۱۳۹۳/۰۸/۰۱

درد دل با خادم حسین

بیش از شانزده سال سن نداشت، که از کارگری فرار کرده، ایران رفته بود و در آنجا در سنگ بری کار می کرد. بعد از چندی در یک کارخانه نگهبان شده بوده و شب ها برای پسر صاحب کارخانه چای سیاه دم می کرده. او می گفت که پسر اربابم مرا به پای پکنیک دعوت می کرد، در اوایل می ترسیده ولی او مرا زیاد مسخره می کرد و من به غیرتم بر می خورد. کم کم در گوشه ی بساط پسر اربابم می نشستم و یگان پک می زدم و خودم را می ساختم. در حدود سه سالی آنجا بودم که روزی اربابم در وقت ساختنم سر رسید و بساطم را خراب کرد. مرا بدون اینکه پولی دهد، اخراجم کرد. وقتی به اتاق آشناهایم می رفتم، نزدیک ترین دوستانم مرا طرد کردند و به اتاق راه نمی دادند. مجبور بودم شب ها را در پارک بخوابم. ولی پارک هم جای برایم نبوده و آخر هم گیر پولیس افتادم و ردمرز ام نمودند. او یک سالی در هرات و در شهرک جبرییل روزهای تار و مه آلود خود را با دود شب و شب را به بیداری سر می کند. از زندگی متنفر است. مثل بوف در ویرانه ها آواره و شب ها از عزلت و قوز اش بیرون می آید و در پس کوچه های شهرک پرسه می زند. خوراک لذیذ اش پست کیله و تفاله ی سبزیجات مصرف شده در خانواده های بی فرهنگ شهری است که بعد از صرف غذا تفاله ها را در پلاستیکی داخل کوچه می اندازند و گاهی هم به خود شان زحمت داده تا کنار زباله دانی می آورند، اما در کنارزباله دانی می اندازند. چندسالی است که خودش را فراموش کرده است. او سراغ خود را از دود تریاک و پودر_هیرویین_می گیرد. او دیگر راه برگشت ندارد و زندگی اش با دود و آتش پیوند خورده است. دلتنگ است و حس نوستالژی در او زنده شده است. روزهای که در کنار خانواده اش بوده را به یاد می آورد و اشک از گونه هایش جاری می شود. او خیلی وقت است که صورت خود را نشسته و اشک های سرد او از لابلای چرک صورت اش به سختی می گذرد. راستی او یک زمانی عاشق هم بوده است، دختر همسایه ی شان که وقتی به دنبال آب می آمده او از کنار کاه دان به روی دلبر اش که سرچشمه ایستاد بوده، آینه می انداخته و روزی که عزم سفر ایران داشته. آرزوی برگشت با پول و عروسی با او را در سر می پرانده. او حالا می خواهد برگردد به دایکندی تا خانواده اش را ببیند و آرزو دارد که روزی ترک کند ولی هیچ اراده ی ندارد و همچنان هیچ آشنای که او را کمک کند. او از من خواست که برایش پنجاه افغانی بدهم، چرا که خیلی وقت است نان گرم نخورده است. من که خیلی وقت بود دلم تنگ بود، تا آخر حرف هایش نشستم و درددل کردیم. در آخر اسم خود را برایم «خادم حسین» گفت. با هم تا سر ایستادگاه آمدیم، او طرف نانوایی رفت و من به خانه آمدم.
پ.ن: زمستان گذشته در هرات وقتی دلم می گرفت، طرف طرف «کره ملی» می رفتم و روزی با «خادم حسین» درد دل کردیم و این یادداشت را زمستان نوشته بودم و امروز در بین نوشته هایم یافتم که خواستم با شما شریک کنم.

هیچ نظری موجود نیست: