خلیل جبران از اولین
شاعر می نویسد؛ برای اولین شاعر چقدر دشوار و شاید هم پُر هیجان بوده که بیپروا
از هرچه داشته و نداشتهاش گذشته، تیر و کمان و تیغ را کنار گذاریده تا بیهیچ
خشونتی برای تنِ نازکِ معشوقِ خود شعر بسراید، و شاید هم اولین شاعر سوژهای شعر
یا همان معشوق خودش را وحشیترین میخواسته تا برای رام کردن او از خود گذرد. برای
اولین شاعر در هرصورت دشوار بوده که بجای تیغ و تیر از کلماتِ بیجان مدد بگیرد و
خود را در لایتناهیای چشمانِ آهو و گوسالهی وحشی نه، بلکه در چشمانِ آدمیزادهی
وحشی قرار دهد و برای رسیدن به آن از همه چیز گذرد. سخت است که برای آن آدمی نخست
که خود را آوارهی گپ و حرفهای کند که نه نان داشته و نه آب. برای اولین شاعر
شاید خیلی دشوار بوده که خودش را نه با شکار کردن و جمع آوری غذا، بلکه با خیال و
الهام از شربت لبهای تلخِ معشوق سیر کند، شاید اولین شاعر عاشق شده بعد شاعر. هیچ
کسی نمیتواند حال و روانِ ناآرام آن اولین شاعری را درک کند که در دامنهای کوههای
برفی، در کنار دریا و شرشرِ آب، در دشتهای سرسبزِ بیپایان، در کویرهای وحشی و یا
در میان انبوهِ سروها، بیدها و برگهای زردِ گریزان، چه اتفاق افتاده که هوای شعر
به سرش زده و نقاشی کرده. شاید اولین شاعر نقاش بوده که با رنگها بازی کرده و تنِ
بلورینِ معشوق اش را با سبکِ سورئالیسم؛ بدون وارسی عقل و خارج از هر گونه تقلید
هنری و اخلاقی نقاشی کرده بوده؛ بعدِ سینهی نقاشیای که با خونِ دل کشیده را
شکافته و در اندرون نقاشی رسوخ نموده تا بدانگونه در ژرفنای نقاشی راه یابد و
روح سرکش معشوق را تسخیر نموده و جسماش را به آغوش بگیرد. نمیدانم؛ شاید اینچنین
بوده باشد!َ
۱ نظر:
ارسال یک نظر