«ﻫﻔﺘﻢ ﺍﮐﺘﺒﺮ ۱۹۶۷ فرمانده «ارنستو چگوارا» ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﻄﺮﻫﺎﯼ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪی ﮔﺮﻭﻩ ﭼﺮﯾﮑﯽﺍﺵ ﺭﺍ با خیال راحت و امید به نابودی امپریالیسم ﻧﻮﺷﺖ. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﯾﮏ ﺑﻌﺪﺍﺯﻇﻬﺮ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﺭﻩ ﮐﻢ ﻋﺮﺽ ﻭ ﺗﻨﮓ در «بولیوی»، ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﻫﻢ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺷﺐ نشسته بود، دستگیر شد. و روز بعد وقتی سرباز میخواست امر اعدام را عملی کند، دچار تردید شد. «چه» ﺑﺎ متانت و غرور ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ «ﺷﻠﯿﮏ ﮐﻦ ﻧﺘﺮﺱ!» ﺑﺎ ﺷﻠﯿﮏ ﯾﮏ ﺭﮔﺒﺎﺭ ﻣﺴﻠﺴﻞ ﺍﺯ ﮐﻤﺮ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺣﮑﻢ ﺍﺟﺮﺍ ﺷﺪ. سربازان ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩاشتند که ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻭ ﺳﯿ...ﻨﻪ ﻫﺪﻑ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﮔﺶ ﺑﻪ ﺗﻌﻮﯾﻖ ﺑﯿﻔﺘﺪ. ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻇﺎﻟﻤﺎﻧﻪ ﻋﺬﺍﺏ «چگوارا» ﺭﺍ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﯽنمود ﺗﺎ ﺍﯾﻦﮐﻪ یک قومندانِ ﻣﺴﺖ ﮔﻠﻮﻟﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺍﻭ ﺷﻠﯿﮏ کرد ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪگی یک قهرمان پایان داد.» این پزشکِ انقلابی میتوانست همانند خیلی از پزشکها در گوشهی شهری مطبی باز کند و همچون دیگران روزهایش را شب کند، اما دردِ که در وجود او بود نگذاشت که گوشهی بنشیند و مرگ انسانیت را توسط امپریالیسم تماشا کند. او به انسانیت ایمان داشت و برای انسانیت مبارزه کرد. مبارزهی چگوارا با یک رفیقاش(آلبرتو) و یک موترسایکل آغاز شد. این دو تصمیم گرفته بودند که به دوردستها بروند و انسانهای که به مرض «جزام» مبتلا هستد، را درمان کنند. اما، این پزشک آرژانتنی بعداز چندی با جنبش 26ژوییه؛ از جنگلات «سیامسترا» در کنار «فیدل کاستر» سر در آورد و کوبا را از چنگال نظامِ «آپارتاید» رهانید. او از ریاست بانک مرکزی و وزارت صنایع کوبا کنارهگیری کرد و برای نجات انسانیت از استبداد امپریالیسم، به مبارزهاش ادامه داد تا اینکه اعدام شد. او گُل کاشته بود و دستهایش بوی گُل میداد، او را به جرم کاشتنِ گُل کُشتند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر