خلیل جبران از اولین
شاعر می نویسد؛ برای اولین شاعر چقدر دشوار و شاید هم پُر هیجان بوده که بیپروا
از هرچه داشته و نداشتهاش گذشته، تیر و کمان و تیغ را کنار گذاریده تا بیهیچ
خشونتی برای تنِ نازکِ معشوقِ خود شعر بسراید، و شاید هم اولین شاعر سوژهای شعر
یا همان معشوق خودش را وحشیترین میخواسته تا برای رام کردن او از خود گذرد. برای
اولین شاعر در هرصورت دشوار بوده که بجای تیغ و تیر از کلماتِ بیجان مدد بگیرد و
خود را در لایتناهیای چشمانِ آهو و گوسالهی وحشی نه، بلکه در چشمانِ آدمیزادهی
وحشی قرار دهد و برای رسیدن به آن از همه چیز گذرد. سخت است که برای آن آدمی نخست
که خود را آوارهی گپ و حرفهای کند که نه نان داشته و نه آب. برای اولین شاعر
شاید خیلی دشوار بوده که خودش را نه با شکار کردن و جمع آوری غذا، بلکه با خیال و
الهام از شربت لبهای تلخِ معشوق سیر کند، شاید اولین شاعر عاشق شده بعد شاعر. هیچ
کسی نمیتواند حال و روانِ ناآرام آن اولین شاعری را درک کند که در دامنهای کوههای
برفی، در کنار دریا و شرشرِ آب، در دشتهای سرسبزِ بیپایان، در کویرهای وحشی و یا
در میان انبوهِ سروها، بیدها و برگهای زردِ گریزان، چه اتفاق افتاده که هوای شعر
به سرش زده و نقاشی کرده. شاید اولین شاعر نقاش بوده که با رنگها بازی کرده و تنِ
بلورینِ معشوق اش را با سبکِ سورئالیسم؛ بدون وارسی عقل و خارج از هر گونه تقلید
هنری و اخلاقی نقاشی کرده بوده؛ بعدِ سینهی نقاشیای که با خونِ دل کشیده را
شکافته و در اندرون نقاشی رسوخ نموده تا بدانگونه در ژرفنای نقاشی راه یابد و
روح سرکش معشوق را تسخیر نموده و جسماش را به آغوش بگیرد. نمیدانم؛ شاید اینچنین
بوده باشد!َ
۱۳۹۴/۱۱/۱۱
۱۳۹۴/۱۱/۰۶
جغرافیای سکوت
(آنجا که همه در امتناع از آگاهی سکوت کرده اند)
آیا وقتی آن فرا نرسیده که از زندگیای ذلتبار، جهالت و بیزبانی پرهیز
نماییم و در قبال سرنوشت خویش سکوت نکنیم؟ بر همه واضیح و مبرهن است که سکوت،
فراموشی و فاجعه رابطه مستقیم دارند. سکوت فراموشی را در پی دارد و فراموشی در
درون خود نطفهی نامشروع فاجعه را میپروراند. فاجعه زادهی رابطه نامشروع سکوت و
فراموشی است. و همچنان فجایع در بستر نرم و بیسروصدا و در جغرافیای سکوت رخ میدهد.
فرصتهای زندگی کردن را از آدمها میگیرد؛ فاجعه آدمهای شکمچران را که بیشرمانه
سر بر زانوی بیغیرتی میگذارند تا اینکه فاجعه رخ دهد و دستی سیاهِ نامرئیای از
غیب بیاید تا زندگی شان را تغییر دهد، همچون آدمها را از آوردگاه زندگی پرتِ شان میکند.
زمینه و بستر وقوع فاجعه جایی است که در آن فراموشی و سکوت سایه افگنده و آدمهای
ساکن در همچون جغرافیای سکوت ساکت و بیزبان اند. منظورِ من از جغرافیای سکوت
منطقهای است که در آنجا زندگی کردن تعطیل است و آدمهای که در آنجا استند بیصدا
و بیحرکت در آرزوی رسیدن مرگ زنده اند. جغرافیایی که در درون کشوری به نام
افغانستان و ولایتی به نام غور واقع شده است. جغرافیایی که بر مردماناش هرگونهای
از تبیعض و اجحاف صورت میگیرد ولی هیچ صدایی در گلو ندارند، و هیچ ارادهی ندارند
که از بیدادگری و تبعیضِهای روا داشته در حق شان فریاد بزنند و به سگگریها و
خیانتهای آدمهای سخیف «نه!» بگویند. جغرافیایی سکوت که ساکنیناش از بیخبری و
جهالت برای «لنگی سیاه» رأی میدهند تا در روز قیامت «مادرکلان» نماینده شان آنها
را شفاعت کند و از آتش دوزخ نجات شان دهد.
منظورِ من از جغرافیای سکوت ولسوالی «لعل و سرجنگل» است؛ یکی از نُه ولسوالی
ولایت غور که همهی باشندههایش قوم هزاره است، قومی که انگار خلق شده تا زجر
بکشند و بیهیچ دلیل در هر جای این کشور به جرم چشمهای بادامی و هزاره بودن سلاخی
شوند. اگر از حافظهی تان پاک نشده باشد، سال گذشته چهارده باشندهی جغرافیای سکوت
از موتر پیاده میشوند، هویت شان پرسیده شده و بعداز اینکه معلوم میشوند هزاره
استند، به رگبار بسته شده سوراخ سوراخ شئند، باقیماندههای که فقط گاهی گریه بلد
استند، حتا گریه هم نکردند، بلکه سکوت کردند و بعداز چهلروزه شدن فاجعه «گاو» کشتند
و به صورت دستهجمعی فاجعه را به فراموشی سپردند، تااینکه فاجعهای دیگر از درون
سکوت و فراموشی سر برآورد و جانِ کسانی دیگری را بگیرد. آیا اینهمه فاجعه نیست؟
است. ولی این یک گونهای از فاجعه است. فاجعه میتواند به گونهای دیگری نیز واقع
شود. فاجعهی نرم که از درون جهل و بیخاصیت بودن آدمها انفجار صورت میگیرد و
مردمِ خواب رفته را از نگاه فکری نابود میکند. مردمی که زندگی شرافتمندانه و
انسانی را خوش ندارند، آزادی و آگاهی را خوش ندارند. جنگ و مبارزه نمیکنند ولی در
حالت صلح بدبخت اند. در جغرافیای سکوت آدمها به لحاظ نفوس بسیار اند ولی بسیار
بودن شان در ساماندهی جامعه و واقعیتهای اجتماعی که با آن مواجه اند، هیچ نقشی
ندارد و در واقع هیچ اند. نفوس جغرافیای سکوت را دقیق نمیدانم، چرا که تا
به حال هیچ سرشماری و آمار دقیق در این رابطه وجود ندارد. امّا در یک مقیاس
باشندههای این ولسوالی با رأی شان نصفِ سهمِ نمایندگی در پارلمان را به خود
اختصاص دادند و در برابر هفت ولسوالی به شمول مرکز ولایت غور(چغچران)، که سهم همهی
ولایت شش وکیل در پارلمان است، سه نماینده را با بیشترین رأی برگزیدند. امّا چه
آدمهای را به حیث نماینده برگزیده و به پارلمان فرستادند؟! به هرصورت؛ حالا باید
از فاجعه در اساسیترین نهاد اجتماعی، در جغرافیای سکوت که منظور از این نبشته نیز
است، بنویسم.
معارف در جغرافیای سکوت: بدون شک
آگاهی، علم و دانش برای بشر از هر چیزی ضروریتر است که در واقع دانش و علم ناجی و
روشنایی برای بشر در عصر فاجعه است. ما اکنون در دورهای زیست میکنیم که بدون
دانش و علم هیچ وسیله و چراغی نداریم که به روشنایی و آیندهِی بهتر از اکنون
برسیم. در افغانستان که بیش از همه نیازمند دانش و علم است، وضعیت به شدت خراب
بوده و نهادهای آموزش و پرورش از بدترین و کثیفترین نهادها به حساب میرود. اما،
من قصد ندارم بحث کلی در رابطه به نهاد آموزش و پرورش در سطح افغانستان و یا در
سطح ولایت غور نمایم، بلکه موضوع من در این نبشته وضعیت آموزش و پرورش در جغرافیای
سکوت(ولسوالی لعل و سرجنگل) است. جغرافیای که در این دوره_بیشتر از یک دهه پس از
طالبان_ شاید یک گلوله هم بر ضد حکومت فیر نشده باشد، جغرافیای که تا هنوز هیچ
مکتبی آتش زده نشده، چرا که تا هنوز مکتبی ساخته نشده، اگر تهداب گذاشته شده قبل
از کامل شدن به آثار باستانی تبدیل شده و دانشآموزان بر روی سنگها مینشینند.
جغرافیای که تمام زور نمایندههای پارلماناش فقط در نصب و برکناری آمر معارف این
ولسوالی مصرف میشود. میخواهم از ساده ترین موارد آغاز کنم، از دفترچه حاضری دانشآموزان
که سرمعلم مکتب در روزهای اول بهار زیر سنگ گذاشته بوده و در وسط سال وقتی میخواهد
دفترچه حاضری را از زیر سنگها بکشد و امضاء کند، میبیند که نصفِ دفترچه حاضری را
«موش» خورده است.
به نظر تو مخاطب! این فاجعه نیست؟ آیا وضعیت سگیای معارف کمتر از
فاجعهای «بادگاه» است؟ سکوت در برابر همچون وضعیت فاجعه نیست؟ میخواهم از مکاتبی
بنویسم که بیست و هفت دانشآموز فارغ داشته و این بیست و هفت دانشآموز همه در
کانکور ناکام و نمره زیر صد را میگیرند، از مکاتبی مینویسم که دانشآموزان صنوف
یازدهم و دوازهماش متن مضون دری را درست خوانده نمیتوانند و دانشآموزان صنف نهم
و دهم نام شان را درست بلد نیستند. با همچون نسلِ ناکام و نسلِ سکوت چگونه به
استقبال فردای بهتر از امروز برویم؟ ما مجبوریم تا آموختهای امروز را فردا زندگی
کنیم، اگر آموختهای امروز ما همچنان بماند، فردای ما تاریکتر از این نخواهد بود؟
بگذارید از آمریت معارف ولسوالی لعل و سرجنگل بنویسم که چندبار برکنار شده و انگار
نماینده حامیای این فرد به غیر از این مهره، دیگر هیچ کسی را در این ولسوالیِ
سکوت موکلاش نمیداند، انگار به غیر از او دیگر کسی دیگر تا صنف چهاره درس
نخوانده است. کسی را که به جرم دزدی و اختلاس در سارنوالی دوسیه دارد، ولی بازهم
برای بار هزارم هم نامزدِ پستِ آمریت معارف است و وکیل همتبارش بیشرمانه از
همچون آدمِ بیخاصیت حمایت میکند، فاجعه است. اگر اینبار هم_ در این رقابت پُست
آمریت معارف ولسوالی لعل و سرجنگل که بزودی امتحانش است_ دزد معروف لعل اداره این
نهاد را در جغرافیای سکوت به گروگان بگیرد؛ سکوت کردن و بیتفاوت بودن در قبال
سرنوشت برادر و خواهر کوچک مان و فراموشی تجربههای تلخ گذشته، بر ما مرگ است.
(پیشنهاد من به نمایندههای لعل و سرجنگل در پارلمان این است؛ اگر اندکی وجدان
دارید بگذارید این بار یک بیگانه برود و شما نظارت کنید!)
۱۳۹۴/۱۱/۰۴
مرگ غریبانه
ملکوت
در روی زمین است، در خیابان های وحشتناک کابل، در بیابان های زابل، در هلمند، در
غور و در بدخشان. ما این-زمینی استیم. امروز با بسیاری "مریم" را تا به
قبرستان بدرقه کردیم و تن سوخته-اش را به خاک(زمین) سپردیم. امروز مقاله-ی را
خواندم که نویسنده از دیکتاتور شیلی در باره آمار و سرنوشت کشته شده هاشان پرسیده
بود. من هم فکر کردم که به نوبت خود از سرنوشت آدم های در بند در این سرزمین
بپرسم، از آمار آدم های رها شده از بند و کشته هامان بپرسم، اما نمی دانستم که در
این "برج بابل" که همه زور می زنند
تا به "یهوه" دست یابند و هیچ زبان آدمی را نمی فهمند، از کی بپرسم و از
کدام دیکتاتور بپرسم که به کدام جرم در بند استیم و به کدام دلیل در خیابان ها و
بیابان ها کشته می شویم، از اینکه نمی دانستم از کی بپرسم نپرسیده مانده اند. و
امشب به یاد هفت جوان که تن شان غریبانه پاره پاره شدند و سوختند، شمع روشن کردیم.
امروز و امشب در قبرستان و در خیابان؛ جای که شمع روشن کرده بودیم خیلی ها را دیدم
که گریه می کردند، خیلی ها هم لبخند می زدند که نمی دانم از چه خوشحال بودند, حالا
که برگشته-ام در یک گوشه-ی این شهر آدم-خوار متوجه شدم که تمام جانم درد می کند،
پای و سرم درد می کند، فکر و احساسم درد می کند، وجدانم درد می کند.
انگار این درد درمانی ندارد، این درد ناشی از زخم های
ناسور است که هر روز تازه می شود، هر روز روی این زخم ها نمک می پاشند. این درد
ناشی از مرگ غریبانه-ی آدم های غریب این سرزمین است که برای به دست آوردن لقمه-ی
نان مورد بهره-کشی قرار می گیرند و در آخر غریبانه در خیابان پایتخت می سوزند و پاره
پاره می شوند. اگر به ظاهر ببینیم این آدم-نماهای وحشی است که می کشند، چرا که
کشتن در آئین شان یک فضیلت است، اما در اصل که بنگریم این نظام سرمایه داری است که
از آدم های غریب بهر-کشی می کند و این استثمار است که بیشترینه آدم می کشد. مرگ
غریبانه-ی آدم ها را امروزه بیشتر غم نان رقم می زند که حادثه-ی اخیر از چنین سنخ
است. و ای وای از زمانی که بهره-کشی و استثمار با تبعیض و تعصب تبانی کند و بر آدم
های غریب اعمال شود.
متن
رولان
بارت میپرسد و پاسخ میدهد«آیا متن شکلی انسانی دارد، تمثیلی از تن؟ آری، اما تن
شهوتخیز ما... لذت متن آن دمی است که تنِ من راه خود را در پیش میگیرد». آری،
متنِ که شورانگیز نباشد اصلن متن نیست، سیاهههای بیریخت است که از کلهی خالی
برروی سفیدی کاغذ چکیده؛ متن باید روان باشد و اغوا کند. متن شورانگیز همچون روسپیهای
با تجربه میماند که مشروع و نامشروع نمی شناسد، عیشوه میکند، ناز میکند، کلمات
مست میشوند، در جلوی چشمان خواننده میرقصند و از مستی به چشم خواننده میدرایند.
همچون متنِ هنرمندانه مخاطب را ارضاء میکند. لذتِ متن در روسپیوارگیاش است.
اگر چند هیچ کلمهی باکره نیست که شرعی شکافته شود، ولی کلماتی که در یک متنِ ناب
جای میگیرند باکره نیستند که هیچ؛ روسپی اند. همین است که دنیایی هنرمندانه متنِ
روسپیوار از دریچه یک نظام ارزشی و ایدئولوژیکی قابل درک و فهم نیست. همچون متنِ
آدمهای بهخصوص خودش را میطلبد که آن را بزاید و یا لذتِ معنی اش را ببرد.
اشتراک در:
پستها (Atom)