حتا با چشمهایش دروغ میگفت و همینکه سکوت کرده بودم بزرگترین دروغ زندگیاش را میگفت، چرا که چیزی نمیگفت. آغازِ هر گپوگفت دشوار است، بهخصوص اگر حرفها ساده، عریان و پوستکنده در باره چشمانش باشد، فقط چشمها است که بیشرمانه نگفتهها را میتوانند بگویند نه زبان، باید از چشمهایش آغاز نمایم(به نام چشمها!). باآنکه گفتن از نگفتن دشوارتر است ولی چارهی جز گفتن نیست؛ گفتن از چشمانی بادامی. برای گفتن مقدمهی لازم است، مقدمهی گفتنِ نگفتنیها نیازمندِ سرگر...می است، سرگرمیای که آدم را به خلسه ببرد، آنوقت است که در خلسه با چشمانِ سرگردان رفتن به سراغ آیاتِ مقدس زندگی_چشمانش نشانهی قشنگی بود که در اولین برخوردم در آن گم شدم و دیگر خبری از خودم ندارم_ و شمرده شمرده نوشیدنِ سورِ چشم لذت دارد؛ و آنگاه در اشراق نگاهِ معصومانهی کسی میشود رسید، و در چشمانِ کسی که در خود تابشِ فراطبیعی دارد، آیاتِ مقدس رهایی را میتوان خواند که اگر فصلِ سردِ روابط فرصت دهد. خلاصه گپ اینکه میخواستم بگویم چشمانِ بادامیاش خیلی قشنگ و آدمکُش بود، حتا کُشندهتر از تناش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر