۱۳۹۴/۰۷/۱۱

اغوا

آن روز واقعن رؤیایی و فراموش ناشدنی بود. نازنین به نقاشی-ی سوررآلیستی می ماند که در زیر باران نقاشی شده باشد. معصوم و بی آلایش در آنسوی خیابان ایستاده بود(شاید هم منتطر کسی). من اما، بی-شرمانه در این سویی خیابان داشتم برآمدگی های بدنش را رصد می کردم. انگار تازه از بهشت گریخته باشد با گیسوان آشفته و پر از پیچ و تاب که در صورتش پاشان شده بود و چشمانی که در خود فروغ ماوراء طبیعی داشت و لب های به تعبیر صادق هدایت:"لب های گوشت آلوی باز، لب هایی که مثل این بود که تازه از یک بوسه گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود"؛ می لرزید و بی-تابی می کرد. اما، چشم های نادیده-ی من در جایی دیگری هم میخ-کوب شده بود، به پستان های گرد و تازه سفت-شده-ی که از سردی هوا سفت-تر شده بود و به سیب نارسیده-ای می ماند که دزد از باغ برداشته باشد و در بغل خود، زیر بالاپوش-اش محکم گرفته و از خلق مخفی می کند. چون آن سیب های غوره را تازگی ها در بغل گرفته بود، برایش کمی چندش-آور بود.
باران سلانه سلانه می بارید و دخترک همچنان در زیر باران از آوای خوش و آن صحنه-ی رمانتیک لذت می برد. قطره های باران وقتی از گونه های آن دخترک گریخته از بهشت به پایین می افتاد، انگار من هم با قطره های باران آب می شدم، به زمین ریختم و نابود می شدم و این مرا تا مرز دیوانگی می کشاند، ضریب تپش قلبم بالا رفته بود. تمام بدنش چون آهن روبا مرا به خودش می خواند و در پیچ و تاب اندام اثیری-اش مرا گم می کرد. از همه جا شرشر آب شبیه کیف شرشرشر(تازه متوجه شدم که شراب حرام است و نباید نام ببرم) گوش هایم را نوازش می داد و این بر خلسه-انگیزی مضاعف می شد. خیس شده بودیم، تصورش را بکنید! اگر لب هامان در همچون صحنه-ی به هم چسبیده می بود و آب از سر و صورت ما به زمین می ریخت، چه کیفی داشت. یک لب گرفتن و یا یک بوسه-ی طولانی که از لب های گوشت آلویی باز، خیس و نازک یک "نمیفت"(ولادمیر ناباکوف واقعن دخترباز حرفه-ی بوده)... تصورش را بکنید! اگر دو تن خیس به هم نزدیک شود و بچسبند، آنوقت دیگر از فرط کیف زمین و زمان کم می آورد. اما، افکار ما متروک-تر از آن است که تصورش را بکنیم(حالا حیران ماندیم که این خزعبلات را چگونه توجیه کنم).
در هرصورت این من بودم که بدنگاه بودم، فکر و ذهن متروک من بود که تن بانوی اثیری را به رصد گرفته بود. این من بودم که گناه را زیبا می پنداشتم، گناه می کردم و از گناه کردن لذت می بردم. از این سویی خیابان لب های تلخ-اش را می نوشیدم که ناگهان "سه-چرخه"ی که در کناره-اش با خط نستعلیق "رنجر" نوشته شده و پایین رنجر عکس "سلمان خان"-ستاره ستاره سینمایی هند- با اندام پوقانه-ی نقاشی شده بود، بوق زد و گذشت و تمام "گل و لایی" داخل "چاله چوله" را رویی لباس من ریخت. فقط همچنین رخدادی می توانست دخترک را متوجه من کند و باید رسوا می شدم که او می خندید و نگاهم می کرد. او بی-پرواتر از ان بود که به کسی اهمیت دهد و یا حداقل به کسی مثل من اهمیت دهد. نوبت "نان" گرفتنم رسید، پول نانوا را دادم و نان را گرفتم، وقتی برگشتم رفته بود، برای همیشه رفته بود که دیگر هیچ وقتی ندیدم. من نگرانم که برایش کدام اتفاق بد رخ نداده باشد همچون؛ "عاطفه رجبی" دختری ۱۶ ساله که در ۲۵ مرداد ماه سال ۱۳۸۳خورشیدی، به جرم "اغوا" توسط نظام جمهوری اسلامی ایران اعدام شد؛ سنگ-سار نشده باشد.

هیچ نظری موجود نیست: