فیشته معتقد بود که «چیزی غیر از من/ایگو
وجود ندارد و جمع بین ذهن/سوژه و عین/ابژه می شود من مطلق». و همچنان هگل اعتقاد
داشت که «سوژه و ابژه دو روی یک سکه هستند». امّا، بررسی «سوژه» و «ابژه» به حیث یک گزاره مستقل و خودبنیاد را باید از
دکارت آغاز کرد که توانایی و مجال بررسیاش من یکی در اکنون ندارم. میگویند؛ روح خبیثی
به فیلسوف آلمانی گفته بود که فلسفهات را عوض کن، مُدل قدیمی فلسفه به درد تو نمیخورد
باید به خود تکانه دهی و به مسیر نو پویه بزنی. اینچنین شد که دکارت نخست به بودنش شک کرد و از شک به باور
رسید و گفت: «شک میکنم، پس
هستم»، در فلسفه دکارت «سوژه همان حيوان عاقل است كه ابژه را بازنمايي ميكند» و
آدمی سوژهاي دانا و شناسا شناخته میشود. دوره جدید با روح خبیث و شک کردن دکارت بنیاد نهاده شده است.
الهامی که به او شد یا وحی-ی که بر او نازل شد از جانب «نفس» بود. در دوره جدید
هرگونه وحی و الهامی که به آدمی میشود ماهیت نفسانی دارد و باخود فجور و گناه میآورد. چنانکه اسد بودا از این پدیدهای
جدید (دنیای مجازی) که داریم در آن گناه را تجربه میکنیم، «فسقبوک/کتاب گناه»
نام میبرد. در این دنیای گناه آدمی سوژه/ذهنی است؛ یا بهتر بگویم؛ فیسبوک/ فسقبوک
همان «جهان مُثل» است که افلاتون از آن یاد میکرد. در اینجا سایهها است که
خودشان را مینمایانند. این مرحلهای از نازل شدنِ وحی-ی گناه بر سایهها
«آخرالزمان تاریخ جدید» است_بعضیها این دنیای آخرین الزمان را خیلی جدی گرفته
اند_
که در آن
همهی گزارهها سوبژکتیو میباشند و ارزشهای خلق شدهی کتابِ گناه انتزاعی میباشند.
دکارت به سوژه بودنش شک کرد تا به ابژه بودنش رسید. و امّا، چنانکه هایدگر سوژه
را موضوع نفسانی میدانست؛ در استدلالهای خویش تفکر و متفکر را افزود و تفکر را
فراشدی میدانست که به وسیله آن صورتهای را شکل میدهیم و بازنمایی میکنیم. و
همچنان به اعتقاد هایدگر «متفكر را نبايد سوژه به معناي ذهن دانا، آگاه و شناسا
دانست كه سرچشمه خودبسنده تمام معانی است». امَا ابژه در برابر سوبژه/سوژه، ذهنیت
یا فاعل شناسا، آن است که در رابطهای آن «چیزها» گفته شود، بر خلاف سوبژه یا ذهنیت
که خود گوینده است. ابژه مىتواند فکر شود، ولى سوژه فکر مىکند. برای آدمی که میگوید سوژه است شاید
دشوارترین کار اعتراف باشد. با این حساب سوژه آناتومی و یا فزیک نیست که موضوع خاص
باشد، سوژه میخندد، گریه میکند، عاشق میشود، گناه میکند، فکر میکند و میاندیشد،
در حال پویه زدن است که در درون یک کلیت هستیمند میشود. سوژه ذهنیت است، ذهنیت
یک کُل است که بیرونداد این کلیت در عالم واقع ابژه میشود. آدمی نمیتوان ابژه باشد
مگر اینکه آدمی نخست سوژه باشد و در درون یک ذهنیت به آدمی فرم داده شود تا در
پاسخ به سوژه بودهگی آدمی ابژه مطرح شود، یعنی آدمی در درون خود تولید میشود. و
همچنان سوژه و ابژه لازمهی همدیگر اند. اگر جامعه را مجموعهای از آدمها درنظر
بگیریم، «جامعه در واقع سازمان بین الاذهانی روابط و تعاملات میان افراد به عنوان
سوژه است كه بر باورها، ارزشها و انگیزههای مشترک بنا شده است.» عناصر جامعه که همانا آدمها استند،
عبارت از حقیقتهای استند که واقعیت دارند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر