۱۳۹۳/۰۸/۱۴

به بهانه ی زادروزم که نقطه ی شدم آویزان زندگی

دوستان لطف کردند و برایم این روز را با پیام های خوب شان تبریک گفتند، واقع اینکه دقیق معلوم نیست که در کدام روز من به جمع آدم ها افزوده شده ام؛ چرا که دهه ی هفتاد دوران اوج آشوب و آوارگی بود و اوایل زمستان 1372؛ که «عباس» به جمع آورگان پیوست، خانواده«عارفی» آن روز را یادداشت نکرده بودند و شاید هم همچون مسایلی در آن وقت بی معنی پنداشته می شده که هرکس به فکر زنده ماندن بودند، نه زندگی کردن. اما، زادروز روز آوارگی آدم هااست و آغاز برای آخر، روز ورود در برزخ دنیا و گمشدن در بین دو هیچ و لایتناهی. فاصله ی تولد و مرگ، روز و شب های است که همچون نقطه ی آویزان در کتاب زندگی به تعلیق بودن می باشد و این فاصله بسیار کم است و با یک چشم برهم زدن فرا می رسد و یک وقتی متوجه می شوی که «بیست و یک» سال گذشته و تو هنوز آواره روزگاری، برای دیگران_طبیعت هم می توان جزئي از دیگر باشد_زندگی می کنی و از داشته های دیگران تغذیه می نمایی. قدرت و توانایی هیچ اراده ی را نداری و همه چیز را دیگری برایت آماده می کند و آن هم چه دیگری که حتی نمی شناسی و مهم هم نیست که بشناسی، چرا که معلوم نیست خود آن دیگر داشته های خود را از کجا می گیرد. زمان می گذرد و تو همچنان آویزان زمانی هستی و وقتی تأمل می کنی می بینی که مثل نقطه ی که در لابلای ورق های کتاب زندگی گم شده ی و به تنهایی هیچ معنی نداری و از ترس سوختن شبیه دیگر نقاط که روی کاغذ اند، می سوزی. نه ! نقطه که نمی سوزد.
اطراف خود را می بینی که پر از نقطه است؛ یکی به تنهای سوار بر حرف و گاه با تعاون دیگری، بعضی به جبر و یا رضا به زیر رفتند و خود شان را «پ» ساختند و «پولدار» شدند وقتی بالا رفتند، خود شان را «ثروتمند» نامیدند. بعضی که توان رفتن به زیر و بالا را نداشتند، از صفحه پاک شدند و گاهی هم رفتند در آخر جمله و «کارتمام_کن» دیگران. اما، ناخودخواسته نقطه وار به دیگران معنی می سازی ولی خود همچنان صفری.
تشکر از دوستانم که به من معنی دادند و بودنم را تبریک گفتند.

هیچ نظری موجود نیست: