۱۳۹۲/۰۹/۱۸

یادم کن!

یادم کن!
درهجوم سرمای بامیکا، میان بسترخیال لب_خند تو!
آری، آن لب_خند ملیحی که مرا به فراسوی عزلت_نشینی سوق داده وهم_چنان درصحرایی برهوت نیم_نگاه تو، که به تعلیق_م گذاشته، گیرمانده_ام.
یادم کن وازحبس سکوت وعزلت نجات ده.
توناخدا وناجی کشتی کاغذی_ی هستی که دراقیانوس "عشق" توشناوراست.
یادم کن، ورنه دراین شهر یخ_زده، یخ می_زنم

هیچ نظری موجود نیست: