۱۳۹۴/۱۱/۱۴

سفری برای شناخت



مقدمه : آدمی نیازمندِ شناخت است، یعنی برای این‌که سرزنده زندگی کند و زنده بماند باید در نخست بشناسد؛ شناخت از خود، شناخت از پیرامون و شناخت از هرآنچه که در زندگی آدم‌ها تأثیرگذار است. امّا رسیدن به شناخت کامل از هرچیز و همه چیز ممکن نیست، ما اگر خیلی هم تلاش کنیم می‌توانیم به شناخت نسبی برسیم و همین هم کافی است تا با شناخت نسبی‌ای که از پیرامون و پدیده‌های که در ارتباط باآن‌ها قرار داریم، برنامه‌های زندگی مان را عیار نماییم، کنش و واکنش مان را با عقلانیت و سنجه از راه  شناخت تنظیم نماییم. بر همین اساس  «سازمان حقوق بشر و دموکراسی افغانستان» برنامه خوبی را با هدف شناختی مسئله‌ی مهم و تأثیرگذارِ در حیات اجتماعی مردم افغانستان (منازعات قومی در افغانستان) را سازماندهی نمودند که زمینه‌ی شناخت نسبی عوامل منازعات قومی در بین اقوام افغانستان؛ که به نسبت عوامل جغرافیایی، مذهبی، زبانی، فرهنگی و اتنیکی از همدیگر جدا می‌شوند، را مساعد نموده تا بشود به شناخت نسبی ریشه‌های منازعات قومی در افغانستان رسید و با به رسمیت شناختنِ این عوامل و ریشه‌ها به راه حل و گذار از آن اندیشید و برنامه‌ریزی نمود. از آنجای که منازعه بخشِ جدایی‌ناپذیر حیات اجتماعی آدم‌ها است که می‌تواند عوامل‌ گوناگون بیرونی و درونی را در بروز آن در قالب رفتار برشمرد، منازعه می‌تواند به دو شیوه بروز کند؛ «فرصت» و «چالش» که هر شیوه‌ای منازعه را با مدیریت کردن منازعه می‌توان تعیین کرد.
     به هرصورت از بحث‌های پراگنده می‌گذرم و به چشم‌دیدها و خاطرات سفری که برای شناخت اقوام ساکن در افغانستان انجام شد، می‌پردازم که خاطرات خوب و خوش برای همه‌ی ما برجای گذاشت. می‌خواهم از آغازین روزهای این برنامه بنویسم؛ از روزی که برای مصاحبه در هوتل «نوربند قلا»ی بامیان به حضور گرداننده‌های این پروژه شرف یاب شدم. مصاحبه خوبی بود، بانو«خاطره صفی» و بانو «معصومه مقصودی» پرسش‌های داشتن که در گذشته چه فعالیت‌های داشته‌ام، پاسخ دادم و خلاص شد. چند روز بعد در «سالن حفظ آبدات و میراث‌های فرهنگی» در «تپه چونی» بامیان به ورکشاپ چند روزه‌ای «تئاتر ستمدیدگان» با گردانندگی آقای «سلیم رجبی» و یادداشت نمودن و بحث کردن در رابطه به «پیش‌داوری» و «تصورات قالبی» نسبت به اقوام غیرهزاره پرداختیم. در ختم ورکشاپ یک روز قبل از ظهر در سالن اجتماعات دفتر ساحوی «کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان» در بامیان نمایش تئاتر داشتیم که بیشتر اشتراک کنندگان زنان و دختران بودند. خیلی از موارد و واقعیت‌ها را نمی‌شود با متن و ادبیات بیان نمود، باید راه دیگری در پیش گرفت. تئاتر ستمدیدگان با رویکرد نو به فاجعه دیده و به نمایش می‌تواند بگذارد. بعداز ظهر بازهم در سالون حفظ آبدات و میراث‌های فرهنگی نمایش تئاتر ستمدیدگان را برای فعالین مدنی، دانشجویان و استادان دانشگاه بامیان داشتیم که در تئاتر نقش یک پدر متعصب پشتون را داشتم. پدری که نمی‌گداشت پسرش با اقوام دیگر و به‌خصوص پسرهای هزاره معاشرت کند. پدری که قوم پشتون‌اش را نسبت به هزاره برتر می‌پنداشت و این پنداشتِ برتری تا حدی پیش می‌رفت که دخترش را از این‌که با عاشق پسرهزاره شده بود و ارتباط داشت، می‌کُشد. استقبالی خوبی شد و شرکت کنندگان سهم فعال در برنامه گرفتند. بعد تا این‌که برنامه سفرهای ولایتی و معرفی فرهنگ بومی اقوام شروع شد، منتظر فرارسیدن وقت سفر بودم.  
به سوی کابل : صبح وقت از بامیان به قصد کابل از مسیر ولایت «پروان-غوربند» با بچه‌های تیم بامیان حرکت کردیم. دره غوربند و دره میدان دو دره‌ی که برای مردم نقاط مرکزی و به‌خصوص هزاره‌ها به «دره مرگ» معروف است. انسان ‌های بسیار در این دو دره سلاخی شده اند.  وقتی به چشم‌های افراد مسلح در دو طرف سرک ایستاد اند بنگری، از نگاه شان دشنه و نفرت می‌بارند. انگار در وجود شان شیطانی با خشمِ به‌تمام به آنها امر می‌کند که هرچه انسان و انسانیت است را بکشید. در تمام مسیر همه نگرانِ ناامنی بودند و ترس داشتند که چه وقت آدم‌های با ریش بلند و دستارِ سیاه با راکت و کلاشنکوف بر سر راه سبز می‌شوند، تا این‌که از «چاریکار» گذشتیم و خیالِ مان راحت شد. سرظهر بود که به کابل رسیدیم، هوای به شدت آلوده و بوی بد زباله‌های کنارسرک کابل را از شهر‌های دیگر متفاوت می‌نمود. موتر ما درست بر سرِ «پُل سوخته» جای که صدها انسان معتاد به مواد مخدر که جنگ و منازعات قومی در افغانستان آنها را به همچون سرنوشت پلشت گرفتاده کرده است، در بین تعفنِ گِل و لای شب و روز شان را می‌گذرانند، توقف نمود. در زیرِ پل سوخته‌ی کابل انسانیت سوخته است، انسانیت می‌سوزد و دود می‌شود، و همچنان از بالای پُل سوخته کاروان موتر‌های رهبران جهادی و مافیای قدرت و سیاست با چندین موتر تعقیبی رنجنر پولیس که ‌می‌باید برای مردم خدمت کند و برای تأمین امنیت عمومی مورد استفاده قرارگیرد، با سرعت زیاد قلب شلوغی را می‌شکافد و نعش‌ کسانی‌که مردم افغانستان را به روز سیاه نشانده اند و در اکنون خون مردم را می‌نوشند، بدرقه می‌کند. کابل شهری متناقض است که منابع و سرمایه عامه در اختیار چند مافیا و انحصارگر قرار دارد و دیگران به دنبال آنها می‌دوند تا کمی از گوشه‌ی نانی برای خویش کمایی کند. رنجنر‌های پولیس با بوغ و کرنا از دنبال موتر‌های ضدگلوله که نمی‌دانم در درون آنها چه کسی بود، از کنار ما گذشت و ما منتظر مانده بودیم که تا «جواد زاولستانی» از دفتر «سازمان حقوق بشر و دموکراسی افغانستان» آمد و ما را به هوتل «آسایش» در منطقه غرب کابل رهنمایی‌مان کرد. بعدازظهر را یک گشتی به شهر کابل زدیم و قرار بود که شب را با تیم‌ «قندهار» که به نمایندگی از قوم پشتون بودند، تیم «هرات» که به نمایندگی از قوم تاجیک بودند و تیم «بامیان» که به نمایندگی از قوم هزاره بودیم، در دفتر سازمان حقوق بشر و دموکراسی افغانستان به صرف غذای شب کناری هم باشیم و باهمدیگر معرفی شویم. شبی خوبی بود با تیم هرات معرفی شدیم و از حال و احوال هرات پرسیدیم و از بامیان پرسیدند. تیم قندهار به نسبت مشکلی در میدان هوای قندهار پرواز شان به تعویق افتاده بود. بعداز صرف غذا «نعمت الله ابراهیمی»  یکی از دانشجویان جامعه شناسی سیاسی در مقطع دکترا در دانشگاه استرالیا مهمان ویژه بود، از شکاف های قومی و منطقوی در افغانستان صحبت کرد. برنامه را ختم کردیم و به سوی هوتل آسایش رفتیم، در وسط راه از راننده خواستیم که ما را پیاده کند تا کمی شب گردی کنیم، اما اجازه نداد. وقتی به هوتل رسیدیم دوباره ما (علی اکبر نوید، زهرا نارین، فاطمه امیری و من) برگشتیم به خیابان بسوی «چهارراه پُل سرخ» تا آیسکریم بخوریم. خیابان‌گشتی کردیم و برگشتیم به هوتل، ورق بازی کردیم که من باختم و مُشت‌های محکم از دیگران دریافت نمودم. شب ناوقت شد و دخترها به اتاق شان رفتند و ما هم خوابیدیم.
به سوی مزارشریف : ساعتی به پگاه مانده بود که آماده سفر به سوی مزارشریف شدیم، تیم قندهار هم ناوقت شب رسیده بود. از کابل به قصد مزارشریف حرکت کردیم؛ از کابل که بیرون بشوی یک نوع احساس آزادی و رهایی می‌کنی، کابل را هنوز سایه‌ی سیاه جنگ و منازعات قومی که در تاریخ معاصر افغانستان بر این شهر واقع شد، تاریک نگه‌داشته است. تعصب و خشم همه علیه همه در کابل به گونه‌ی باالقوه وجود دارد. شاید یکی از عوامل این خشم و تعصب منازعات قومی‌ای بوده باشد که در دهه‌ای هفتاد خانه‌های مردم  را ویران کرد و عاملین خشونت و خدایان خشم هنوز بر سریر قدرت نشسته اند و نمی‌گذارند که این خشم تاریخی فروکش کند. از کوتل «خیرخانه» گذشتیم، به یاد تاک‌های انگور شمالی افتادم که طالبان چگونه آتش زدند و نابود کردند. در دو طرف سرک ولایت پروان به عکس‌های کلان رهبران می دیدم که اگر مصارف هر عکس را می‌سنجیدی غذا و پوشاک چندین طفل سرِ سرک که اسپندی می‌کنند، را جواب می‌دادند. همین‌طوری به عکس رهبران می‌دیدم که به عکس کلان از «عبدالله عبدالله» رییس اجراییه حکومت ائتلافی(وحدت ملی» رسیدم که نوشته بود: «داکترعبدالله عبدالله؛ رییس جمهور جمهوری اسلامی افغانستان» امّا، در کابل روی عکس‌ها می‌دیدم که نوشته شده بود: «محمد اشرف غنی؛ رییس جمهور جمهوری اسلامی افغانستان». از ساحه حکومت عبدالله عبدالله هم گذشتیم و به سوی جبل السراج می‌رفتیم تا به تونل‌های سالنگ رسیدیم که برف می‌بارید. برای نخستین‌بار بود که تونل‌های سالنگ را می‌دیدم، از سالنگ زیاد شنیده بودم که در زمان ریاست جمهوری «سردار محمدداود خان»ُ توسط اتحاد جماهیرشوروی ساخته شده بود. برف می‌بارید و ما در قسمت ورودی شمالِ تونل جای که عکس «احمدشاه مسعود» نصب شده بود؛ که روزی برای نابودی دستاوردهای کمونیست‌ها درافغانستان جهاد می‌کرد، توقف کردیم و عکس گرفتیم. تونل‌ها تاریک و پُر از گَرد و خاک بود، از تونل‌های که گذشتیم همه جا را غبار/مِه پوشانده بود. تا این‌که به منطقه‌ی «خنجان» رسیدیم و همه‌ی تیم ها برای غذا خوردن اتراق نمودیم، تااینجا همه با هم‌ولایتی‌های شان می‌رفتند، می‌نشستند، می‌گفتند و می‌شنیدند. از خنجان که حرکت کردیم تا مزار شریف من خواب بودم. «تنگی تاشقرغان» را که آرزوی دیدنش را داشتم ندیدم.
    حدوداً ساعت سه بعداز ظهر بود که در کنار روضه سخی رسیدیم، گنبد و مناره‌های فیروزفامِ روضه سخی خیلی زیبا بود و کبوتران در بالای گنبد پرواز می‌کردند. بچه‌های تیم مزار شریف که به نمایندگی  از قوم اوزبیگ بودند، به استقبال ما آمدند و ما تقسیم شدیم تا به خانه‌های بچه‌های مزار شریف برویم و با فرهنگ قوم اوزبیگ به  گونه‌ای عینی آشنایی پیدا کنیم. من و علی اکبر نوید با تیم قندهار به خانه سمیع الله کوکب رفتیم. میزبانی سمیع الله حرف نداشت و همچنان صحبت با بچه‌های قندهار که تا هنوز خوب معرفی نشده بودیم درب دیگری برای شناخت گشود؛ چرا که پرسش‌های بسیار بود که باید از قندهاری ها می‌پرسیدم. در جمع تیم قندهار کریم کمین استاد در دانشگاه قندهار بود، امید دقیق، عزیزالله الهام و فهیم کریمی از دانشجویان دانشگاه قندهار بودند. از مراعات شدن ترکیب قومی در دانشگاه قندهار گفتند و این‌که از هرقومی در دانشگاه قندهار به حیث استاد و کارمند فعالیت می‌کنند. از وضعیت تحصیل و امکانات تحصیلی در دانشگاه قندهار گفتند. سمیع الله از رسم و رواج‌های اوزبیگ ها گفت، از وضعیت دانشگاه بلخ صحبت کرد. غذای شب برای ما «قابلی پلو اوزبیگی» پخته بود. چند روزی که در خانه‌ سمیع الله بودیم هیچ از خانواده شان ندیدم.
مزارشریف : مزار شهرِ شهروندانِ شریف و زادگاه انسان‌های شریف است. کم‌تر تفکیک نژادی و قومم را می‌توان در روابط روزانه شهروندان مزار شریف دید. اولین روز برنامه بود، در شبکه جامعه مدنی مزار شریف کنار هم جمع شدیم، تیم مزار برای ما تئاتر شان را اجرا نمودند. تئاتر طوری بود که وضعیت دانشگاه قندهار را به نمایش می‌گذاشت که استاد و دانشجویان با یک دانشجوی غیر پشتون (اوزبیگ) برخورد غیرانسانی و تبعیض‌آمیز می‌کنند. دانشجوی اوزبیگ را عملن در داخل صنف تحقیر می‌کنند. نمایش را خیلی جالب و دیدنی اجرا نمودند. تیم قندهار دلایلی قانع‌کننده ارائه نتوانستند، ولی با آنهم واکنش تیم قندهار قابل تأمل بود. برنامه تئاتر را با بحث‌های خوب تمام کردیم و چاشت رفتیم در یکی از رستورانت‌های مشهور مزارشریف که غذای قابلی پلو اوزبیگی‌اش مشهور بود، به نام «رستورانت کینگ» که از ما خیلی خوب پذیرایی کرد. اوزبیگ‌ها از لحاظ تنوع غذایی در بین همه‌ی اقوام افغانستان شاید بی‌جوره باشند. قابلی پلو اوزبیگی یکی از غذاهای لذیذ است که خاص اوزبیگ‌ها می‌باشد و همچنان بعداز ظهر بازهم ادامه بحث  قبلی را داشتیم. روز دوم را بازهم در شبکه جامعه مدنی کنار هم آمدیم، تیم‌های مزارشریف و هرات قضاوت‌ها، پیش‌داوری‌ها و تصورات قالبی شان را که لیست نموده بودند، ارائه نمودند و روی آن بحث‌های خوبی شد. آنچه که برای من جالب بود این‌که هیچ کسی نمی‌پذیرفت که مشکل دارند و اشتباه می‌کنند. بلکه همه تلاش داشتند تا قضاوت‌ها، پیش‌داوری‌ها و تصورات قالبی شان توجیه کنند و یا رد نمایند. به گونه‌ی مثال؛ از طرف تاجیک‌ها یکی از پیش‌داوری‌ها این بود که اوزبیگ‌ها «کله خام استند» و تلاش می‌کردند که این تصور قالبی شان را به اوزبیگ‌ها بقبولانند و از طرف دیگر تیم اوزبیگ‌ها بجای دلایل منطقی و یا کنکاش دقیق فقط می‌گفتند که ما این‌طوری نیستیم. من اما، به نمایندگی از تیم بامیان بیشتری از پیش داوری‌های که دیگر اقوام نسبت به هزاره‌ها داشتند، با پذیرفتن بخش‌های ازهمچون قضاوت‌ها، آن را به چالش بکشم و به تلاش رسمیت شناختن آن بودم تا بشود از آن گذار نمود. یکی از پیش‌داوری‌های که تیم هرات نسبت به هزاره‌ها داشتند این بود که «هزاره‌ها جاسوس ایران استند»، من گفتم که بدون شک هر قوم افغانستان به دلایل اتنیکی، فرهنگی و مذهبی با کشورهای همسایه در ارتباط می‌باشند. امّا ارتباط داشتند دلیل معقول بر جاسوس بودن نیست. هزاره‌های بسیار برای زیارت قبر امام هشتم شان و یا از برای کارکردن و فرار از خشونت و جنگ به ایران می روند. دلیلی که هزاره‌ها بیشتر به ایران می‌روند در خشونت‌ها و منازعات قومی و مذهبی در درون افغانستان است. خلاصه بحثِ خیلی جنجالی بود؛ یکی از قضاوت‌های تیم مزار شریف نسبت به پشتون ها این بود که «پشتون‌ها بچه باز استند» و همچنان همین مورد از طرف تیم هرات، قندهار و بامیان به اوزبیگ‌ها نسبت داده شده بود. فضایی برنامه باآنکه خیلی صمیمی بود، در عین‌حال خیلی هم بحث‌های داغ صورت گرفت که درون‌مایه‌ی بحث‌ها مسئله‌ی مهم (منازعه باالفعل قومی) را می‌نمایاند؛ واقعیتی اجتماعی‌ای که همه از به رسمیت‌ شناختن آن چشم پوشی می‌کنند و انکار می‌کنند که منازعه  شدید قومی در افغانستان جریان دارد. منازعات قومی در افغانستان واقعیت اجتماعی‌ای است که نباید انکار شود، بلکه این واقعیت اجتماعی را باید پذیرفت و به دنبال خشکیدن ریشه‌ای این واقعیت شوم بر آمد. با انکار کردن منازعه قومی در افغانستان سرپوش گذاشتن بر واقعیت اجتماعی‌ای است که مردمِ ما را می‌خورد و به کام مرگ و بدبختی می‌کشاند. چهار روزی که در مزارشریف بودیم برای پیش‌آمدهای خوبی بود، یکی از شب‌ها بچه‌های هرچهار تیم به خیابان‌ شهر برآمدیم و موزیک با صدای بلند می‌شنیدیم و می‌رقصیدیم که هیچ کسی، هیچ پولیسی و هیچ وغیره‌ای سر راه ما نیامد و مزاحم ما نشد.
دیدن از بلخ : بلخ و بامی نام‌های آشنا است، تاریخ کهن و باافتخار دارد. دیارِ بلخ با نام های «بُخدی» و«باختر» نیز یاد شده است. آئین مهرِ آن ابرانسان «زرتشت» از بلخ ترویج شد و معبد «نوبهار» در بلخ بود. مکتب عقل‌گرایی بلخ با ظهور چهره‌های مهم فلسفی در جهان اسلام مانند ابونصر فارابی و ابن‌سينای بلخی جایگاه خودشان را در تاریخ فلسفه، علم و عقلانیت دارند و از این دیار انسان‌های بزرگ همچون «مولانا جلال الدین محمد بلخی» ظهور کرده است که امروزه ابیات او آیات مقدس روح‌بخش زبان فارسی است. یکی از آرزوهایم دیدنِ بلخ بود. در سفرِ بلخ چند مسجد را دیدیم که قدامت شان به دوره تیموریان بر می‌گشت، سر قبرِ «رابعه بلخی» یک عاشق پاکباز رفتیم که در آخرین لحظه‌های عمرِ خود از عشق با خون شعر نوشت. بعداز زیارت قبر رابعه‌ بلخی به‌سوی جای حرکت کردیم که خیلی وقت بود در آرزوی دیدنش بودم. جایی که در آن «مولانا» چشم به جهان گشود. وقتی به زادگاه مولانا رسیدیم حسی عجیبی برایم دست داده بود، حسی شبیه مستی که در اشعار مولانا به چشم می‌خورد؛
« شراب شیره ی انگور خواهم
رفیق سرخوش مخمور خواهم
مرا بویی رسید از بوی حلاج
ز ساقی باده  منصور خواهم
چو یارم در خرابات خراب است
چرا من خانه معمور خواهم »
 ویرانه‌ای دور از شهر در یک گوشه‌ای، که می‌گفتند؛ قرار است در آن منطقه شهرک بسازند. دوستانِ قندهار خیلی اندک از مولانا می‌دانستند و برای شان اهمیتی نداشت. آما، برای من مولانا چراغِ همیشه روشن است. بعداز آن به‌سوی دیوار بلخ روان شدیم، در وسط راه بچه‌ها فکاهی می‌گفتند، بچه‌ها فکاهی‌ شان را به نام قوم یکدیگر می‌گفتند. تا این‌که به تپه‌های خاک رسیدیم که روزگاری به نامِ «شهری با بیرق‌های بلند» مشهور بود و «یما» از درون دیوار بخدی فروان‌روایی می‌کرد. باهمدیگر عکس گرفتیم، یکی از بچه‌های تیم مزار شریف کلاشینکوفِ سربازِ که ما را همراهی می‌کرد، را گرفت و فیر کرد که خیلی‌های مان را خوش نیامد. شامگاه از ولسوالی بلخ برگشتیم به سوی شهر مزار شریف. آخرین روزِ مزار را با یکی از استادان دانشگاه بلخ و یک نویسنده اوزبیگ «صالح محمد حساس» دررابطه به تاریخ، فرهنگ و عنعنات اوزبیگ‌ها  در دفتر کمیته جوانان «حزب جنبس ملی افغانستان» صحبت داشتیم. نویسنده اوزبیگ از تنوع غذاها، از قبیله‌های گونه‌گون در درون قوم اوزبیگ، از ترک تباری بودن اوزبیگ‌ها و از همه مهم‌تر در رابطه به مفهوم «اوزبیگ» برای ما گفت: «خیلی‌ها اوزبک می‌گویند که این درست نیست. شکل درست اوزبیگ است که از نام یکی از بیگ‌های ترک گرفته شده است، اسمش اوز بوده، به همین خاطر شاخه‌ای از ترک‌تبار‌های افغانستان را قوم اوزبیگ می‌گویند». غذای چاشت را مهمان دفتر کمیته جوانان حزب جنبش ملی افغانستان بودیم. برنامه بعداز ظهر و شب آخرِ ما در مزار پختن و یادگرفتن غذای اوزبیگی بود که باید خودِ ما می‌پختیم و می‌خوردیم. بچه‌ها همه سهم گرفتند و دوستانه هر کسی یک کاری را انجام می‌دادند، قابلی پلو اوزبیگی پخته نمودیم. شبِ موسیقی با خوانندگان و نوازندگان اوزبیگ عالی بود، بچه‌ها رقصیدند، به فرمایش بچه‌های قندهار «اتن» بازی کردیم. دیگر کسی تنها با تیم خودشان نمی‌نشستند، نمی‌گفتند و نمی‌رفتند. بلکه همه یک تیم شده بودیم و باهمدیگر بدون درنظرداشت قوم و نژاد صمیمی بودیم. شب را همه به جاهای قبلی‌مان برگشتیم و صبحِ زود مزارشریف را به قصدِ بامیان باستان ترک کردیم. در مدتِ اندک که در مزارشریف بودم با آدم‌های زیادی صحبت کردم و از وضعیت زندگی مردم در این ولایت باستانی و اقتصادی پرسیدم. آنچه که در مزارشریف برای من قابل تأمل بود، سلطه‌ی ظفرمندانه والی این ولایت «عطا محمد نور» بود که اقتصاد بلخ  و مردم این ولایت را در گروگان خود داشت و از هر کسی می‌پرسیدم که والی تان چطور است؟ با یک نوع ترس و نگاه کردن به اطراف‌اش رضایتِ نفرت‌‌انگیز خود را بیان می‌داشت. همچنان که در کابل محمداشرف غنی ریاست جمهوری داشت، در ولایت پروان ریاست جمهوری عبدالله عبدالله را دیدم و در مزارشریف دیکاتوری عطا محمد نور را. حکومت مرکزی توان این را نداشت که او را از ولایت بلخ برکنار کند و این را هم نمی‌پذیرفت که او والی باشد و در میان مردم و اقتصاد بلخ بود که در گروگان بود. عطا محمد نور سرپرست ولایت بود ولی در واقع صلاحیت یک رییس جمهور را در حوزه خودمختار شمال افغانستان داشت، او رسماً از ارگ نشینان کابل انتقاد می‌کرد و باکی هم نداشت.
بامیان: و بازهم دره‌ای مرگ، ترس و اضطراب از دشمنانِ انسانیت فکر و ذهن ما را تسخیر کرده بود. وقتی به جبل‌السراج رسیدیم موترهای‌مان را تبدیل کردیم و به سوی بامیان از دره غوربند حرکت کردیم. تااین‌که به منطقه شیخعلی رسیدیم، خیال بچه‌ها راحت شد و نفسی راحت کشیدند. اکثر بچه‌های تیم قندهار، هرات و مزارشریف برای نخستین‌بار بود که بامیان می‌آمدند. وقتی سرِ کوتل شیبر رسیدیم هوای سرکوتل خیلی سرد بود. در تمام مسیر غوربند با «شعیب کریمی» از تیم هرات در باره مجسمه‌های «بودا» گفتیم، شعیب از طالبان بیشتر از من متنفر بود؛ این‌که طالبان چگونه گروهی بودند که بزرگ‌ترین دستاورد مدنیّتِ مردمِ ما را تخریب کردند. وقتی بامیان رسیدیم هوا ابری بود، بچه‌ها یک نوع خوشحالی در صورت شان موج می‌زد. بامیان انگار برای شان آشنا بود، این طبیعت بامیان است که برای همه آشنا است و همه در خود می‌پذیرد و دوست می‌دارد، مبرهن است که بامیان باید چنین باشد چون این خصلت روشنایی است که برای همه آشنا است. همه‌ی ما به دکان «زهرا نارین» رفتیم و بولانی خوردیم، شب‌ مهمان‌ها را به خانه‌ها تقسیم کردیم. فردای آن روز نمایش تئاتر ما بود که برای تیم های اقوام غیرهزاره اجرا کردیم. سه روزی که در بامیان برنامه داشتیم، تلاش کردیم که برای دوستان مان از اقوام دیگر که به بامیان آمده بودند، خوب و خوش بگذرد و بامیان را آن‌طوری که است معرفی نماییم. بحث‌ها و گفتمان‌های جالب داشتیم، در یکی از برنامه‌ها در دفترِ «روزنه پرودکشن» برگزار شد، که در رابطه به پیش‌داوری‌ها و تصورات قالبی در باره اقوام دیگر بود، تیم قندهار یکی از پیش‌داوری‌هایش در باره هزاره‌ها این بود که «هزاره دُم داره». این طعنه‌ی بود که من بارها شنیده بودم. بچه‌های تیم بامیان حساس شده بودند ولی من خواستم طوری دیگر به گونه‌ی شوخی پاسخ دهم، از همه اجازه خواستم و گفتم؛ «این ادعا را نمی‌شود با حرف زدن و کلمات پاسخ داد، بااجازه آقایان و خانم‌ها؛ مگر این‌که به گونه عملی پاسخ دهم»، همه‌ خندیدند. یکی دیگر از برنامه‌های ما در «مرکز معلومات گردشگری بامیان» در کنارِ تندیس صلصال بود که در آن استاد «امیر شریف» یکی از استادان دانشگاه بامیان و «غلامرضا محمدی» یکی از کارمندان دفتر ساحوی «یوناما» د‌ر بامیان بود که برای بچه‌های تیم‌های هرات، مزار شریف و قندهار در رابطه به فرهنگ، رسم ورواج و تاریخ هزاره‌ها معلومات دادند.
تندیس‌های بودا) بعداز نمایش تئاتر برای تیم‌های مزار شریف، قندهار و هرات در روزنه پرودکشن، فهمه‌ی ما به دیدنِ تندیس‌های صلصال و شهمامه رفتیم، از تاریخ بودا پرسیدند و گفتیم. وقتی در زینه‌های داخل مجسمه‌ی شهمامه گام گذاشتیم، انگار همه‌ی ما برگشته بودیم به تاریخ، به دوران مدنیت بودیزم در بامیان. زهرا از به کاررفتن هنرِ «گریک و بودیک» در حوزه مدنیت بامیان برای همه‌ی ما گفت، از رنگ روغنی در نقاشی‌های مغاره‌های کناره‌های تندیس‌های «صلصال و شهمامه» که برای نخستین بار در تاریخ جهان استفاده شده، صحبت کرد.‌ به هر یک از دختر و پسر تیم‌های هرات، قندهار و مزار شریف که می‌دیدم در رخسار شان خوشحالی و تعجب موج می‌زد. دیدن مجسمه‌های بودا برای همه به معنی کامل نوستالوژیا بود؛ بازگشت به تاریخ و لمسِ دردِ تاریخی که بر مردم هزاره‌ی این سرزمین تحمیل شده و حالا هم بر این مردم تبعیض روا داشته می‌شود. پله‌های درون تندیس‌ شهمامه را همه‌ی ما گام گذاشتیم و از چشم بودا به بامیان نگریستیم، از بالای سرِ تندیس‌های که به قول محسن مخملباف «بودا از شرم فرو ریخت» به آوار‌ها و ویرانه‌های دیدیم که بر اثر تنش‌ها و منازعات قومی در دهه‌های گذشته ویران شده بود. به تنِ ویرانِ شهمامه دیدیم که از شرمِ محرومیت و مظلومیت مردم‌ بامیان‌اش فرو ریخته بود، از شرم سلطه‌‌ی جهل و افراطیت در جغرافیای روشنایی فرو ریخته بود، از شرم جنگ‌ها و خون‌های بی‌گناه ریخته شده‌ای انسان‌های غریب سرزمین‌اش فرو ریخته بود. بودا را ویرانی‌ای شهر غلغله ویرانش کرده بود، وقتی امیر عبدالرحمن خان شهر غلغله را تسطیح نمود، بودا از شرم فرو ریخت. بودا را طالبان تخریب نکرد، طالبان دون‌مایه‌‌تر از آن بودند و استند که همچون روشنایی را خاموش بتوانند، بودا را جهل، تعصب، تبعیض و افراطیتِ حاکم در این سرزمین ویران کرد. بودا از شرم این‌که نمی‌توانست آن و این همه تبعیض و تعصب را ببیند، فروریخت. وقتی ویرانی‌ای بودا را بچه‌ها دیدند، برای شان فرقی نمی‌کرد که از کدام قوم است، همه  از منازعه و جنگ  منفور بودند و از تخریب شدن بودا غمگین.
شهر سرخ و غلغله) بامیان تنها تندیس‌های بودا نیست، بامیان شهر غلغله، بندامیر، شهرِ سرخ(ضحاک)، صخره اژدر و دره فولادی نیز است. بامیان سرزمین مغاک‌ها است. جاهای دیگری که به تیم‌های قندهار، هرات و مزارشریف نشان دادیم، شهر‌های ضحاک و غلغله بود. شهر ضحاک(شهر سرخ) بالای تپه‌ی در تقاطع سرک پروان و میدان وردک موقعیت دارد که آوار و دیوارهای نیمه‌ا‌ی آن تا هنوز باقی است و برای گردشگری یکی از بهترین جای‌های دیدنی بامیان است. وقتی چنگیز خان مغول به بامیان رسید در این شهر اتراق کرد و از این شهر به شهر غلغله حمله کرد. نزدیک غروب آفتاب بود که به بلندترین نقطه‌ای شهر سرخ رسیدیم. همه خسته شده بودند و هر سو افتادند. دخترها بیشتر خسته شده بودند. در بالا رفتن همه به همدیگر کمک می‌کردند و دستان همدیگر را می‌گرفتند تا مبادا بیفتد. دیگر آن بیگانگی‌ای که در روز اول از کابل به سوی مزار شریف بین ما بود، نبود. و همانطور دیگر ضحاک شهری ویران در بامیان نبود، ضحاک شهری برای همه بود که از ویرانی‌اش افسوس می‌خوردند و از این‌که جنگ‌ها و منازعات تمام داشته‌های تاریخی و فرهنگی مردم ما را تخریب و ویران کرده است، منفور بودند. بدون شک هیچ یک از بچه‌های تیم خودشان را بیگانه از بامیان و بیگانه از ویرانه‌های ضحاک حس نمی‌‌کردند و خود شان را جزئی از فرهنگ و مدنیت بامیان می‌دانستند.
شهری دیگری که باید می‌دیدیم، رفتیم و دیدیم غلغله بود. شهری با برج‌ها و خانه‌های تودرتو که در برابر چشمان بودا بر تپه‌ای موقعیت داشته و روزگاری دخترکان چشم بادامی و ملکه‌های خوش‌روی و خوش‌شکل هزاره را در خود جای داده بوده؛ دخترکان چشم بادامی‌ای نازک اندام که با ناز و کریشمه در پس‌کوچه های تنگِ شهر گام می‌گذاشته و دل پسران مست و سرخوشِ شهر را می‌لرزانده بوده. شهری که به نقل از مردم عام؛ عاشق شدن دخترِ پادشاه باعث می‌شود تا لشکریان چنگیز خان رمز شکست شهر را بیابند. می‌گویند دختر پادشاه جای که از آنجا آب به داخل شهر می‌آمده را می‌گوید. لشکریان چنگیز خان رسیدن آب را بر ساکنین شهر قطع می‌کند و به این‌گونه شهرِ شکست‌ناپذیر شکست می‌خورد. غلغله همان شهری است که چنگیز خان مغول بر آن حمله کرد و اسپ‌های مستِ مغول بر آن تاخت و فغان و غوغای ساکنین‌‌اش را بلند کرد که بعداز آن «شهرِ غلغله/غوغا» خواندن‌اش. امّا غلغله را چنگیز خان کاملن ویران نکرد و نابود نساخت. اما، لشکریان امیر عبدالرحمن خان وقتی به بامیان رسید غلغله را هموار و تپه‌ای از خاک ساخت. انگیزه‌ای عبدالرحمن خان قومی و مذهبی بود که کین‌توزانه بر مردم هزاره تاخت، مردم را کشت و آثار تاریخی هزاره‌ها را تخریب کرد که  شهرِ غلغله از این جمله است. جنگِ عبدالرحمن قومی بود که خسارات بسیاری بر این سرزمین برجای گذشت و تنش‌های قومی را زیاد کرد. جنگ‌ها و منازعات دهه‌ای هفتاد خورشیدی از سنخ جنگ‌های بود که در دوره عبدالرحمن بر مردم هزاره با انگیزه نفی این قوم تحمیل شد.
برای من چندمین بار بود که شهر غلغله را می‌دیدم ولی هر بار که به این شهر غوغا می‌رفتم دیوارهای ویران این شهر برایم تازه بود. خرابه‌های غلغله پیامدهای جنگ و منازعات قومی را به نمایش می‌گذاشت. شهرِ غلغله بیانِ رسای منازعات قومی در چند دهه‌ی گذشته است که قدم زدن در درون خرابه‌های این شهر تاریخی آدم را به تاریخ می‌برد، آنجای که جنگ و منازعات قومی هر چه آبادی را نابود می‌کند. بچه‌ها هر سو در پس‌کوچه‌های شهرِ غوغا پراگنده شده بودند و از همدیگر عکس می‌گرفتند. من اما، به سوی شرقی‌ای شهر رفتم و بالای یک خرابه نشستم و به گذشته فکر کردم که باشنده‌های شهر چه زندگی خوشی داشتند و ساده می‌زیستند. تا به بلندترین نقطه‌ی شهر رفتیم و بر گشتیم. تمام اعضای تیم از ویرانی‌ای غلغله افسوس می‌خوردند.
بندامیر و حلوی سرخ) از آب فیروزه‌ای رنگ و زلال بندامیر همه شنیده و در عکس‌ها دیده بودند ولی بیشتر بچه‌ها این منطقه‌ای استثناء را‌ از نزدیک ندیده بودند. صبح وقت پسرها از دره فولادی آمدند و دخترها از زرگران، همه در شهرِ بامیان جمع شدیم و به سوی بندامیر حرکت کردیم. آن‌روزها هوا ابری بود و دو طرف سرک یکه‌ولنگ-بامیان را برف پوشانده بود. در منطقه‌ای «قرغنه‌تو» صبحانه قیماق را با چای خوردیم. داخل موتر به سوی بندامیر از نوبت آواز خواندیم،تا این‌که به بندامیر رسیدیم  و در کنارِ بند «هیبت» هر کسی برای خودش می‌چرخید و از مناظرِ زیبای بندامیر لذت می‌بردند. سه نفری قایق سوار شدیم و بند را گشت زدیم. بعداز خوب گشت‌زنی با قایق به سوی بند «پودینه» و بند «ذوالفقار» حرکت کردیم. پسرها رقصیدند و شادمانی کردند. دانه‌های برف یکی یکی به سوی ما می‌آمد و ما هم برگشتیم و نان می‌خوردیم که باریدن برف شدت گرفت و ما هم باید زود بر گشتیم تا برنامه‌ی شب که نوبت پختنِ «حلوای سرخ» بود، ناوقت نشود. در مسیرِ بندامیر-بامیان برف می‌بارید و ما آواز می‌خواندیم. شب را در «کافه بودا» برنامه پختن حلوای سرخ داشتیم و باید پختن حلوای سرخ را به تیم‌های قندهار، هرات و مزارشریف یاد می‌دادیم. در کنارِ پختن و خوردن حلوای سرخ برنامه موسیقی محلی داشتیم، هنرمندان دمبوره نواختند.  شبِ آخر در بامیان را خیلی خوب و خوش گذراندیم که فردایش تیم‌های دیگر به سوی کابل آمدند که از این مدت برایم بهترین خاطرات و آموخته‌ها ماند و خیلی از پرسش‌ها و تصورات قالبی‌ام نسبت به اقوام دیگر و به خصوص قوم اوزبیک حل شد.

 دیوار بلخ(بُخدی)

 در حال پختن قابلی پلو اوزبیکی (مزار شریف)

۱ نظر:

Unknown گفت...

با سلام و درود بسیار ,
راستش را بخواهید چند پست اول شما را خواندم و چیزی دستگیرم نشد و نفهمیدم ( که صد البته از کم آگاهی من است ) و در این فکر بودم که چرا آقای نسین سعی در استفاده از کلمات دشوار دارد و چرا مفهوم را در لابلای کلمات سر به نیست میکند , مگر نه آن است که وظیفه یک نویسنده بازگوئی یک مطلب سخت و دشوار به زبانی ساده و استفاده از کلماتی ساده برای فهم همگان است ؟
( امیدوارم جسارت این نقد ناخواسته را بر میهمانی ناخوانده ببخشید )
اما از خواندن این سفرنامه کوتاه شما لذت بردم و خودم را در کنار شما احساس کردم و بامیان و قندهار و بلخ را با چشمان شما دیدم .
و همچنین سوز دل شما را نیز از قومیت و قوم گرائی میفهمم و میدانم که بسیار بد کوفتی میباشد و مبارزه برای تعدیل آن نیاز به گذشت زمانی بس دراز دارد تا یک افغانی بداند که اول افغانی هست و بعد یک اوزبیگ ( یا ازبک اشتباه ما ).
چطور کسی که در افغانستان بدنیا آمده و دارای پاسپورت وشناسنامه افغانی هست میتواند یک اوزبیگ یا تاجیک باشد ؟
همان دردی که با ترکها و کردها و عرب های ایران داریم ... عرب ایرانی ؟؟!! ترک ایرانی ؟؟! خنده دار است !
سخن کوتاه کنم , و با یک پرسش کلام را به پایان میبرم : آیا منظور شما از قابلی پلو همان باقالی پلو میباشد ؟