۱۳۹۳/۰۶/۰۶

امپراتوری مامه

امپراتوری مامه
-----------
آوردندی که در دیار بامیکان «مامه»ی بودی که در قلمروی که می زیستی_زرگران_ امپراتوری وسیعی بنیاد نهادندی. وقتی امپراتور مامه در هنگامه ی صبح و عصر که عزم نظارت از پیرامون کردندی، با گاردهای امپراتوری_نواسه هایش_ هریک «پطه_ی» و«ممدعلی» قدم بر کوچه بگذاشتی و خرامان_وار به این و آنسو نگریستی. روزی از روزها چرخ روزگار گذر امپراتور مامه را در حویلی رعیت_دانشجویان_ مقدر کردندی. از قضا چشم مبارک حضرت امپراتور مامه به «دمبوره» ی در کنج کلبه حقیرانه ی رعایای بی همه چیز افتیدندی، و آنگه آتش خشم در وجود مبارک حضرت مامه شعله ور شدی و بانگ زدی که ای اهل حویلی! این آله ی غنا از کدام بنده ی سرکش بودی که بساط بی بند وباری را در قلمرو امپراتوری و در جوار قصر پهن کردی که مرا از آن خبری نبودندی. و آورندی که نفس های رعیت در صندوق صدر حبس شده بودندی. امپراتور همچنان در غضب بانگ کردی که زود جول و پلاس خویش بستی و این دیار را ترک کردندی ورنه به سپهسالار دستور داده می که در پس کوچه های شهر آواره ی تان کردی. و اینجا بودی که شخص سیاس و چرب زبانی که به «ف....» تخلص کردندی، قدم جلو نهادی و عذر حضرت امپداتور را خواستندی و دل ناملایم حضرت مامه را ملایم کرندی که مباد آوارگی را به تقدیر رعیت نبشتی. امپراتور از گناه رعیت بگذشتی و از مهربانی و لطف مقام خداوندگاری خویش ارزانی بنده گان داشتی. و از آن پس اسم امپراتور مامه لرزه بر اندام انداختی. این حکایت از سال پار بودندی که امسال از وجود مبارک امپراتور مامه کربلایی هیچ خبری نداشتندی و آرزوی سلامتی و شادکامی به خداوندگار پار خویش داشته می.

پ.ن: سال گذشته همسایه ی بسیار خشین داشتیم که هر ازگاهی ما را با سخن های ناملایم خویش گوش مالی می کرد و از ترس اش صدا کشیده نمی توانستیم. مامه کربلای زن بسیار جدی بود و ما را بسیار آزار می داد. بچه ها «امپراتور مامه»اش می خواندند. من هم این یاداشت را به طور سروپاکنده نوشته بودم. امیدوارم به دوستان بامیانی برنخورد. و همچنان آرزوی سلامتی مامه کربلای را دارم.

هیچ نظری موجود نیست: