۱۳۹۴/۱۰/۲۰

سرباز

جنگ در ذات آدم‌ها است و صلح یک حالت عارضی و پیامد حالت جنگ؛ حالتِ صلح برساختِ یک مبارزه دشوار و طولانی است که در آن آدم‌های حق زندگی کردن را می‌یابند که هرگز برای صلح نجنگیده‌اند و در میدانِ نبرد زخم نخورده‌اند، آدم‌های که در حالت صلح زندگی می‌کنند هیچ‌گاهی جنگ به معنای عام را تجربه نکرده‌اند، و اگر آن‌های هم که اندک تجربه‌ی جنگی داشته باشند در حالت صلح نیز با روحیه جنگی، ارزش‌های جنگی و قوانین جنگی زندگی می‌کنند. بیشترینه آدم‌های در حالت صلح از جنگ منفور اند و کسانی نیستند که حالت جنگ را با متانت و ارج‌گذاری به ارزش‌های جنگ پشت سر گذاشته باشند، بلکه صلح را به ارث برده‌اند و فقد مصرف می‌کنند. حالت صلح در یک فرایند هماره پاسخی به حالت جنگ است که در این جریانِ برخوردِ حالت‌ها، پویایی‌ای زندگی آدم‌ها نیز معنامندی می‌یابد و آن‌های که توان‌مندی مبارزه کردن با دشمن، با جنگ و یا عبور از حالت جنگ را ندارند، شایسته و بایسته زندگی کردن در حالت صلح نیز ندارند، همان بِه که بمیرند تا نسلِ بی‌خاصیت‌ها از روی زمین منقرض شود.
حالت جنگی باآن‌که در ذات خود ویران‌کننده و دگرگون‌گر است، امّا باآن‌هم در درونِ خود ارزش‌های والایی را خلق می‌کند که در حالت صلح ممکن نیست. در حالت صلح ارزش‌های جنگی بیشتر به افسانه‌ها و اسطوره‌ها می‌ماند که برای خیلی‌ها حتا باورنکردنی می‌نمایاند. این ارزش‌ها همچون؛ شجاعت و دلاوری، ایثار و از خودگذری، حقیر شمردن مرگ و به تجربه نشستن آن در هرثانیه و دقیقه و...، می‌باشد. جنگ خشونت و محبت را به اوج ممکن می رساند. این ارزش‌ها در واقع زمینه‌ و سیاقی را می‌طلبند که تمامِ نشانه‌های موجود در صحنه برای «سرباز» که عنصر اساسی جنگ است، جاویدانگی و نامرایی را تداعی می‌کند. سرباز در موقع مبارزه اصلن فکر نمی‌کند با آن گلوله‌‌ای که بسویش می‌آید، می‌میرد و نابود می‌شود، بلکه سرباز در میدان نبردِ مست و بی‌خود می‌شود، برای سرباز واقعی مرگ و زندگی‌ای دشمن و خودش بی‌تفاوت است، اگر کشته شود تبدیل به یک قهرمان گمنام و بی‌نشان می‌شود و اگر بکُشد افتخارِ پیروزی و قهرمانی به رهبر و فرمانده می‌رسد. از همه مهم‌تر این‌که کارگردانِ جنگ سناریو را برای سرباز طوری آماده می‌کند که او را در رقابت برای رسیدن به قهرمان‌شدن فرمانده و رهبر با دیگری قرار می‌دهد که سرباز اصلن از این دیگری هیچ نمی‌داند و ندیده است. 
کارگردانِ جنگ صحنه‌ی نبردِ قهرنانی را با خون طراحی می‌کند. جان و زندگیِ «سرباز» که در واقعیت برای سیاست‌گران و کارگردان‌های جنگ هیچ اهمیتی ندارد جز ابزاربوده‌گی‌اش، ولی برعکس فرمانده و رهبر برای سرباز همه‌چیز است و این بازی‌ای مرگ و زندگی یک جانبه است، سرباز برای کسی سر می‌بازد و از زندگی می‌گذرد که حتا آن فرمانده و آن رهبر، آن سرباز که برایش سر داده را نمی‌شناسد و همچنان آن کسی که در مقابل سرباز قرار دارد را به دلیلی بی‌دلیل می‌کُشد که هیچ نمی‌داند او کی بوده است. اندک اهمیتی جانِ سرباز برای سیاست‌گران این‌ است که چگونه برای سپر شدن و دفاع از منافع و سیاست‌های سیاست‌گران سر می‌بازد و یا سرِ کسی را به امر فرمانده و رهبر می‌بُرد. سربازی در جامعه‌ی مریض و در حالت جنگِ افغانستان که ارزش‌های والایی جنگی نیز در آن ویران و خراب شده است، نه قمارِ عاشقانه و قهرمانانه است و نه قمارِ سیاسی و عقیده‌تی، بلکه قمار زدن با سر است. چیزی که در بازی سیاستِ اکنونِ افغانستان بی‌ارزش و کم اهمیت است، سرِ سرباز افغان است. «حامدکرزی» رییس جمهور اسبق بارها به «شیر» بودن افغان‌ها زبان می‌گشود و افتخار می‌کرد که این شیر بودن افغان‌ها را می‌شود به گونه واقع آن تأویل نمود، یعنی افغانستان باغ وحش بیش نیست. حیوان‌های سخن‌گوی و دین‌دار این باغ وحش با ایمان به هیچ، به دستور توهوم همنوع خود را پاره پاره می‌کنند. سربازان افغان در یک پروژ‌ه‌ی اقتصادی از قبل پلان شده در مناطق دور افتاده و ناامن کشور کشته می‌شوند تا رشوه خوران و دزدانِ کابل‌نشین و ارگ‌نشین مدالِ قهرمانی بگیرند. سربازِ افغان به معنای واقعی کلمه سرباز است.

هیچ نظری موجود نیست: