معلم روی تخته سیاه با تباشیر سفید نوشت: «بابا آب داد، بابا نان داد.» با این سیاه و سفیدیها بود که به دنیای دیگر گام نهادم، و آن خط و نشانهها مرا به تجربهی دیگر از زندگی ترغیب نمود. از خوانش همان سیاه و سفیدیها آموختم که آب مایهی زندگی بوده است. آب یعنی جریان و حرکت که در پیوستار خود زندگی را میکشاند؛ و بیجریانشدن زندگی یعنی بیآب و بینان و این نداشتهگی به مرگ زودهنگام میانجامد. و نان؛ که از وقتی چشم گشودهام همهی ...دغدغهی زندگیام بوده و است. یادش بخیر وقتی به مکتب میرفتم تا از حضور معلم علم بیاموزم، هرگز به اهمیت علم و مقام معلم فکر نمیکردم. همان آموختهی روز نخست در من درونی شده بود که زندگی آب است و نان است و دیگر هیچ؛ به همین خاطر بود که همیشه داخل کولهپشتیام یک بوتل «دوغآب» همرای یک نانِ «پتیرمال» را میگذاشتم، ساعت «۱۰:۰۰قظ» که زنگ تفریح زده میشد، با دوستانم به گوشهی میرفتیم و شالودهی زندگی را به رگ میزدیم. ترسم این بود که نشود روزی بیآب و بینان بمانم و زندگیام از جریان بماند. همهی پنداشتِ من این بود که معلم بهترین گزاره را به وسیلهی رنگهای متضادِ (سیاه و سفید) به من آموخته و آن اینکه بابا برایم همه چیز داده است. بابا برایم زندگی داده است. بابا به زندگیام جریان داده است؛ تااینکه خودم معلم شدم و آموختم که معلمی شریفترین شغل و معلم بابای معنوی من بوده است. اولین معلمام پدرم بود که برایم کتابِ «چراغ زندگی» را در زمستانِ سرد با گرمای مهربانیاش آموزش داد تا بدانم که چراغ زندگی در کشوری سیاه و سفید که انسانیت در برزخ افکار پریشانِ دانشستیزی آواره است، بیآب و بینان روشن نمیشود. باآنکه همهی روزها به نام معلم است ولی این روز ویژه را به همهی کسانیکه کلمهی به من آموختانده و یا برایم جریان و حرکت داده اند، تبریک میگویم و مدیون شان هستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر