آورد.
سرخوش بود که „سوره صبح نجات„ را به خوانش گرفت؛ او متهورانه فریاد می‌کشید که_قاتل مزاری دشمونی هزاره/ سازش قد قاتل نیه د ایمونی هزاره_ هزاره در شجاعت و پایداری بابه مزاری در مقاومت غرب کابل، در ندای حقوق بشر و آرمان‌های انسانی و دموکراتیک در سیمای بانوسیما ثمر، در دره ترکمن در موهای ژولیده‌ی شفبع، در بامیان با کارهای مدنی جواد ضحاک و دوستان اش،در سیمای قمبر، نصیر، صادق و .... به تصویر کشیده شد و این‌ها تصاویر لحظه های خطر بودند، مردم در موقع خطر به اینها می نگریستند و دل ناآرام شان را آرامش می‌دادند. و اما سرخوش صدای گیرایی دمبوره‌اش در آنسوهای دور از هزاره گفت و همچنان در وقت جنگ و خطر آیه‌های امید و خودباوری را نازل می‌کرد و نوای امید را در تارهای دمبوره‌اش به نجوا در می‌آورد. سرخوش نجواگر امید و خودباوری است-دیگه نیوم جوالی، دیگه نیوم جوالی- او صدای در حلقوم خشکیده‌ی «ارزگان»، «زاول» و «افشار»است. وقتی دلم می‌گیرد، تنها صدایی سرخوش است که مرا به فراسوهای خیالات می‌کشاند و آن وقت است که «مَی» و «ایلاغ» می خواهم تا که در برابر حنجره‌ی لحظه های خطر، خماری بیشکنم. آنسوی دریا همین است، «این سوی دریا همین است....

با یاد لبخندها زنده ام

در تنهایی گم می شوم و خودم را از خودم بیگانه می ببینم که در گوشه ی بی هیچ عید و تبریکی افتاده ام و ثانیه های زندگی را برای در رسیدن مرگ می شمارم. همه چیز در من پوچ می شود، باور می کنم که برای بیهوده زیستن و آوارگی در لابلای شب و روزهای سگی و برزخی که جلو من قرار گرفته اند، برای مردن و انتظار هیچ شدن زندگی می کنم. برای توجیه این حس پوچی و بیهودگی به دامن لبخندهای که گذشت، چنگ می زنم و برای خود مسیحای خلق می کنم و از آن نفس می گیرم. این روز ها با یاد لبخندها زنده ام.

جنایت مقدس در کوبانی

کوبانی صحنه ی جنگ مذهب و دین است، صحنه ی جنگ اسلام مرد و اسلام زن است، صحنه ی جنگ پرچم های سیاه و گیسوان سیاه است. در کوبانی دین دارد مذهب را می بلعد. در کوبانی جنایت مقدس از سنخ دین با چهره ی سیاه داعش که تصویر عینی جنایت مقدس دینی است و همچنان دختران زیبا و باگیسوان سیاه داعشی که به سرکشی از فتوای ارباب دین زمان شان برخواسته و به «جهادالنکاح» تن نداده اند، جریان دارد. در کوبانی آدم ها برای باور شان دارد همدیگر را به گور می فرستند و این جنایت را مقدس می پندارند. داعش به باور اینکه بخاطر اسلام جهاد می کند، دختران خوش صورت را به «جهادالنکاح» می گیرند. اما، مردم و دختران کوبانی بخاطر دفاع از خود جنگ می کنند و کشته می شوند. اما، در این میان کشورهای اسلامی_عربی در یک پارادوکس گیر کرده اند؛ اگر از داعش حمایت جدی کنند که آنگاه به حقوق بشر و انسانیت پشت کرده اند، از مرگ انسانیت در کوبانی حمایت کرده اند. و اما، اگر از کردهای کوبانی حمایت کنند که گویا به اسلام پشت کرده اند. داعش تصویر اسلام عربی در زمان حال با روش مدرن است. دفاع از کردهای کوبانی به معنی مانیفیست آزادی زنان است. اگر زن کوبانی حق دارد که برای دفاع از خودش تفنگ بگیرد و تو کشوراسلامی عربی که از آن زن دفاع می کنی، پس به زن های که به مثابه برده و کنیز در عربستان سعودی، قطر، لبنان و تمام شیخ_نشین های عربی زندگی می کنند، نیز حق زندگی به عنوان یک انسان بده. در عربسنان سعودی زن حق رانندگی ندارد و امثال آن. خلاصه اینکه صحنه ی جنگ کوبانی صحنه ی جنایت مقدس است. همه برای بقای دین و باور واحد می جنگند. و کشورهای اسلامی عربی گیج مانده اند که چه بکنند و فقط تماشگر این سناریوی تراژیک دینی است که خودشان زاینده و پرورش دهنده ی آن بوده و حالا در منجلاب آن گیر کرده اند. برای اسلام معاصر از نوع داعش، القاعده، حزب الله، بوکوحرام، الشباب و... و همچنان برای کوبانی ها و دختران عصیانگر که از فتوای ارباب دین زمان شان سرکشی کرده، فقط متآسفم.

داعش و نبردِ پایان دنیا

شاید جملات از این قبیل شنیده باشید که اکنون به پایان جهان نزدیک شده ایم؟ ظهور مسیح در راه است، سال 2000م؛ نظر به پیش‌بینی ها، زمان ظهور مسیح بود که به علت ناامنی ها به تعویق افتاد. و حالا پایان دنیا نزدیک است. بیش از یک قرن قبل «سایری اسکوفیلد» آمریکایی، انجیلی نوشت که به «انجیل پایان جهان» مشهور است. این انجیل مبنایی تئوری‌پردازی صهیونیسم مسیحی در باب آخرالزمان قرار گرفت. اما، مسیح در پایان جهان بدون مقدمه نمی‌آید. در مقدمه‌ی ظهور مسیح، دجال می‌آید، که در سایت های «شیطان پرستان» بااستفاده از پیش‌گویی انجیل پایان جهان، بیان شده است. دجال فرزند شیطان است و تا ظهور مسیح به صورت عادی در میان مردم زندگی می‌کند. فردی متمول با ظاهرروحانی و آراسته، از اهل سوریه است. قبل از اینکه هویت‌اش فاش گردد، مدتی در یکی از کشورهای مصر، سوریه، عراق، ایران و یا یونان حکومت خواهد کرد. اقتصاد جهانی را به انحصار خویش در می‌آورد. و به قدری محبوب می شود که همه او را مسیح می‌پندارند و از سراسر دنیا به سوی او می‌شتابند. او از میان دریا ها خروج نموده و در اورشلیم ادعای خدایی می‌کند. حکومت ضد مسیح_دجال_ هفت سال به طول می‌انجامد. نیمه دوم این هفت سال «دوران بدبختی بزرگ» می‌باشد. مسیح با قدیسانش با نیروی شگرف از آسمان فرود می آیند. مسیح پیامبر دروغین را در آتش نابود می‌کند. بر اساس زمان‌بندی پروژه «پایان جهان» که از سال 2000م؛ آغاز گشت و صهیونیست ها بر این بود که تا 2007م؛ سرزمین های میان «بابل» و اسراییل_سوریه کنونی_ را با نیروی نامرئی تسخیر کنند. که نبرد آرماگدون_جنگ پایان دنیا_ وارد مرحله پایانی شود.
باور و تلقی مسلمانان در رابطه به نبردآرماگدون، در این سالهای گذشته به طور وسیع در قالب جنگ سپاهیان اسلام در مقابل کفار، پس از ظهور منجی مسلمانان در دوره آخرالزمان که در غایت این نبرد، پیروزی به نفع منجی است و تمام مشرکین و منافقین نابود خواهند شد، به همان باور نبردآرماگدون بر می‌گردد. که عین همین طرزتلقی در فرقه های انجیل‌گرا که بااستناد بر این اصل در نبرد آرماگدون سپاهیان مسیح در برابر سپاهیان ضد مسیح می‌جنگند و دجال یا همان فرزند شیطان کسی است که در برابر سپاهیان مسیح بجنگد و نظر به عقیده ی«هال لیندسی» کشیش آمریکایی که در سال 2001 کتاب پُرفروش‌اش «در پیش‌گویی های انجیل، جای آمریکاکجاست؟» نشر شد، مسلمانان و کشورهای اسلامی بخصوص نظام جمهوری اسلامی ایران، نماد از همان دجال می‌باشد. در این اثر نویسنده نقش آمریکا را در جنگ آرماگدون بیان نموده و معتقد است که دولت آمریکا نبردآرماگدون را رهبری خواهد کرد و مخالفان مسیح را در سراسر جهان شکست خواهند داد. اعتقاد به نبردآرماگدون یکی از عوامل و دلایل پشت پرده آمریکا در حمله به عراق و سعی در عاری سازی منطقه خاورمیانه از سلاح های هسته‌ ی و فراهم آوردن سیاق و زمینه برای راه اندازی این جنگ بود که «جورج بوش دوم» یکی از معتقدین سرسخت به نبردآرماگدون و پایان جهان بود. آمریکا در اوج جنگ سرد، موشک های هسته ی قاره پیمایی خود را «شمشیرهای جنگ مقدس» نامیده بود. طرفداران نبردآرماگدون در سالهای گذشته تبلیغ کرده‌اند که عملیات توفان صحرا علیه عراق درسال 1991م؛ حمله آمریکا به افغانستان، اشغال اخیر عراق، حمله اسراییل به لبنان و... فراهم کردن مقدمه ی برای جنگ آرماگدون بوده است.
نبردِ که در این روزها در عراق بر کُردهای کوبانی تحمیل شده و روزانه خیلی ها را به کام مرگ می‌کشاند، توالی پروژه نبردآرماگدون است، نبردِ که آمریکا و اسراییل با رویکرد پایان جهان و با اعتقاد به پیش‌گویی «انجیل پایان جهان» در خاورمیانه و در کل در کشورهای اسلامی به راه انداخته اند، را با پول و خود مسلمان ها به جلو حول می‌دهند. بیذاری اسلامی امروزی به نوعی بازتولید جنگ های صلیبی و نبرد دینی با شیوه ی زمان حال می‌باشد. همچنان‌که در «علایم ظهور» یکی از علایم فرارسیدن زمان موعود، تعدیل نقش زن و مرد می‌باشد، در کوبانی زنان و دختران با پوشش مردانه در راه تحقق نبردآرماگدون و فرارسیدن پایان جهان می‌جنگند. به سخن دیگر جنگ کوبانی، جنگ مقدس است. تشکیل ائتلاف جهانی به رهبری آمریکا و در عین‌حال، در خون دست و پا زدن کوبانی ها در زیر لگد دجالان_به باور مسیحی و نامسیحی_ تعبییر سخن «هال لیندسی» است. داعش_دولت اسلامی عراق و شام_ و دیگر گروه های اسلامی، در واقع مجریان پروژه نبردآرماگدون است که به رهبری آمریکا و صهیونیسم به پیش می‌رود. نبردِ که هر روز به واقعیت خود یعنی پایان جهان نزدیک می‌شود. داعش مقدمه ی نبرد پایان جهان است، داعش؛ ایماژ نه بلکه تصویر عینی از پایان جهان برای کوبانی می‌باشد. این پروژه در حال نضج گرفتن است و روزی دامن تمام جوامع انسانی را خواهد گرفت و آنگاه است که زمان موعود فرا خواهد رسید؛ پایان جهان نزدیک است!

درد دل با خادم حسین

بیش از شانزده سال سن نداشت، که از کارگری فرار کرده، ایران رفته بود و در آنجا در سنگ بری کار می کرد. بعد از چندی در یک کارخانه نگهبان شده بوده و شب ها برای پسر صاحب کارخانه چای سیاه دم می کرده. او می گفت که پسر اربابم مرا به پای پکنیک دعوت می کرد، در اوایل می ترسیده ولی او مرا زیاد مسخره می کرد و من به غیرتم بر می خورد. کم کم در گوشه ی بساط پسر اربابم می نشستم و یگان پک می زدم و خودم را می ساختم. در حدود سه سالی آنجا بودم که روزی اربابم در وقت ساختنم سر رسید و بساطم را خراب کرد. مرا بدون اینکه پولی دهد، اخراجم کرد. وقتی به اتاق آشناهایم می رفتم، نزدیک ترین دوستانم مرا طرد کردند و به اتاق راه نمی دادند. مجبور بودم شب ها را در پارک بخوابم. ولی پارک هم جای برایم نبوده و آخر هم گیر پولیس افتادم و ردمرز ام نمودند. او یک سالی در هرات و در شهرک جبرییل روزهای تار و مه آلود خود را با دود شب و شب را به بیداری سر می کند. از زندگی متنفر است. مثل بوف در ویرانه ها آواره و شب ها از عزلت و قوز اش بیرون می آید و در پس کوچه های شهرک پرسه می زند. خوراک لذیذ اش پست کیله و تفاله ی سبزیجات مصرف شده در خانواده های بی فرهنگ شهری است که بعد از صرف غذا تفاله ها را در پلاستیکی داخل کوچه می اندازند و گاهی هم به خود شان زحمت داده تا کنار زباله دانی می آورند، اما در کنارزباله دانی می اندازند. چندسالی است که خودش را فراموش کرده است. او سراغ خود را از دود تریاک و پودر_هیرویین_می گیرد. او دیگر راه برگشت ندارد و زندگی اش با دود و آتش پیوند خورده است. دلتنگ است و حس نوستالژی در او زنده شده است. روزهای که در کنار خانواده اش بوده را به یاد می آورد و اشک از گونه هایش جاری می شود. او خیلی وقت است که صورت خود را نشسته و اشک های سرد او از لابلای چرک صورت اش به سختی می گذرد. راستی او یک زمانی عاشق هم بوده است، دختر همسایه ی شان که وقتی به دنبال آب می آمده او از کنار کاه دان به روی دلبر اش که سرچشمه ایستاد بوده، آینه می انداخته و روزی که عزم سفر ایران داشته. آرزوی برگشت با پول و عروسی با او را در سر می پرانده. او حالا می خواهد برگردد به دایکندی تا خانواده اش را ببیند و آرزو دارد که روزی ترک کند ولی هیچ اراده ی ندارد و همچنان هیچ آشنای که او را کمک کند. او از من خواست که برایش پنجاه افغانی بدهم، چرا که خیلی وقت است نان گرم نخورده است. من که خیلی وقت بود دلم تنگ بود، تا آخر حرف هایش نشستم و درددل کردیم. در آخر اسم خود را برایم «خادم حسین» گفت. با هم تا سر ایستادگاه آمدیم، او طرف نانوایی رفت و من به خانه آمدم.
پ.ن: زمستان گذشته در هرات وقتی دلم می گرفت، طرف طرف «کره ملی» می رفتم و روزی با «خادم حسین» درد دل کردیم و این یادداشت را زمستان نوشته بودم و امروز در بین نوشته هایم یافتم که خواستم با شما شریک کنم.

۱۳۹۳/۰۶/۰۶

امپراتوری مامه

امپراتوری مامه
-----------
آوردندی که در دیار بامیکان «مامه»ی بودی که در قلمروی که می زیستی_زرگران_ امپراتوری وسیعی بنیاد نهادندی. وقتی امپراتور مامه در هنگامه ی صبح و عصر که عزم نظارت از پیرامون کردندی، با گاردهای امپراتوری_نواسه هایش_ هریک «پطه_ی» و«ممدعلی» قدم بر کوچه بگذاشتی و خرامان_وار به این و آنسو نگریستی. روزی از روزها چرخ روزگار گذر امپراتور مامه را در حویلی رعیت_دانشجویان_ مقدر کردندی. از قضا چشم مبارک حضرت امپراتور مامه به «دمبوره» ی در کنج کلبه حقیرانه ی رعایای بی همه چیز افتیدندی، و آنگه آتش خشم در وجود مبارک حضرت مامه شعله ور شدی و بانگ زدی که ای اهل حویلی! این آله ی غنا از کدام بنده ی سرکش بودی که بساط بی بند وباری را در قلمرو امپراتوری و در جوار قصر پهن کردی که مرا از آن خبری نبودندی. و آورندی که نفس های رعیت در صندوق صدر حبس شده بودندی. امپراتور همچنان در غضب بانگ کردی که زود جول و پلاس خویش بستی و این دیار را ترک کردندی ورنه به سپهسالار دستور داده می که در پس کوچه های شهر آواره ی تان کردی. و اینجا بودی که شخص سیاس و چرب زبانی که به «ف....» تخلص کردندی، قدم جلو نهادی و عذر حضرت امپداتور را خواستندی و دل ناملایم حضرت مامه را ملایم کرندی که مباد آوارگی را به تقدیر رعیت نبشتی. امپراتور از گناه رعیت بگذشتی و از مهربانی و لطف مقام خداوندگاری خویش ارزانی بنده گان داشتی. و از آن پس اسم امپراتور مامه لرزه بر اندام انداختی. این حکایت از سال پار بودندی که امسال از وجود مبارک امپراتور مامه کربلایی هیچ خبری نداشتندی و آرزوی سلامتی و شادکامی به خداوندگار پار خویش داشته می.

پ.ن: سال گذشته همسایه ی بسیار خشین داشتیم که هر ازگاهی ما را با سخن های ناملایم خویش گوش مالی می کرد و از ترس اش صدا کشیده نمی توانستیم. مامه کربلای زن بسیار جدی بود و ما را بسیار آزار می داد. بچه ها «امپراتور مامه»اش می خواندند. من هم این یاداشت را به طور سروپاکنده نوشته بودم. امیدوارم به دوستان بامیانی برنخورد. و همچنان آرزوی سلامتی مامه کربلای را دارم.

اعتراف

اعتراف
------
شاید کم تر کسی یافت شود که در کشور ایران زندگی کرده و این جمله«افغانی کثافت!»را نشنیده و با این زخم زبان، روح و روان اش نوازش نیافته باشد. من هم وقتی کوچک بودم یک سال و چند ماه در ایران بودم، وقتی داخل کوچه با بچه ها بازی می کردیم، «افغانی کثافت!» سخن خوب شان بود و اینکه«افغانی پدر سوخته!» یا«افغانی سگ!» و امثال این جملات را در کوچک ترین حرکت نوش جان می کردیم که هیچ به روی خود نمی آوردیم. من خورد بودم برایم فرق نمی کرد که چرا ما را کثافت می گویند. اما امروز آهنگی گوش می دادم، در لابلای کلمات و واژه ها خواننده این جمله_افغانی کثافت!_ را با تار های گیتار در هم آمیخته و به سبک بسیار هنرمندانه آن را می خواند. مرا به یاد آن روزها انداخت، شاید خیلی از جمله های دیگری بدون مخاطب در ایران بوده که بر روی افغان ها استعمال می کردند و من یادم نمانده و شاید هم من از آن جملات بی بهره مانده باشم و دیگر فرزندان آواره ی سرزمین ام از نوازش آنها بهره مند شده باشند. ولی واکنش عزیزانی که خود بارها با این جمله نوازش شده در برابر آن جالب نبود، جالب از این نبود که منکر بودند. آیا به راستی ما افغان ها به سخن ایرانی ها کثافت نیستیم؟ به خود بنگریم، به عملکرد و برخورد مان بنگریم، به تاریخ و گذشته ی خود بنگریم، مثلن؛ برخورد «دوست محمدخان» با پسر اش«وزیر محمد اکبر خان»، برخورد «شاه شجاع»و برادرانش با برادران و فرزندان شان_محمود و کامران_، جنگ های که جریان داشت، همه علیه همه با شعار اسلام و قرآن در مقابل قوم و نژادی که عین آیین خود شان را می پنداشتند. از خون گلوی اطفال یادگاری می نوشتند، سینه ی زن ها را بریده و روی بدن شان با نوک برچه «زنده باد شورای نظار!» حک می کردند، فتوا می دادند که هر کسی از «افشار» یعنی از همنوع و ناموس شان دفاع کنند، مرتد است، امانت کسی را با لباس دین خیانت کردند، و خلاصه اینکه همه «نامرد به تمام فصول» بودند. در بین مردم شیعه از یک سنگر«یاعلی!» گفته حمله می کرد و از طرف مقابل«یا زهرا!» و سربازان هم برادری بودند که در برابر برادر خود ایستاد شده و کفر اش می خوانند_در منطقه ما قصه می شد که کسی سر پدر اش تفنگ را گرفته بود که شورایی_ی کافر در خانه ما رفته دیگر جای جنگ می کنم» و این یعنی آخر بلاهت و کثافت بودن. چه خوب است که اعتراف کنیم که ما کثیف بوده ایم، افکار و باورهای ما کثیف بوده است و در بژن_زار تعصب و تبعیض تا سر فرو رفته ایم، بو گرفته ایم و تمام وجود ما شده تریاک، رشوه، فساد، دزدی، خیانت، تقلب و تعصب. اعتراف نوعی شجاعت است، اعتراف راه عبور از ناباوری است، اگر ما اعتراف می کردیم که افغانستان به راستی سرزمین شیران_باغ وحش_است، به فکر این می شدیم که سرزمین انسان اش بسازیم و طعنه ی دیگران را جدی گرفته به خود تکانی می دادیم. وقتی کسی می نویسد«افغانی کثافت!» بجای واکنش جدی و انکار کمی می اندیشدیم که این یعنی چه؟ و اگر این یک واقعیت است، چرا ما این همه به خود افتخار می کنیم وقتی در نزد دیگران کثافتی بیش نیستیم؟ شاید به مزاج دوستان جمله که نوشته بودم، نخورده بوده باشد، ولی این واقعتی است که در چشم دیگران کثافتی بیش نیستیم و این هم واقعیتی است که خود ما نمی بینیم. من اعتراف می کنم که ما کثافتی بیش نیستیم، و تو رفیق دلت و باورت!

شفیع دیوانه بود!


شفیع دیوانه بود!
-----
شفیع دیوانه بود_دیوانگی یعنی عصیان انسان های در بند_ اگر دیوانه نمی بود که سرباز «بابه مزاری» نمی شد، اگر دیوانه نمی بود که در هنگام جنگ به ایران، پاکستان، استرالیا، اروپا و.... می گریخت و کارمند «سگ_شویی» می شد. باور او دیوانه بود، باوری از خودگذری. هوشیار که به فکر جان اش است. موهای ژولیده ی شفیع به دیوانه ها می ماند. او در برابر جبرتاریخ_نابودی هزاره_ عصیان کرد. وقتی شفیع دیوانه بود، پس تعریف از دیوانه محال است. سخن در باب دیوانه، دیوانگی است. دیوانه را منسوب به «دیو» می دانند. «دیو» موجود خیالی و افسانه ی که هیکل او شبیه به انسان، اما خیلی تنومند و مهیب و دارای شاخ باشد. آری، شیفیع «دیو»بود؛ در برابر«روباهان»که از خون طفل هشت ماهه_یادگاری آغاگل_ یادگاری می نوشتند. او «دیو» بود، در برابر «سگ» های زردی که برادر«شغال» بودند. او دیوانه بود؛ دیوانه ی از جنس آگاهی. او را غم افشار دیوانه کرده بود. او شاخ در آورده بود از بس که نامردی و خود فروشی دیده بود. او را غم دختران گمشده ی «افشار» دیوانه کرده بود. وقتی سینه ی بریده زنان و دختران را توسط انسان_نماها دید، که با نوک برچه روي سينه اش نوشته بود《زنده باد شوراى نظار!》دیوانه شد، از کار همنوع خود شاخ در آورد. شفیع تصویر کژدیسه ی زمان خودش و بیان نااین_همانی آن وضعیت بود. مرگ شفیع، بیان مرگ دیوانگی بود، او را مرگ خودش دیوانه کرد، مرگ در دست ارباب اجل خودی. باید دیوانه باشی تا از دیوانه بگویی؛ «دیوانگی عالمی دارد» و شفیع روایت یک عالم است که در قالب واژه ها نمی گنجد. آری! شفیع دیوانه بود

معشوقه ی خیالی

معشوقه ی خیالی
---------
معشوقه ام؛ پیش از آنکه در آغوشم جای گیرد و در من فرود آید، رفت. او نآامده رخت بست و بی آنکه از وجودش لذت ببرم، سر از آغوش دیگری در آورد. معشوقه من، استقلال کشورم بود، پیش از آنکه متولد شود، در من مرد. شاید «ملای لنگ» نگذاشت که او را باخود داشته باشم و خودم را در او بیابم، با شعار «یا قانون، یا قرآن» صدای او را در نطفه خفه کرد و به نکاح دیگری درآورد. نمی دانم، اما آنچه واضیح و روشن بود، نبود او بود. معشوقه ام را، اما هیچ وقتی روی اش را ندیدم و از دور عاشق اش بودم. بعدها شبیه او را در «چاپان» گفتن است. چشم های بادامی، بینی پچیق و اندام زیبا و نازک. از او جز اشک و آوارگی در روزگار برزخی، دیگر یادگاری برایم نماند. امروز همه از معشوقه شان گفتند، تولد معشوقه شان را تبریک گفتند، بی آنکه روی اش را ببنیند، در او گم شدند و بی آنکه لذت بودن اش را ببرند، با حلوا حلوا گفتن دهن شان را شیرین کردند و در آغوش وجود انتزاعی معشوقه شان کیف کردند. مرا به یاد معشوقه گمشده ام انداخت که هیچ گاهی او را ندیده بودم.من اما، امروز را با انگور و جمع دوستانم از مرگ معشوقه ام تجلیل کردیم، با خنده به سوگ اش نشستم. معشوقه من از تجددگرایی گریزان بود و از سنت هم خبری نداشت. معشوقه ام اما در واقع فرزند نامشروع شوروی بود، من او را از راه دور می شناختتم. کسی به نام امان الله خود را پدرش می خواند. رابطه ی من و معشوقه ام را هیچ قانون توجیه_گر نبود، . چه روزگار سگی_ی بود، در آغوش خیالی معشوقه ام، خودم را محکوم به سنگ_سار واقعی می دیدم. برداشت و دیدگاه من در رابطه به استقلال همین چرندیات است و بس. سخن در باب استقلال کاذب، یعنی سخن در باب معشوقه ی خیالی است, که هیچ وقت او را ندیده ایم.

۱۳۹۳/۰۵/۲۴

با بچه های صلح

معشوقه ی خیالی
---------
معشوقه ام؛ پیش از آنکه در آغوشم جای گیرد و در من فرود آید، رفت. او نآامده رخت بست و بی آنکه از وجودش لذت ببرم، سر از آغوش دیگری در آورد. معشوقه من، استقلال کشورم بود، پیش از آنکه متولد شود، در من مرد. شاید «ملای لنگ» نگذاشت که او را باخود داشته باشم و خودم را در او بیابم، با شعار «یا قانون، یا قرآن» صدای او را در نطفه خفه کرد و به نکاح دیگری درآورد. نمی دانم، اما آنچه واضیح و روشن بود، نبود او بود. معشوقه ام را، اما هیچ وقتی روی اش را ندیدم و از دور عاشق اش بودم. بعدها شبیه او را در «چاپان» گفتن است. چشم های بادامی، بینی پچیق و اندام زیبا و نازک. از او جز اشک و آوارگی در روزگار برزخی، دیگر یادگاری برایم نماند. امروز همه از معشوقه شان گفتند، تولد معشوقه شان را تبریک گفتند، بی آنکه روی اش را ببنیند، در او گم شدند و بی آنکه لذت بودن اش را ببرند، با حلوا حلوا گفتن دهن شان را شیرین کردند و در آغوش وجود انتزاعی معشوقه شان کیف کردند. مرا به یاد معشوقه گمشده ام انداخت که هیچ گاهی او را ندیده بودم.من اما، امروز را با انگور و جمع دوستانم از مرگ معشوقه ام تجلیل کردیم، با خنده به سوگ اش نشستم. معشوقه من از تجددگرایی گریزان بود و از سنت هم خبری نداشت. معشوقه ام اما در واقع فرزند نامشروع شوروی بود، من او را از راه دور می شناختتم. کسی به نام امان الله خود را پدرش می خواند. رابطه ی من و معشوقه ام را هیچ قانون توجیه_گر نبود، . چه روزگار سگی_ی بود، در آغوش خیالی معشوقه ام، خودم را محکوم به سنگ_سار واقعی می دیدم. برداشت و دیدگاه من در رابطه به استقلال همین چرندیات است و بس. سخن در باب استقلال کاذب، یعنی سخن در باب معشوقه ی خیالی است, که هیچ وقت او را ندیده ایم.

پرومته ی آگاهی

پرومته ی آگاهی
-----------
اسد بودا از آیت الله فیاض به عنوان «پرومته در زنجیر» یاد کرده است. من اما زیاد از آیت الله فیاض نمی دانم، بجز اینکه چندباری به عنوان فکاهی در ماه رمضان نصواری ها که خود شان را مقلید ایشان می دانستند. و اما این هم روشن است که نظام ولایت فقیه ایران نمی گذارند که هیچ پرومته ی برخیزد و «شعله ی آگاهی» را به کوه پایه های افغانستان بیاورد. آتش مقدس دانش و آگاهی دینی را در زنجیر کشیده اند و از این طریق افکار هژمونی مذهبی شان را بر ما تحمیل می کنند. همانطوری که تیکنوکرات های ما از تجدد و نوگرایی مساوی با غربی شدن و بی دین شدن یاد می کنند و به آرایش غربی و سبک زندگی آنها می پردازند، مذهبیون و روحانیون ما هم از شیعه بودن و مذهبی بودن تفسیر ایرانی بودن را دارند و خواسته و ناخواسته مورد تهاجم فرهنگی ایرانی ها قرار داشته و دارند. اما در همچون وضعیت نیازی به یک قهرمان یا همان پرومته ی اسطوره ی است که «شعله ی آگاهی» را از یونان باستان از چنگ انحصار در آورد و به کوه پایه های «قفقاز» آورد؛ آگاهی را از «نجف» و «قم» به افغانستان بیاورد و حوزه ی مستقل دینی و مذهبی را با وفق شرایط کنونی و نیازهای امروزی ایجاد نماید. از تعاریفی که از ایشان شنیده ام، دیدگاه شان در رابطه به زنان، سیاست و دین و مسایل حساس اجتماعی؛ ایشان می تواند روشنایی در این تاریکی جهل و افراط گرایی حاکم در این آشفته بازار باشد. مردم ما به فتواهای بر وفق زمان و شرایط کنونی نیاز جدی دارند، نمونه ی که خیلی حاد است، مسئله ازداج_گله یا پیشکش دادن به خانواده ی دختر است_ که خیلی از جوانان بی پول پسر و بدپدر دختر را مجرد نگهداشته و به سوی فساداخلاقی سوق می دهند. که این گونه مسایل را فقط روحانیون آگاه که درک وضعیت کنند، می تواند گره_گشاه باشند و تنها فتواهای دینی است که جلودار سنت های خرافی و رسم و رواج های کمرشکن جامعه ی سنتی شده می توانند. امیدوارم که این تعریف ها و محفل گرفتن های بامصرف های گزاف، مهمانی در رستورانت های چندستاره ی نتیجه دهد و از این بی بندوباری مذهبی به درآییم و این پرومته ی آگاهی اسطوره ی نباشد و سر و ریش بجنباند و از شر و قید نظام بسته ولایت فقیه ایران بیرون آییم.

۱۳۹۳/۰۵/۲۱

مبارزه با ولگردی

مبارزه با ولگردی!
-----------
گزارشی از رادیو «بی بی سی» در رابطه به حمله حوزه سوم پولیس در «کافه هنر» در غرب کابل، گوش می دادم. گزارشگر می گفت که وزارت داخله این حمله را «عملیات مبارزه با ولگردی» اعلان کرده است. صدای زنی که پولیس با لگد به شکم اش زده بود. و همچنان می گفت مردانی که به حوزه برده شده بوده، با سر های تراشیده آزاد شده است. با این عملکرد و طرز تفکر به راستی ما به کجا روان هستیم؟ در ای...ن آشوب بازار چه می گذرد؟ در ظل نظام دموکراسی و همچنان اسلامی شان با لگد به شکم زن می زنند و آن را »عملیات مبارزه با ولگردی« می نامند، در آنسو لب و بینی زن را می برند و باز هم همین ها آنرا جنایت غیرانسانی می خوانند و تقبیح می کنند. روزانه عده ی زیادی از همین سربازان پولیس، اردوی ملی و امنیت ملی در گوشه و کنار با باور مبارزه با طالب و دشمنان انسانیت کشته می شوند. طالبان؛ دولت و نظام را غیراسلامی و انسانی می پندارند و «خودترقانی» می کنند، ولی بازهم پولیس با رویکرد طالبانیسم، سر و ریش مردان را می تراشند و زنان را در پایتخت و در آنسوتر ارگ نظام دموکراسی با لگد به شکم شان می زنند، به حریم خصوصی و آبروی مردم تجاوز می کنند. در قندهار، هلند، کنر و... طالبان و القاعده بانی سلب آسایش مردم می شوند و در مرکز دولت و پولیس؛ بااین عملکرد و باور ما به کجا روانیم و باکی درگیر و در جنگ؟
جوانان نه، بلکه تمام مردم این سرزمین بی کار اند، ولگرد اند، در آب ها و اقیانوس ها به دنبال نان و آرامیش غرق می شوند، خوراک جانوران دریایی می شوند. در مرزهای کشورهای همسایه به خصوص در مرز «ایران» خوراک گلوله های وحشی سربازان مرزی آن کشور می شوند، در کوره ها و مرغ داری ها و گاو داری ها می پوسند، به جرم افغان بودن، آواره بودن، «ولگرد!»بودن تخم مرغ در مقعد شان فرو می کنند، اعدام می کنند، با برق می کشند، و خوراک سگ های مدافع نظام شان می کنند، ولی اینها در کابل «عملیات مبارزه با ولگردی» راه اندازی می کنند. خانواده های که خسنته از این همه گندکاری های سیاست گران اند، دمی به بیرون می زنند و می خواهند نفسی تازه کنند، پولیس حوزه سوم امنیتی بر آنها می تازند و آبروی شان را می برند.
جناب دولت و پولیس! مردم افغانستان همه بی کار اند، ولگرد اند، از ولگردی و بی کاری، تریاک کشت می کنند. بیا یک «عملیات مبارزه با ولگردی؟!»سراسری راه اندازی کن. در پارلمان این عملیات را راه اندازی کن، در وزارت خانه ها راه اندازی کن که هر روز «دبی» و «ااستانبول» نروند و مشروب نخورند، عکس های یادگاری نگیرند. به وکلای پارلمان پاسپورت ولگردی مده.

از روحیه نقاد خوشم می آید

از روحیه نقاد خوشم می آید، اما...
---------------
دکتر عبدالکریم سروش در تعریف از روشنفکر نه تنها روحیه اعتراض و نقادی، بلکه ابداع تئوریک در دوران های بحران و گسست و گذار و همچنان رازدانی را اصل می داند. من در بین نسل نو به «عظیم یشرمل» ارادت خاص دارم و از روحیه نقادی او خوشم می آید، اما بعد از مدت ها امروز مطلبی از ایشان در رابطه به «دختران تبعیدی دانشگاه کابل» خواندم، به نظرم مطلبی سبکی بود. اگر... ما از نسل نو و روشنفکر به معنی درک کننده شرایط و وضعیت موجود و همچنان خالق تیوری در دوران های بحران و گسست و گذار بنگریم، افغانستان در هر سه این مراحل قرار دارد، گسست و بحران تبعیض قومی، نژادی و مذهبی و همچنان گذار از جنگ و توحش و بربریت. اما با قاعده شدن روحیه نقادی و تبدیل شدن آن به فرهنگ اعتراض ویران_گر است. توجیه «خود_ترقانی دختر فلسطینی» به دفاع از آزادی و همچنان الگو قرار دادن آن برای دخترهای کشوری که «خود_ترقانی»در آن قاعده است، رسالت یک جوان روشن_فکر و تحصیلکرده نیست. ما فراموش نکنیم که خون_گرمی و احساساتی بودن، ابزار قرارگرفتن و خلق آشوب و وحشت آن ها، سرنوشت چندین هزار محصل را به تعلیق گذاشت. دوستی داشتم که سال چهارم اقتصاد در دانشگاه هرات بود، امتحانات اش نصف شده بود که لیلیه شان تعطیل شد. پول نداشت که اتاق بگیرد، مجبور شد به منطقه_لعل و سرجنگل_ بیایید. روزهای که فاجعه ی شوم غور رخ داده بود و قرار بود که در همین روزها امتحان داشته باشد. راه مسدود بود رفتن و حاضر شدن در وقت معین امتحان محال، اگر به امتحان نمی رسید، یک سال دیگر سرنوشت اش بازیچه ی خون گرمی چند دختر و پسر دانشگاه کابل که سخت دچار سیاست زدگی شده و تحت تاثیر افکار ناسیونالیستی چند سخیف رفته اند، قرار می گرفت. او از از جان خود مایه گذاشت و وقتی رفت با هم خداحافظی همیشگی کردیم و بشرمل عزیز از چند آله_دست قرارگرفته شده، دفاع می کند. هر آنکه آشوب_گر است، تعید شود. عدالت یعنی همین _گذاشتن هر چیز بجای خودش_ حالا این دختر و پسر ها از هرقومی است، حق شان است. نقادی نه اینکه توجیه هر کنش غیر انسانی. امید وارم که روحیه نقادی را تبدیل به فرهنگ اعتراض پوچ نکنیم. نقد تنها اعتراض نیست!

نیازی به دیکتاتور

نیازی به دیکتاتور!
--------
روز عید گزارشی در رابطه به کوریایی جنوبی از شبکه آریانانیوز می دیدم، گذشته کوریای جنوبی در خیلی از موارد با کشور ما شباهت های داشته است. در جنگ سه ساله دو کوریا، کوریای جنوبی کاملن ویران شده بود و تمام زیزبناهای خود را از دست داده بود، تا اینکه کشورهای متحد و سازمان ملل به یاری اش رسید و کوریای شمالی را شکست داد. کمک های جوامع ملل و آمریکا در حدی «بخور و نمیر» بود. مرد...م کوریا انتخابات نمودند و رییس جمهور انتخاب کردند، اما وضعیت تغییر نکرد. چرا که در کشورهای پسامنازعه و فقیر فساداداری و مالی نقش بسزا دارد و همچنان در کوریا فساد بیداد می کرد. تا اینکه یکی از جنرالان ارتش «جنرال پالک» کودتا نمود و قدرت را به دست گرفت. در تمام ادارات جنرالان ارتش را به کار گماشت و عملن جهت محو فساد اقدام نمود. از آلمان تقاضای قرضه نمود ولی آلمان جواب رد دارد و این معلوم بود. تمام کارگران مهاجرکورایی مقیم آلمان با واگذاری معاش شان به دولت آلمان، خواستار دادن قرضه به کشور شان شدند و آلمان این قرضه را داد. جنرال پالک از این پول در راستای انکشاف روستای کار گرفت و برنامه انکشاف دهات را تطبیق نمود. او مستبدانه و دیکتاتورانه برخورد می کرد و کشور اش را دوست داشت. بعضی از تحلیل گران و جنرالان نظامی آمریکای می گفتند که بعید است کوریا تا 100سال آینده سرپای خود بی ایستد و به وضعیت اش سر و سامان دهد. اما مردم کوریای و دیکتاتوری جنرال پالک کوریا جنوبی را فعلن به چهاردهمین اقتصاد جهان رسانده است. وقتی به وضعیت دموکراسی در افغانستان که در ابندا با غیابت «دموس« بوده، می نگرم، وقتی فساد و آزادی بدون قید و شرط آن را می بینم، وقتی سیزده سال تجربه ی تطبیق برنامه انکشاف دهات و روستاها را در کشورم می بینم، وقتی سیزده سال سرنوشت مردمم را در تعلیق دموکراسی و مردم_سالاری کاذب می بینم، وقتی انتخابات بدون باخت و هیچ شمردن اراده ی مردم را می بینم، آن وقت است که اندک دیکتاتوری را نیاز می پندارم و به آینده یک کودتای نظامی خوش_بین می شوم. در این سفره ی چور و چپاول کمی نمک لازم است.

کاش!

کاش!
------
کاش در آغوش کسی می بودم
کاش کسی را نفسی می بودم
کاش غم ها وسکوت می پوسید
یک کسی چشم مرا می بوسید
کاش که یک دلبر شیرین داشتم
یک عزیز بااسم «پروین» داشتم

پ.ن: البته منظور از «پروین» مخاطب خاص نیست.

۱۳۹۳/۰۳/۱۰

زادروز بابه

زادروز بابه .
-------
شب تاریک بگذشت و سحر شد
طلوع سبز خورشیدی دیگر شد

فلک یک بار دیگر خوب چرخید
مزاری را از این سو ها گذر شد

پدر در بلخ بامی چشم بگشود
دلم آواره بود، آواره تر شد

گذشت یکسال و دیگربار جوزا
نوایی بلبلان مستانه تر شد

مبارک زادروز بابه ی قوم!
بزرگ مردی که مارا همسفر شد

-------
ع. عارفی
4 جوزا 93 / بامیان

ماه من!

ماه من!
------
ماه من! دل بی توغم دارد، بیا
گرمی_ ی آغوش کم دارد، بیا

ماه من! درپشت ابرپنهان نشو
منتظرم، آنسو ها مهمان نشو

ماه من! خواب ازچشمانم پرید
رخ گرفتی، تا پگاه قلبم تپید

ماه من! این است رسم زندگی
دوری از یار و همیش آوارگی

ماه من! ای مونس تنهایی ها
ماه من! هرشب بیاهرشب بیا

------
ع. عارفی
بهار 1390/ گرماب

توحش قلم!

توحش قلم!
--------
و آنگاه که منادیان آرمان های دموکراتیک و ارزش های مدنی, به واژه ها و جملات در قالب ادبیات سوررآلیستی نوع „افغان_ستانی„ روی می آورند، دست مداحان و فحاشانی که به سبک فولکلوریک سخن می راندند و می نبشتند، را از پشت می بندند. و از این فرایند می شود عصر „توحش قلم„ یاد کرد. „چارلیز جنکس„ به سخن طعنه_آمیز گفته بود که: ”پست مدرنیته در ساعت 3:32 بعداز ظهر 15 ژوئیه 1972م؛ لحظه ی که مجتمع مسکونی پروئیت ایگوی سن لوئی را با دینامیت تخریب کردند، آغاز شد.„ از نظر جنکس پست مدرنیته یک نوع فرایند و جریان "پس_رفت" است که ارزش ها و دست آورد های عصر مدرنیته را تخریب و نابود می کند. فرایند یا این جریان توحش قلم و ادبیات تخریبی را در کشور ما می شود از آغاز اعلام کمپاین انتخاباتی کاندیدان ریاست جمهوری توسط کمیسیون مستقل انتخابات_البته ادبیات تخریبی و دشنام سابقه ی تاریخی دارد، ولی نه به طور عموم و فراگیری که در این برهه ی از زمان شایع شده است_ یاد کرد، آن ساعت 12 شب که بعداز آن قلم ها وحشی شد و ادبیات رنگ و بوی سوررآلیستی به خود گرفت، ادبیات نقدی و نظری جایش را به ادبیات„غیوم غیوم„ داد و ناگفتنی ها بی_پیرایه از افواه برآمدن گرفت, که می شودآغاز این توحش و بربریت مدرن را به آن ساعت ۱۲ شب، نسبت داد. اگر چند جنبش ادبی سوررآلیستی که بسترخیزش آن در غرب بوده است, پیامد های مثبت داشته و راه را به سوی آزادی بیان باز کرده و محدویت زدایی ادبی نمود, ولی پی_آیند های نوع„افغان_ستانی„ این نوع ادبیات را با این وحشی_گری قلم که به خصوص در این اواخر اوج گرفته، جز انحطاط و گرایش به پستی و تنیش های فرقه ی، پیش_بینی نمی توان کرد. نمونه ی این وحشی_گری را در یاداشت های روزانه نویسنده ها و قلم_آ شنایان می توان به وضوح دید و بعضأ هم لذت بخش است که دشنام های بعضی های شان را بخوانی, از این توحش و بربریت قلم و به عقیده توماس هابس „فطرت وحشی„ شان حظ کنی.

۱۳۹۳/۰۲/۲۹

ننگ

ننگ .
----
غروب شهر ما بی تو قشنگ نیست
ببین بی تو به اینجاهیچ رنگ نیست
رفیق ات خسته است ، اما تو آنجا
برایت بی خیالی عار و ننگ نیست؟

ع. عارفی
28/ 2 /93 بامیان
عکس: ‏ننگ .
----
غروب شهر ما بی تو قشنگ نیست
ببین بی تو به اینجاهیچ رنگ نیست
رفیق ات خسته است ، اما تو آنجا
برایت بی خیالی عار و ننگ نیست؟
------
ع. عارفی
28/ 2 /93 بامیان‏

بعد از انتخابات 93

بعد از انتخابات 93.
---------
آیا پشتون ها پایان سلطه ای بیش از دو قرن شان را می پذیرند و تن به شکست، در این وهله ای از زمان خواهندداد؟ و آیا تاجیک ها تا ابد در جایگاه اپوزسیون قانع خواهند شد، سکوت نموده و منتظر فرصت دیگر خواهند نشست؟
این دو سوال اساسی است که ذهن من و شاید اکثر از شهروندان را مخدوش نموده است. در این انتخابات در هرصورت برد به نفع هزاره ها است، ولی در دوطرف پله ای ترازوی رقابت که ی...ک طرف تاجیک ها و طرف دیگر پشتون ها و ازبیک ها قرار دارند، مسئله سر بعداز انتخابات 93 است. پشتون ها که طی بیش از دو قرن در افغانستان سلطه داشتند، آیا به بلوغ سیاسی ای لازم رسیده اند که نتیجه انتخابات را به نفع داکترعبدالله بپذیرند و همچنان اقلیت ازبیک ها که با شکست تیم داکتر اشرف غنی به حاشیه می روند؟
و همچنان تاجک ها که در کنار داکتراشرف غنی جایگاه اساسی ندارند، اگر داکترعبدالله_با آنکه بیشتر آرا را در دور اول گرفته است_ در دور دوم ببازند و برای یک دوره ای دیگر در جایگاه اپوزسیون و درحاشیه قرار گیرند، قانع خواهند شد و دربرابر شکست سکوت خواهند نمود؟
این هم معلوم است که این انتخابات آخرین چانس داکتراشرف غنی برای رسیدن به چوکی ریاست جمهوری است و همچنان داکتر عبدالله عبدالله؛ چرا که هر کدام که برنده شود، برای یک دور دیگر هم جایگاه شان تضمین شده است، که در آنصورت یک دهه می گذرد و آن زمان با شرایط و مقتضیات خودش می آید. افکار و اندیشه ها فرق می کند، مردم به بلوغ سیاسی لازم می رسند و معیار های انتخاب شان فرق می کند، آگاهی شهروندان بیشتر می شوند و نسل های تازه به دوران رسیده تقاضای های منحصر به شرایط خودشان را دارند. دیگر آن وقت مردم به دور این ها_اگر ازاین کابوس وحشت_ناک پسا انتخابات 93 و هزار و یک دلیل برگشت کشور به دهه هفتاد، به شکل مسالمت آمیز آن عبور کنند_ نمی چرخند. و این رهبران درگیر در این منازعه تصاحب چوکی ریاست جمهوری هم خوب درک نموده اند که این آخرین چانس شان برای رسیدن به آرزوی شان است.
اگر داکتر اشرف غنی در دور گذشته سکوت نمود و نتیجه انتخابات را به نفع حامدکرزی پذیرفت، الف) کرزی ازتبارش بود. ب) امیدواری برای چانس آزمایی دیگر. ج) حضور و نظارت گسترده خارجی ها. و همچنان سکوت و پذیرش عبدالله؛ الف) شرایط وفشارخارجی ها. ب) حضورافراد برجسته تاجیک درکنارکرزی بود. ج) امیدواری به آینده و فرصت ساختن تیم قوی. و خلاصه اینکه این بار از هر بعد متفاوت از قبل است، ببینیم که گذر زمان چه سر نوشت را برای مردم رقم می زند؛ برگشت به گذشته ای سیاه و متوسل شدن به تفنگ یا عبور مسالمت آمیز و پذیرش بازیگران سیاست، شکست برمبنای قضاوت و تصمیم شهروندان و استقبال از تسامح و تساهل در برابر یکدیگر؟

شهر غلغله (غوغا)


شهر غلغله (غوغا)
------------
قبل از همه پیشینه بامیان:
بلخ و بامی نفس یکدیگر اند، "بام" و "بامی" واژگان اوستایی به معنی درخشنده، تابان، و شکوهمند است. بامی در پارسی قدیم به معنی درخشیدن بوده و با بام و بامداد از یک ریشه است. رشته کوه های ...هندوکش و بابا در اوستا به نام های "هراییتی"، "هرایرز" و " اوپاسین"؛ در آثار مورخان "پامیر" و در شاهنامه به نام"البرز" یاد شده است. در زمان سلطه یونانی ها، از بلخ به نام"باکتریا و باکتروس"، ازبامیان و سرزمین های جنوب آن به نام های "پامیزوس"، " پاراپامیزوس" و "پاراپامیزاد" یاد می کردند؛ که همه سرزمین مرتفع را مبیین است، که درگویش هزارگی به انسان چاق و قدکوتاه "پام پتیر" و همچنان به کسی که دماغ پهن دارد، "پام بینی" می گویند. قدمت و پیشنه ای تاریخی بامیان خیلی به دور ها برمی گردد. به گفته زرتشت_پیامبرمجوس_ (وره ای) افکند. یعنی تاریخ بامیان با ورود "کیومرث سامی نژاد_جمشید_" در این سرزمین آغاز شده، که مربوط به دوران ماقبل تاریخ می باشد.
در دوره "کیومرثی" بامیان به نام "هنیره" بر وزن"دفیره" بوده است. در "وندیداد" (کتاب سوم اوستا)، از شهری به نام "ورنه ای چهارگوش" به عنوان چهارمین شهر ”اهورایی” و زادگاه "فریدون" یاد شده است. "چهارمین از جاها راآفریدم، „ورنه ای چهارگوش„ است، که درآنجا فریدون کشنده آژی_دهاک زاده شده". که واژه „ورنه„ به معنی سرزمین مغاک ها و خانه های زیرزمینی است؛ که منظور از "ورنه ای چهاگوش" بامیان است.
ـ هیوان تسنگ (زایر چینی) در سال نهم هجری از بامیان دیدن نموده است و در منابع چینی بامیان به نام "فان یانگ و یا فان یان" و در ادبیات پهلوی "بامیکان و یا بامیکا" یاد شده است. بامیان با همه فراز و نشیب هایش سرزمین شگفتی ها و زیبایی هاست، همه جایش پر است از رمز و راز های مکنون؛ یکی از جاهای دیدنی آن شهر غلغله، روبروی تندیس های بودا می باشد. و اما،

ـ شهر غلغله (غوغا)؛
جای که بعد از یک سال و چند ماه تحصیلی ای که در دانشگاه بامیان هستم و روز پنجشنبه ۲۶ ثور با دوستانم رفتیم. شهری ویرانه ای با دیوار های کلان و نسبتأ قطور بر فراز تپه ای در جنوب شهر کنونی, روبروی مجسمه های بودا؛ شهری که در زمان پس از تأسیس سلطنت شنسبانیه غوری به دست علاوالدین حسین جهانسوز در جریان سلطنت اولین امیر شنسبی ملک فخرالدین -برادربزرگ جهانسوز- به میان آمده و مرکزیت بزرگ یافت. باشندگان این شهر، در قرن ۶ و اوایل قرن ۷ هجری، در سموچ ها و آبادی های مستحکمی که با باره و برج های از خشت خام و پخته و سنگ تعمیر می شد، زندگی می کردند.
بعد از اینکه محمدخوارزمشاه بین سال های ۶۰۷ و ۶۱۱ هجری، اردوی غوری ها و غزنوی ها را شکست داد، پسرش جلال الدین منکبرنی در شهر غلغله مرکز گرفت. تا اینکه هجوم وحشت-ناک چنگیزخان از شمال فرا رسید. چنگیز در شهر„ضحاک„ در ۱۷ کیلومتری بامیان با ساخلوی شهر(نگهبانی و دیدبانی شهر) روبرو شد و چون „موتی چن„ پسر „چغتای„ نواسه چنگیز کشته شد، او قسم یاد کرد که زنده جانی را در شهر نگذارد. شهر غلغله پس از مقاومت شدید در سال ۶۱۸ هجری، مطابق با ۱۲۲۲ میلادی، با خاک یک سان شد. فاتح مغول شهر را آتش زد و مردم آنرا قتل عام نمود، و سر انجام کانون علم و فضل سلاطین علم دوست غوری و خوارزمشاهی، به قول مردم محل توسط خیانت دختر جلال الدین خوارزمشاه سقوط نمود، و آن را „ما و بالغ„ یعنی شهر مغضوب لقب دادند.
بخش های بالایی حصار غلغله در عصر „عبدالرحمن„ در هنگام جنبش هزاره ها تسطیح و نابود گردید. با آن هم هنوز بامیان "بامی" است، درخشنده و زیبا، بهشتی ویرانه های مرموز، که تفریخ آن هم مرور تاریخ است، زمین خوردنش لذت بخش و خلاصه اینکه بامیکا، همان بهشت موعود و مدینه فاضله_اتوپیا_ ای است که همه در آرزویش است.
-
منبع: پیشینه تاریخی و آثار باستانی بامیان/ مجموعه مقالات بامیان شناسی، کابل: ۱۳۹۱.

1