۱۳۹۳/۰۸/۰۱

عشق ممنوع!

عشق پدیده ی نو نیست و سابقه‌ی کهن و باستانی دارد، انسانها بدون عشق زندگی کردن شان محال می‌باشد که این افیون لذت‌بخش بیشتر در قالب افسانه‌ها و اساطیر،‌ شعر و داستان های مذهبی بیان شده است. اما در عشق‌های رومانتیک ادبیات فارسی اگر تأمل نماییم، بیشتر این روایت‌های عشقی معهود، شکل یک مثلث را به خود گرفته اند. در هریک از این عشق‌های رومانتیک که بنگریم، به نقش سه بازی‌گر بر می‌خوریم؛«عاشق، معشوق و نفر سوم» که هر یک از این داستان‌های عاشقانه، روایت‌‌گر حال یک آواره‌ی بی‌همه‌چیز و عاشق که زندگی‌اش مملو از رخدادهای تراژیک است؛ معشوق که بانوی قصری است و همچنان فرد سوم که شوهر دختر داستان که از جایگاه و منزلت اجتماعی خوبی برخوردار است، می‌‌باشد. در واقع این نفر سومی است که به داستان‌ روح می‌بخشد و روایت عشق دو دل‌داده‌ از این‌جا جذاب می‌شود که مانع سد راه شان‌اند. همانطوری‌که روشنایی روز با تاریکی شب معنی می‌یابد، جذابیت داستان در وجود نفر سوم و فراق می‌باشد. در هریک از این روایت‌های عشقی به یک لذت فراق و یک عشق ممنوع بر می‌خوریم و این عشق ممنوع دارای یک لذت است و عاشق از اینکه در آوارگی به سر می برد و دچار مالیخولیا شده، لذت می‌برد و از اینکه به معشوق‌اش نمی‌رسد، درد و رنج می‌کشد، در آنصورت لذت‌اش مضاعف می‌شود. در عشق های رومانیک ادبیات فارسی، رابطه عاشق و معشوق بر اساس یک رابطه تابویی و یک عشق ممنوع استوار است که این رابطه، رسیدن عاشق را به معشوق محال می‌کند. یعنی در اکثر این داستان‌ها، معشوقه‌ی ماه‌رُخ شوهردار است، که این مورد مانع وصال دو دل‌داده می شود. مثلاً؛‌ ویس و رامین؛ موید منیکان پادشاه پیر و عنینی شوهر ویس است و رامین عاشق این دختر شوهردار می‌شود. یوسف و زلیخا؛ زلیخا شوهر قدرتمند به نام عزیز مصر دارد ولی بازهم عاشق یوسف است. لیلی و مجنون؛ لیلی شوهرِ با سبیل‌های که تا بناگوش‌اش رسیده، دارد. شیرین و فرهاد؛ شیرین همسرِ پادشاه بی‌شاخ و دُم به نام خسرو پرویز است، ولی فرهاد دیوانه‌وار عاشق شیرین است و «بیستون» را به عشق او می‌شکافد. همچنان؛ امیر ارسلان و فرّخ‌لقا، عذرا و وامق و دیگر .... درعشق رومانتیک ادبیات فارسی، همیشه عاشق دچار جنون و یا به مالیخولیا گرفتاربوده است. در عین حال معشوق اسیر دام دیگری و یا به نوعی در تصاحب دیگری قرار دارد. در ادبیات فارسی همیشه یک عشق ممنوع و سوژه‌ی روتین در قاموس نویسنده گان بوده است و آخرهم به فراق‌یار و آوارگی منتج می‌شود. و اگر زلیخا به یوسف می‌رسد، دیگر آن زلیخا نیست، او تبدیل به انسان دیگری می‌شود تا به معشوق خود می‌رسد. در غایت عشق فارسی، عشق ممنوع است و عاشق و معشوق محکوم به فراق اند ودر آن بوسیدن ولب گرفتن، گناه نابخشیدنی و کبیره است. در آغوش گرفتن عشق، تجاوز پنداشته می‌شود. آنچه که ممنوع نیست در اختیار گرفتن دخترزیبا و جدایی دو دل‌باخته با زور و زر است. اما؛ عشق‌های کنونی را «قوم» و «مذهب» ممنوع کرده است، به گونه‌ی مثال؛ اگر «محمدعلی و ذکیه» دو دل‌داده‌ی بامیانی را به عنوان نمادِ از عشق معاصر در نظر بگیریم، که روایت عشق شان فانتزی نیست و بی‌همدیگر خود شان را هیچ می‌دانند؛ زندگی را در باهم‌بودن شان می پندارند؛ در اینجا مذهب و قوم شان است که برای آنها عشق را تابو و ممنوع می‌کند. آنها باید مدتی آواره باشند؛ چرا که دراین وهله‌ی از زمان نقش سوم را باورهای خرافاتی مذهبی و قومی بازی می‌کند. این غول‌های بی‌شاخ و دُم-قوم و مذهب- باعث می‌شوند که این دو عاشق، مدتی آواره شوند و از درد عشق یا به قول سقراط«عشق تنها مرض است که بیمار از آن لذت می‌برند» از این مرض لذت‌بخش، لذت مضاعف را ببرند. اما سرنوشت این دو عاشق به باهم‌بودن رقم خورد و تابوی عشق ممنوع را در خودشان شکستند. روایت عشق این دو دل‌باخته‌ی بامیانی، اما روایت عشق ممنوع از سنخ مذهبی و قومی بود. روایتی‌که در آن نه کسی پادشاه و یا وزیر است و نه کسی شاه‌زاده و شاه‌دُخت. این دو جفت عاشق دیگر از عشق ممنوع عبور کرده و باهم‌بودن را در آغوش همدیگر جشن می‌گیرند.

هیچ نظری موجود نیست: