۱۳۹۴/۰۸/۱۶

خودکشی‌-ی مرگ

مدت‌ها بود که اسکلت تن‌ام از هم گسسته و فروپاشیده بود، اما، با یک فتوای جهاد علیه مرگ در یک توافقِ موقتی تمام استخوان‌های پوسیده‌ام دست‌به‌دست همدیگر داده بودند تا با اراده‌ی جمعی به سراغ بت‌واره‌ی «مرگ» بروند، هیولای مرگ را پیدا کنند، آن را بکُشند تا از شرِ آن برای ابد رهایی یابند و همچنان رب‌النوع زنده‌گی را خشنود سازند، که نمی‌دانم این فتوا چگونه به دست استخوان‌های مذهبی‌ای من رسیده بود؟ همین‌طوری استخوان‌های پوسیده همچون آدم‌های مست تلوتلو م...ی‌خوردند و به هرسوی و به ویرانه‌‌های که بوی مرگ می‌دادند، سر می‌زدند تااین‌که خسته شدند و دیگر توان رفتن نداشتند؛ در گوشه‌ی ویرانه‌‌ی اتراق نمودند تا کمی نفس تازه کنند و همین‌طور منتظرِ چشم‌ها بمانند که در چشم‌های بادامی و در لب‌های خیس کسی جا مانده بودند. استخوان‌های بی‌ریخت به همدیگر تکیه داده بودند و به گونه‌ی می‌خندیدند که واقعن مزخرف بود. تا این‌که چشم‌های سرگردان از راه رسید و به محض رسیدند دید که مرگ مدت‌ها قبل_حتا قبل از این‌که متولد شود_ خودکشی کرده و درگوشه‌ی ویرانه‌ی بی‌هیچ بوی پوسیده و هیچ اثری از آن باقی نمانده است، که نمی‌دانم چشم‌ها چگونه این‌همه تناقض را یکدفعه‌‌ای دید و شاید هم به کشف‌الشهود رسیده بود؟! خلاصه این‌که مرگ خودش را دار زده بود تا این‌گونه به صورت زنده‌گی تُف انداخته باشد. استخوان‌ها وقتی دانستند که در این مدت بیهوده به دنبالِ هیچ بوده‌اند، از شرم دوباره فروریختند و پاشیدند.

هیچ نظری موجود نیست: