خسته و آوارهتر از قبل همچون سنگ، بیگانه از
خود، بیخود و سرگردان همینطوری به چهارسویش میدید و هیچ آشنایی نبود که
در او خودش را بیابد. بیهیچ امیدی به نشانههای بینشان که به روشنایی
رهنمونش کند، میدید که همهی نشانهها برایش هر چه زمان میگذشت(زمان که
نمیگذرد، زمان در چهارراهی زندگی کمین کرده تا هر چه از کنارش گذشت، ببلعد
و نابود کند) بیگانهتر و تاریک مینمود. بهانهی نداشت که در میانِ سنگ و
صخرههای سخت بماند، ولی هیچ نمیتوانست که بجنبد. او سنگ شده بود،
تکه پارههای سنگ بهانهی شده بود تا او هم سنگ شود. دلش سنگ شده بود؛
سنگی بینشان. سنگ خوب است که بیفکر و بیاحساس است، درگیری با دین
ندارد، دل ندارد که برای هیچ و پوچی دلش بسوزد و یا شاد شود، هر چه آدمها
غوغا کنند، نمیشنود. از سنگ امید نیست که بجنبد و به خود تکانهی دهد، اگر
بجنبد میشکند. سنگ در بینشان بودنش ابدی است، هر چه فراموش شود، بیگانه و
دور از آدمها باشد از شکستن در امان میماند. امّا، در جای که حتا سنگ
هم مرتد بهحساب میرود و از دست آدمهای دیندار در امان نیست، سنگ شدن هم
سخت است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر