۱۳۹۴/۰۷/۱۱

خوبِ بی تفاوت

این خیلی بد است که به جایی دل ببندیم که در آن شلوغی جای برای ما نیست اما، بااین-همه از قول (؟) به این دل صاحب دیوانه باید گفت: «دل من! از تو چه پنهان که تو بسیار خری». دنبال دل را گرفتم و این روزها بسیار بد شده ام، بد فکر می کنم، بد نگاه می کنم، بد رفتار می کنم، بد برخورد می کنم، بد باور کرده ام که بد بودن تقصیر فرد نیست و اینکه خوب انکار بد است نه بد انکار خوب. فرد نمی تواند به آسانی بد باشد و خوب را انکار کند؛ در بازی زبانی بد بودن از قداست خاص خودش برخوردار است که در این نوع قداست غیرمعمول و غیرطبیعی، گزاره ها و دستورهای حاکم که از آن خوب تعریف شده، منتفی است و اینکه زیستن برخلاف عادت و سنت را باید در خود تجربه کرد و در اکنون برای خود زیست و از خود گزاره-ی زیستن خلق کرد. با این-حال باید برخلاف دستور و هژمونی حاکم اندیشید و زیست که این نوع اندیشیدن و زیستن متفاوت و نابهنجار در واقع بد تعریف می شود. در اکنون ما بد را در عدم و غیبت خوب تعریف می کنند و اینکه بد در خلاء خوبی نمود می یابد و در واقعیت امر هیچ چیزی و هیچ فردی بد نیست. در الاهیات نیز چنین پنداشت است؛ یک اصل حقیقت دارد و این حقیقت در ذات خود خوب است که در نبود و غیبت این حقیقت ناب، بد معنی می یابد. در قاعده-ی عشق نیز چنین است؛ آنگاه که معشوق و این حقیقت ناب نباشد و یا بی تفاوت باشد، بدی به سراغ فرد می آید، گریبانش را محکم می گیرد و با سیلی به صورتش می زند تا گریه-اش را در آورد. فرد در وضعیت وحشتناک تنهایی بد می شود، حالش بد می شود، اخلاق و برخوردش بد می شود، چرا که مطرود حقیقت ناب و خوبی بی-همانند شده است، در نزد فرد دلباخته-ی دیوانه، معشوق مصداق خوبی است و در نبود خوبی بدی بایسته و حتمی است. وقتی خوب می رود خوبی نیز می رود، خوبی نیز بی تفاوت می شود، خوبی نیز قهر می کند و از بد روی می گرداند، در نهایت بد می ماند و روزگار بد و سرنوشت بد.

هیچ نظری موجود نیست: