سیاهی و سکوت بر شهر سایه افکنده بود، دلتنگی، حسِ غُربت و آوارهگی
همچنان زور میگرفت و فاجعهی به بزرگیای قتلعام زمان در حال واقعپذیری
بود. از پنجرهی که بهسوی کوچهی تاریک باز بود به بیرون نگاه میکردم،
صحنهی را تصوّر میکردم که باورم نمیشد. انگار کسی داشت جسدِ خودش را از
آوردگاهِ ناجوانمردی بهسویی میکشید تا از گردنهی بیخودی به سیاهچال
توّهمِ باخودداشتنی کسی پرتاب کند و از شرِ ابتذالِ رفتن و ترک کردن و
همچنان بیچارهگیهای روزمرهی که در چشمان کسی
آواره شده بود، رهایی یابد اما، تا وقتیکه من نظارهگر آن نمایش بودم،
خودش را نیافته بود. انگار قتلی رُخ داده باشد، به گمانم آنکس(قاتل) که
جسدِ خودش را بهسویی میکشید، دستش به خون خودش آلوده بود(حتمن همینطور
بود) و همهجای شهر از این رخدادِ رنگ سیاه(آدمها چه قراردادهای مزخرفی
میبندند، مثلن وقتی سوگوار باشند رنگها را نیز دخیل میکنند و گاهی این
یک هنجار تلقی میشود که از همچون قراردادها متنفرم) به خود گرفته و همهی
سنگ و کلوخهای چشمدار شهر در سوگ او نشسته بودند، اینهمه در چند
دقیقهی که پشت پنجرهی بهسوی تاریکی بود، نشسته بودم، رُخ داد. آرامی و
سکوتِ پس از واقعه در پسکوچههای شهر فریاد میزد و انگار پسکوچههای شهر
پُر از نجوای رنجدهندهی سکوت شده بود که خبر قتل نابههنگام کسی را جار
میزد. در دلِ هر سکوت، آشوبِ وحشتناک نهُفته است که اینچنین بود آن شبِ
سیاهِ یادوارهی فرشتهی نااینزمینی که وجودش فراتر از واقعیت و آوانگارد
هنریای که سرآمد در ظرافت بود و به نقاشیای میماند که نمونه نداشته
باشد. و کسی بخاطر آن نقاشی مقتولِ خودش شده بود. اما، آنکسِ بیچاره که
خودش را بهخاطر چشمان کسی کشته و وحشییانه میکشید، دنبال جسد خودش
سرگردان میگشت و از خودش سراغ جسدِ خودش را میگرفت که قبل از قتلشدن گم
شده بود. این سناریوی پاردوکسیکال را فقط کسی میدید که در عالم هپروت باشد
و امکان همچون نمایش ناهمگون در عالم واقع غیرممکن مینمود. حکم میکنم
که او واقعن فراخور همچون وضعیتِ سگی بود که تا دیگر غلط بکند به چشمان
کسی خیره شود و بیهیچ اندیشهی به عاقبت، تمام جانمایهیِ خود را در
ژرفنای چشمان خمار و کُشندهی کسی رها کند و خود را بیرحمانه برای کسی
بکُشد که وقتی با او روبهرو میشود و میخواهد حرف دلِ خود را برایش
بگوید، کاربُرد درستِ کلمات و واژهها را فراموش میکند و گاهی حرف در
دهانش خُشک میشود. خودش را در موقع صحبت کردن گم میکند. او واقعن فراخورِ
همچون سرخوردهگی و چندپارهگی در خودیابی و خودرهایی از دام چشمان کسی
بوده است که اینچنین محکوم به مرگ در تاریکیاش نموده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر