۱۳۹۳/۰۲/۲۲

از چشم بودا.


ازچشم بودا .
----------
لحظه ی از چشم بودا به بامیکا نگریستم، خواستم نگاره ی بردارم؛ به شهر „غلغله„ دیدم، ویرانی و چند تکه پاره ی „کلوخ„ و بس؛ دیگر چیزی نبود. به شهر کنونی نگریستم چیزی ندیدم جز „الکین„ که او هم خاموش بود. به پایین_تن خسته ی بودا_ نگریستم، دیدم که از شرم فرو ریخته است_و باید هم فرو می ریخت، بامیان باستان اش را باستان نگهداشته اند و تا هنوز مردم اش در مغاره ها چون؛ انسان های دوران باستان و عصرسنگ زندگی می کنند_ با خودم گفتم: ” کاش این های که فعلا ژست رهبریت را بخود می گیرند به جای بودا فرو می ریخت و آن شکوه بامیکان استوار می ماند، نه ! این ها که به اندازه یک مجسمه هم وجدان ندارند، چه توقعات احمقانه و بی جای داری عباس!!!”.
به فولادی و بابا نگریستم، دیدم که تا هنوز چون؛ هندو ها در عزایی آواره گان ارزگان ستر سپید پوشیده و هر از گاهی آسمان اش ژاله می گیرید و آسمان اش چون دل آوره گان ابریست. دلم خون شد و هیچ نگفتم و پایین آمدم.

هیچ نظری موجود نیست: