۱۳۹۴/۰۷/۱۱

گل‌بیگم؛ فرشته‌ای آواره

تاریخ روزنه‌ای به گذشته و آیینه‌ای بسوی آینده است. رخدادهای گذشته در زندگی حال و آینده‌ی ما تأثیرگذار می‌باشد و خط ‌سَیر آینده را ترسیم می‌کند. تاریخ کشورِ ما و به‌خصوص تاریخ معاصر افغانستان پُر است از رخدادهای تراژدیک و غم‌بارِ که خواننده را به تأمل ژرف و عمیق وا می‌دارد، که اکثر این رخدادها در قالب روایت‌های واقعه‌نگاری و ژورنالیستیک نمی‌گنجد. یکی از روایت‌های تراژیک، رُمان زیبای هزاره (دخترِ وزیر) اثری از «لیلیاس هملتون» که طبیب دربار «عبدالرحمان» بود، است. این رُمان شاید یکی از برجسته‌ترین اثرها در بین رُمان‌های تاریخی در افغانستان بوده باشد، این رُمان تاریخی روایت‌گر زندگی‌ای سراسر درد و معجونِ آلام یک دختر آواره‌ِ هزاره«گل بیگم» است که در نبرد دوران «عبدالرحمان» با هزاره‌ها اسیر شده و به بردگی فروخته می‌شود. اما، «گل بیگم»؛ این فرشته‌ای آواره در بین دیوهای بی‌شاخ و دُم، هیچ‌گاهی ناامید نمی‌شود و همیشه به دنبال روزنه‌ی برای رسیدن به آزادی است. این روایت غم‌بار از رخدادِ تلخ آوارگی که سراسر خیانت، خون، وطن‌فروشی، کین‌توزی، اسارت و بردگی است، در خواننده تکانه‌ی می‌دهد تا به‌خود آید. رُمانِ تاریخی زیبایی هزاره(دختروزیر) که قهرمان آن دختری بلندپرواز و بلندقامت، زیبا و ذکی، قشنگ و قوی است؛ دختر نه، بلکه فرشته‌ای است آواره از دیار خویش؛ آواره از سرزمین و خانه و کاشانه‌‌ی خویش؛ فرشته‌ای آواره درمیان دَدمنشان، درنده‌خویان و انسان‌نماهای که –دورازجان سگ- سگ اند؛ و «غلام حسین»؛ مردی آواره‌تر از دخترش در کوه پایه‌های «ارزگان» و پس‌کوچه‌های «کابل» است، مردی که نمی‌خواهد مردم‌اش به امیرِ کابل مالیات بپردازند. او رؤیای بلند در سر دارد، رؤیای که دخترش-زیبای هزاره- روزی عروس امیر بامیان و غور نه، بلکه عروس امیر کابل شود. امَا، چرخِ روزگار بر وفق مرادش نمی‌چرخد، و شاید هم تبانی‌ای ناجوان‌مردی‌های روزگار با «محمدجان» بود، که نگذاشتند آنطوری که باید می‌چرخید، بچرخد.
این رُمان روایت دخترکِ خُردسالی که سهم‌اش از زندگی آوارگی‌ای ناتمام و قبر نامعلوم درتپه‌های سرحدِ«هزارستان» و افغانستان است. روایت «مرواری» که نور چشم خواهرش-گل بیگم- است و امَا، آن شب شومِ اسارت باید او در دل خاک می‌خُفت. روایت سرنوشت «شیرین»؛ دختری جوان که زیاد حرف می‌زند و آواره‌تر از «حلیمه » است. روایت امیر مستبد(عبدالرحمن) که فرمان کشتن و غارت کردن در نزدش چون؛ آب خوردن است. روایت‌ِ روزهای که زیبای هزاره چون؛ پروین روشنایی خانه پدرش است، و شیرین هم‌چنان شوق دانستن تقدیر آینده از کف دستش توسط پیرزن فالگیر (مریم) را دارد، که چه زود گذشت. روایت دلهره وترس از سگ‌های درنده «کرنیل فرهادشاه» و نامه‌ای که از طرف آن هیولای بی‌شاخ و دُم برای «ولی محمد» (پدر شیرین و برادرغلام حسین) فرستاده شد و چنین نبشته بود: « شنیده‌ام که برادرزاده‌ای رشید و زیبای داری که به گمانم نامش گل بیگم است. او را می‌خواهم؛ او را با پیغام‌آورم به سَمت من بفرست و دراین کار، هیچ شک و تأخیر نکن. به خاطر داشته باش من کسی نیستم که بخواهید نادیده بگیرید. اگر به خواسته‌ام توجه نکنید، آنگاه است که خودم خواهم آمد و او را از شما خواهم گرفت یا چنان فرستاده‌های به سوی تان خواهم فرستاد که به قطع نتوانید نادیده شان بگیرید»(ص92).
اما، وزیر مردانه امتناع می‌ورزد و این می‌شود که پای ناجوان‌مردی به نام «محمدجان» به میان می‌آید. نامزدی‌ای ساخته‌گی گل‌بیگم که تدبیرموقت برای رهایی از چنگ کرنیل فرهادشاه سنجیده شده بود، به خانه محمدجان رفتن، فرار و برگشتن دوباره، روزهای سخت در اسارتِ خودی و لَت خوردن از دست میزبان، برگشتن پدر امَا، شکست خورده از هجوم لشکریان امیرِآدم‌خوار، رفتن به خانه و کابوس وحشت‌ناک، کوبیدن دروازه‌ای چوبی که خودی وزیر ساخته بود، بیدار و متواری نمودن پدر و برادر، آوارگی پدر و برادر، آوردن محمدجان لشکریان امیر را برای دست‌گیری وزیر، اسارت و بردگی مادر و زیبای هزاره، شبِ شوم پیاده‌گردی به «ناکجاآباد» که معلوم نبود سر از کجا در می‌آورند، مرگ مظلومانه‌ی «مرواری» خواهرکوچک دختروزیر، اردوگاه و اسیران جنگی‌ای هزاره، تدبیرِ موقت و باغ فرهادشاه و بازهم تدبیر و زندان کابل، روزهای بد و سختِ خرید و فروش به عنوان برده، زیبای هزاره درنقش دخترِ دیوانه و چَتل، تا از زیبایی خود محافظت کند و هربار برگشتن به زندان و کنار مادرش حلیمه و دختر عمویش شیرین و آخر هم خانه‌ای کسی که در گذشته‌ای نه چندان دور به وزیر پیشنهاد پرداختن مالیات و امتناع از جنگ باامیرکابل داده بود؛ «سرمنشی»؛ مردِ کار و صداقت. زیبای هزاره، این فرشته‌ای آوره‌ی که بیش از روی هفده تابستان را ندیده بود، حالا شده بود کنیزِ خانه‌ی سرمنشی. او در این وقت رؤیایی داشت، رؤیایی آزادی وبرگشتن به دَشت و کوهستان‌های ارزگان که دلش چون کبوتر برای هوای سرد آنجا پرپر می‌زد و شب را به امیدِ آزادی سر می‌کرد. چهار سال بردگی وکنیزی دیگر آن بلندپروازی را از زیبای هزاره اندکی زدوده بود، ولی غیرت وآزادگی‌اش را نه. دختر وزیر چون «هندوکوش» و«بابا» استوار بود، او دلش برای پدر که چون؛ جان‌اش دوست می‌داشت، می تپید وآرزو می‌کرد که باری دیگر در آغوش پدر بنشیند و به قصه‌های پدرانه‌اش گوش دهد؛ و چه به جاست که می‌گویند :«کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می‌رسد»؛ قضا منزل «غلام حسین» را خانه‌ی سرمنشی می‌کند که چند سال قبل برایش مشوره امتناع ازجنگ و پرداخت مالیات به امیر را داده بود. سرمنشی مهمان خسته‌ای خود را در اتاق تنها گذاشت و بیرون شد، کسی را صدا زد که شنیدن آن اسم، «غلام حسین» را روح دوباره بخشید، « گل بیگم ! یک مسافر هزارده از راه رسیده وامشب را اینجا سپری خواهد کرد. هم اکنون در اتاق من است، هر چیزیکه تمایل دارد برایش آماده کن. اگر گرسنه است،برایش غذا ببر. اگر تشنه است، شربت و آب فراهم کن. ممکن است پیش از این او را دیده باشی و آشنایت باشد. اگر اینطور بود، نباید تعجب‌ات را بروز دهی. او باتغیر چهره تا اینجا رسیده و اگر کسی بوی ببرد ممکن است دستگیر شود. نباید از حضورش در اینجا باکسی سخن بگویی. برده ها، دختر کاکایت [شرین] مخصوصاً مادرت نباید از این ماجرا خبردارشود، فهمیدی!»(ص266).
کسی چه می‌داند که آن شب بین پدر و دختر- دو آواره وسرگردن- که حالا یک دیگر را یافته اند، چه گذشت. فردای آن روز «غلام حسین» آسوده تر بود؛ چرا که به نظر می‌رسید، دخترش را نزد مردِ قابل اعتماد یافته است. اما، تقدیر بیش از این برایش اجازه نمی‌داد که تسلی خاطر دخترش باشد، او آواره بود و دخترش برده. چندی بعد «حلیم»(مادر دختر وزیر) که در خانه‌ای به همسایگی سرمنشی کنیز بود، «محمد جان» را در بازار دیده بود که سراغ «گل‌بیگم» را از او می‌گرفت. با شنیدن نام «محمد جان» تنِ «گل بیگم» لرزید، موقعیت سرمنشی نیز در دربار به خطر بود، دشمنانش برای او توطئه چیده بودند. او مرگ را در چند قدیمی خود حس می‌کرد. اما، راهِ فرار نداشت، وهمچنان اعتماد به کسی که او را در حال فرار همراهی کند و به هند رساند. «گل بیگم» همانطوری که پدرش می‌گفت «کاش پسر می‌بودی!»آرزو می‌کرد:«کاش پسر می بودم تا آقا وخودم را از فرصتی که مساعد شده، نجات می دادم و طعم آزادی را می چشیدم!»(ص310). او به آقایش پیشنهاد می‌کند که فرار کنند، او همراهی‌اش می‌کند تا آقایش از مرز هزارستان به هند فراری دهد. آقایش مجبور است و می‌پذیرد. این شد که در لباس غلام بچه‌ای شب‌هنگام به قصد زیارت، کابل را به قصد آزادی ترک می‌کند. «گل‌ بیگم» حالا عاشق شده ولی این عشق نابه‌هنگام است، دو پرستوی مسافر آزاد از قفس در کوهستان‌های ارزگان نفس تازه می‌کشند. اما، سیاهی‌ای از دور نفس‌گیر شان می‌کنند، به کوه متواری می‌شوند، تا اینکه به غاری پناه ببرند. ولی آن مرد کین‌توز(محمد جان) همه جای کوهستان را چون؛ «گل بیگم» بلد بوده، در جلوی هردو سبز می‌شود. گلوله‌ها بین شان رِد و بدل می‌شود، «محمد جان» روی خاک افتاده و زیبایی هزاره بر زمین می‌خزد، سرمنشی بالای سرِ زیبای هزاره نجوا می‌کند. زیبای هزاره می‌گوید:«آقا تو برو! تو به هند برو!»(ص340).محمد جان دوباره تکانی ‌می‌خورد، چاقوی‌ای را بر می‌دارد و پرتاب می‌کند که گلوله در گلوی دختروزیر جای خوش می‌کند، فرشته‌ای آواره‌ آزاد می‌شود، آزاد ازهمه‌ی رنج ها و درد های که بیش‌ترینه از خودی بود؛ سرمنشی چند لحظه بعد اسپِ خود را سوار شده به طرف هند می‌راند.

هیچ نظری موجود نیست: