در تنهایی گم می شوم و خودم را از
خودم بیگانه می ببینم که در گوشه ی بی هیچ عید و تبریکی افتاده ام و ثانیه
های زندگی را برای در رسیدن مرگ می شمارم. همه چیز در من پوچ می شود، باور
می کنم که برای بیهوده زیستن و آوارگی در لابلای شب و روزهای سگی و برزخی
که جلو من قرار گرفته اند، برای مردن و انتظار هیچ شدن زندگی می کنم. برای
توجیه این حس پوچی و بیهودگی به دامن لبخندهای که گذشت، چنگ می زنم و برای
خود مسیحای خلق می کنم و از آن نفس می گیرم. این روز ها با یاد لبخندها
زنده ام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر